كريمة القدر و المقام


يا قبة تزدهي معالمها و عرش ربّ العلي يكالمها

خود اين قبه زيبا ره آغاز كرد بدو عرش يزدان سخن ساز كرد

ترفع أيدي الهدي قواعدها علي التقي أسست قوائمها

بهر پايه دستي مقدم رسيد به تقوا ستون هاي گنبد كشيد

يقوم خير المقام زائرها يقدم بين الرياض قادمها

در آن زائرانْ راست زيبا مقام نهندي به گلشن چو آيند گام

يسمع رد السلام قائله يبصر خير النعيم قائمها

نيوشندي از وي جواب سلام بهشت هست هر جا كنندي مقام

يمسحها جبرئيل مقتبساً أنوارها الزهر و هو خادمها

بر او رخ كشد جبرئيل امين به خدمت زند پر توش بر جبين

و كلّ نفس تريد ملحدة سوئاً بها راغ و هو قاصمها

در آن هر كه انديشه بد كند كشد دست و پشتش همي بشكند

تبلغ بالخير من يسالمها تدمغ بالشر من يخاصمها

رساند بهر خير هر دوستش زدشمن برآرد ز سر پوستش

ينحدر السيل من جوانبها علماً و ربّ العلوم ساجمها(1)

زهر جانبش سيل دانش روان خداوند علمش فرو ريزد آن

و تشرق الأرض و السماء بها تحيي بها في الثري رمائمها(2)

درخشد زمين و آسمان ها بدان شود زنده در خاك از آن مردگان

ولم تزل بالهدي مزكية للنفس حطت بها جرائمها

هدايت كند نفس پاكيزه اش درشت از گنه ريزد و ريزه اش

قد اقبلت نحوها ملئكة العرش فطابت بها كرائمها

ملك سوي وي از فلك مقبل است از اين رو گرامي مقام و دل است

كريمة القدر و المقام علي الله فلا تختفي مكارمها

گرامي است اين قبّه بر ذات حق كرامات آن دان كرامات حق

للحور من نورها أساورها تزدان من عقده معاصمها(3)

از اين نور دان زيور حور عين هم انگشتر و دست بندش از اين

مزدلفات علي استلامتها تنتاب في حجّها مواسمها

كنند استلامش ملايك همي پياپي بود حجّ به هر موسمي

تبدو بتقبيلها نواجدها تلئم عقيانها(4) مباسمها

زبوسه بزر لعل خندانشان نشان مي دهد دُرّ دندانشان

مكتحلات غبار استرها لها شذ الندبث قاتمها(5)

بديده زده گرد آن پرده ها همه مشك بو خاك پرورده ها

و تستيتب القلوب رؤيتها من شاسع(6) ثمّ دام عاصمها

زدورش نگر ياريت مي كند به توبه نگهداريت مي كند

والشجر الطيب المؤثل(7) لا يشبه اعنابها حصارمها(8)

درخت گرامي والا حسب نه طلعش رطب دان نه غوره نه عنب

كذاك لا يطعم السقام جني كلا ولا شمها خياشمها(9)

نيابد مريض از مزه ميوه را ني از بوي وي طينت و شيوه را

ما حل الا لذي الولاء من الزيتون أن تجتني مطاعمها

كه زيتون و تين زيت و تين نيستي نداند جز اهل ولا چيستي

إذا تجليت علي القلوب كستها العلم خلت امرئاً يكالمها

به هر دل تجلي كند پوشدش زدانش زهي دل كه بنيوشدش

طارت إليها النفوس يمنحها الهدي كايقاظها(10) نوائمها

سويش پر زنان هر دلي بر فراز كند خواب را هم بدين سرفراز

إن لم تطر طارت ابتغاء هدي سيان يقظانها و نائمها

اگر دوري از گنبد زرنشان چه بيدار و خواب آيدت پر زنان

و هي السويداء للولي فلا فؤاد اهل الولاء عادمها(11)

خود اين گنبد استي سويداي دل نه اهل ولا زانشده دل گسل

كتبة القلب في قوالبها تدني إليهنّ ما يلائمها

به هر قالبي قبه قلب او است به شايسته ها كرده نزديك دوست

تملاءها عفة حياً و تقي و حكمة و الكتاب حاكمها

كند عفت و حكمت و هم كتاب به دل پر بدان حاكم نورتاب

يا قبة العرش أنت من و لمن شمس بها يستضي ء هاشمها

تو اي گنبد عرش والا كهْ اي كه پرتو دهي هاشم يكه اي

يئوب بالنجح من يقيل بها فهو من الطيبات غانمها

زبيتوته برگردد او رستگار برد طيبات از حرم بار بار

واستفتحت خيره فواتحها و استنجحت بره خواتمها

در خيرش اول بر او كرده باز به حسن الختامش كند سرفراز

يفتح باب الصلاح فاتحها تمنح خير الفلاح خاتمها

گشايد بر او باب هاي صلاح بدو داده چون بست در را فلاح

لا نحسب التبر عاقداً عمداً لها فعقد الولاء داعمها(12)

مبر ظن كه چندند خشت طلا كه بسته مهندس طلا از ولا

بل عز عرش العلا معاقدها والله رحمانها و راحمها

همه عزت عرش دربند بند چو رحمان زدش خشت رحمت بلند

و هي من الله خير صبغته الحسني و حسن النبي ناظمها

دهد رنگ زيباش صباغ قدس پيمبر شدش ناظم از باغ قدس

ألا تري الله زان جنته بالتبر لكن غلت مغانمها

مگر نه خدا ساخت جنت ز زر ولي باطنش از حقايق گهر

ما حق الأشياء رهن صورتها حقيقة الحق قلّ عالمها

به صورت نه باطن حقش محكم است حقيقت نهان است و دانا كم است

أين الأولي شاهدوا الاله من الأشياء صان الرموز كاتمها

كجايند آنان كه هر چيز را خدا ديده وه ديده تيز را

كم جوهر كان لو يباح به لقيل معبوده أصانمها(13)

بسا دانش ار گويي انسان كه هست شمارند گوينده را بت پرست

قدسها اللهو هو يأذن إن تعلي و أسمائه رقائمها

خدايش نموده به پاكي بلند بود نام وي ورد هر ارجمند

و الرسل المصطفين عاكفة بها و أورادها تلازمها

و آن كرده پيغمبران اعتكاف به تكبير و تهليل و ذكر و طواف

معظمات بها شعائرها محرمات لها محارمها

به تعظيم شايان شعائر در آن بود حرمتش محترم در جهان

تنهض مستأنف الخضوع لها تدحض مستنكفاً يراغمها(14)

فروتن كند گنبدش سرفراز فرودآردي سركشان از فراز

كأنها قاب قوس أحمدها بالتِبر(15) قد مثلت علائمها

تو گو قاب قوسين پيغمبر است نشانش مجسم به شكل زر است

و نقطة الباء تحت بسملها من فوقها و الرحيم راسمها

خود آن نقطه بالاي بسم اللهش خدايش به سر بر زده چون مهش

بسيطة حق في حقيقتها من كل(16) كينونة عوالمها

بسيط الحقيقه است خود نقشه اش در آن هست هستي زهر خطه اش

تضي ء من نورها عقول أولي الألباب تنمو بها فواهمها(17)

زنورش درخشيده در بخردان خردها كه هر مغز رويد بدان

كان في كلّ لبنة نصبت صحف الهدي اعربت معاجمها

تو گويي به خشتش صحف هشته است هم آيات در خشت بنوشته است

لوح سرافيلها مع القلم الا لاعلي و فرقانها تراجمها

سرافيل لوحش بر آن هم قلم زفرقان همش ترجمان رقم

شمس الضحي شمس مكة و مني شمس بني فاطم و فاطمها

تويي شمس مكه مه هاشمي توئي فاطمه نام و هم فاطمي

و شمس طه و شمس فاطمة و شمس الأسباط هم خضارمها(18)

تويي شمس طاها و خير النسا چو سبطين والا فر پارسا

و شمس ليث الرسول حيدرة وابنيه تيلوهما ضباغمها(19)

تو شمس علي و حسين و حسن چو سبطين اولاد شاه زمن

و بدر زين و بدر باقرها و الصادق البرّ ثمّ كاظمها

مه عابد و باقر عالمي تو خورشيد صادق مه كاظمي

موسي هو ابن الجعفر و أبو الرضا بنصّ العهود قائمها

تويي دخت موسي و اخت رضا كه راضي شده او به نص قضا

الصائم للطعم الطعام و منعام الأنام الهنيي ء طاعمها

همان صائم الدهر و معطي الطعام همان منعم نعمت خاص و عام

و شمس ايران و الحجاز و ما بينهما فارتقت معالمها

تويي شمس ايران و شمس حجاز هم آنچه بود در نشيب و فراز

تضوعت قم بترب مقدمها مسكاً و حفّت بها أعاظمها

زپاي تو مشكين شده خاك قم بزرگان بِگردت چو چرخ دهم

و شمس نضر(20) أجد نضرتها و شمس فهر أحد صارمها

تو شمس نبي نضر رخ گلشني تو خورشيد فهر حسام افكني

شمس اللوا و الخيول من مضر الحمراء تجري بها شياظمها(21)

تويي شمس خيل و لواي مضر همه كوه پيكر همه نيك فر

شمس بديع البيان بالكلم الطيب رب المعان راقمها

تو شمس بيان بديع عرب خداي معاني نبشت آن ادب

شمس ثقات الرواة إذ وفدت ناقتها حاطها جهاضمها(22)

تويي آفتاب ثقات روات بگردت بزرگان همه باثبات

شمس علوم النبي ممطرة بروقها ما أحب شائمها

تويي آفتاب علوم رسول كه باران زبرقت كند دل قبول

شمس الفقاهات من شرايعها فيها لأهل النهي غنائمها

تو خورشيد فقه و شرايع زفضل غنايم كني بر فقيهان تو بذل

كافي الفقيه وسائل ضمنت بها لتهذيبه معالمها

وسائل تو كافي دهي هر فقيه كه گردد به تهذيب نفسش وجيه

قد ورثت علمها أباً و أخاً و ابن أخ فاهتدي ملازمها

زباب و اخ و ابن اخ برده يي علوم ارث و بر اهلش اسپرده يي

و استمسك المهتدي بعروتها الوثقي فلا الفصم نال فاصمها

به حبل المتين ولاي تو چنگ چو مؤمن زند بگسلد آن به جنگ

و الطير لا يرتقي لذروتها أجدل(23) مجدولة قوادمها

بر اوج مقامت نزد پر عقاب اگر شهپرش هم بدي سخت تاب

لم يرجهل لها بمسئلة عصت علي الفهم و هو هائمها

كس اندر مسائل نديد از تو جهل نمود آنچه صعب است علم تو سهل

شمس نزار(24) و رغف(25) نثرتها و درع داود لا تساومها(26)

تو شمس نزار زره بر تني كه داود را ني چنين جوشني

و شمس عدنان في نعامتها(27) عزاً فلا يستفز ناعمها

تو خورشيد عدنان با عزّ جاه چراغش به راه و علم روي چاه

شمس شظايا(28) كنانة وسها م الله يرمي بهنّ رائمها

تو شمس كنانه بدان تيرها كه پيوسته كردي نشان شيرها

ترمي بما راشه(29) اشعتها فلذة من زاغ و هو خازمها

بر آن از شعاع تو پيكان زدي زسركش به پيكان ز پي كان زدي

شمس لوي لوت عواتق من يلحد فيها بمن يسالمها

لوي را تو شمسي حقايق نشان كه پيچيده كردن ز گردن كشان

شمس قصي به خزاعة قد اقصوا تلث نوقها بهائمها

تو شمسي قصي را كه كرده روان زمكه خزاعه زجان و اشتران

عن حرم الله بعد أن ملكت مئين فاستأصلت جراثمها

سه صد سال دولت به پا داشتند همي بت پرستي روا داشتند

براند از حرم آن سه صد ساله را زبن كند سرها و دنباله را

منذ رأتها بقم أفاضلها أو يثرب قبلها أفاخمها

بزرگان به قم علم تو ديده اند به يثرب هم آن از تو بشنيده اند

معصومة النفس عن وساوسها ما مسها طرفة دمائمها

بود نفست از هر نكوهيده پاك دمي مس نكرده بدان شك شاك

طينتها سنتها ملئكة القدس فمن في الوجود ناقمها

فرشته سرشته به حق طينتش بدو كيست بدبين بر زينتش

تخدمها مريم و آسية و أمهات التقي خوادمها

كند مريم و آسيه خدمتش شده رشك معصومه ها عصمتش

لم يك كفو لها و هل تلد الكفو لقدسية عقائمها

نه كفوي بد او را در اين مردمان كه زن ها عقيمند از كفو آن

لوان الأهداب من ملائتها من في اللظي نال رد ضارمها

چو بر ريشه چادرش چنگ بست كسي زاهل آتش فروز او نشست

كما قريش نجت بجدّتها بالثوب فيها فخاب لائمها

خمش شد هم از چادر جده اش ز چندين قريشي به صد رده اش

يوماً أري المصطفي معاجز رسل الله حتي نجي مسالمها(30)

چو اعجاز از مصطفي خواستند كه پيغمبران كرده و آراستند

نار الخليل بهم سرادقها أحاط حتي التجي مخاصمها

چو نار خليل و چو درياي نوح همش رفع طور و هم احياي روح

و بحر نوح وهم به غرقوا حتي احيطت به حلاقمها

به درياي نوح اوفتادند هم كه نتوان گلويي زد از سينه دم

بر آنان زآتش سرادق كشيد كه تمثال زهرا در آن در رسيد

والطور من فوقهم كما رفع الكليم ضجت به جماجمها(31)

زبن كوه هم روي سرها ستاد كه صاحب سرو سر به شيون فتاد

اطارطه دجاجة شويت عند أبي الجهل و هو خاضمها(32)

هم آن مرغ بوجهل كان شد كباب ستاد و پريد از دم آن جناب

بخوا بتمثال فاطم و كذا ابنيها فخان القوي مزاعمها

خود اين ها كه يك طرفة العين شد به تمثال زهرا و سبطين شد

گمان ها كه بردند در هم شكست قوي شد زبون و آن دهان ها به بست

يا أسرة الخير أنتم ثقة لنا إذا الشرّ هب هاجمها

تويي امت خير و خير الامم به تو هست اميد نجات از نقم

يا مثل الله إن ذكركم فرض الصلوة ارتقت مراسمها

به نام مثال شما شد بنا نماز فريضه دعا و ثنا

و الكلم الطيب الشذا صعدت بكم و من نوركم سلالمها

تويي نردبان صعود كلام به عرش برين تا گزيند مقام

يا بنة موسي كليم ماهو لو انزل بالصم فهو كالمها

توئي دخت موسي كليم كتاب كه بر سنك گر خوانده شد گرد آب

علمك العلم جم خير أخ و كلّ حكم ابوك عالمها

برادر تو را علم تعليم كرد پدر بهرت احكام تنظيم كرد

ضمك في حجره فأنت له أم كتاب زكت ضمائمها

در آغوش بگرفتت اي در ناب تو ام الكتابش بدان آب و تاب

و أنت مولاتنا و ها أنا ذا عبدك من أسرة تسالمها

تو خاتون مايي و ما هم عبيد منم عبد تو از گروهي رشيد

قد شبت في ودكم فهاك حشي من الجوي الحزن اخنقت غلاصمها

شدم پير اندر ولاي شما گرفته گلو از بلاي شما

و الشهد و الصبات يشهدان فهل رضاك إلي بينها علاقمها

به شهدم جهان تلخي انگيخته به كام همي زهر غم ريخته

ما هكذا الظن لي بسيّدتي هل يرجع العبد و هو راغمها

گمانم به خاتون دين نيست اين كه مملوك پيرش براند غمين

يا حجة الله، أنت عالمة بالحال و الفضل منك لازمها

تويي حجت الله و دانا به حال تويي بي نياز از سؤال و مقال

خذي مقالاً لا عجم لسن ينطق بالضاد و هو ناظمها

كنون زاعجمي اين چكامه پذير كه ناطق به ضاد است و در كار پير

إن لم أكن أهل فضل جودكم فأنت أهل كذاك كاظمها

اگر نيستم اهل فضل و كرم تو اهلي چو بابت امام حرم (امم)

كذا الرضا و الجواد فاقتبلي عبدك يا من لنا مراحمها

رضا و جوادند اهل قبول تو هم بنده خويش منما نكول

صلي عليك الاله متصلا أفضل ما يبتغي عظائمها

رسيدي به پايان زمن ترجمه به فضل اللهم شد بديهت همه

نه هر تحت لفظي نظر داشتم به جا خورده و ريز بگذاشتم

كه بيتي به بيتي جز اين ره نداشت كه بايد گذشت و ببايد گذاشت

خود اين تازي و پارسي تازه است كه حسن الختامش بر اندازه است(33)

پاورقي





1) أي مجريها و ساكبها.

2) أي عظامها الرميمة.

3) بندهاي دست؛ جمع معصم بر وزن منبر.

4) العقيان: الذهب.

5) القاتم: الأسود؛ بل العباد الأسود و نحوه.

6) الشاسع: البعيد.

7) الأثيل: اصيل.

8) جمع حِصرِم: انگور نرسيده، غوره.

9) جمع خشيوم: بيني

10) الايقاظ جمع اليقظان.

11) أي فاقدها.

12) أي مقيمها و ناسبها.

13) جمع الأصنام، فهو جمع الجمع.

14) المراغمه: المغاضبه و الهجران و التباعد.

15) التِبْر: فلز خام، خرده طلا.

16) أي من كلّ كون من الأكوان.

17) جمع الفاهمة: أي قوة الفهم.

18) جمع الخصرم: زنة زبرج السيد العظيم.

19) جمع الضيغم: الأسد.

20) نضر و فهر من أجداد النبي.

21) و الشياظم جمع الشيظم: الفرس الجواد.

22) جمع الجهضم، كجعفر: الواسع الصدر العظيم الهمامه و بالجمله هو الكسير العظيم من كلّ وجه.

23) الأجدل: أي المحكم الجناح و هو اسم الصقر لاستحكام اجنحته و المجدولة المحكمة المفتولة لا تكاد تنقض و قوادمها اجنحته المتقدمة و من كلام سيدة النساء نقضت قادمه الاجدل فخابك ريش الأعزل.

24) نزار من أجداد النبيّ و دروعها كاد أن يضرب بها الأمثال و هي مشهورة مذكورة في الأدب العربي.

25) الرغف، جمع الزغفة: و هي الدرع الواسعة اللنية المحكمة الرقيقة الحسنة السلاسل و النثرة .أيضاً الدرع الواسعة السلسلة الملبس.

26) أي لا تصلح للمعاملة و المعاوضة.

27) النعامه بالضم هنا جماعة القوم في عيشتهم الراضية و عزهم الاجتماعي بجميع مظاهره و لذا تضاف إلي العزّ و يقال: شالت نعامتهم أي ارتفعت و انحلت لم يبق منها أثر، فهي شمس النعامة العزيزة العدنانية لا يستفز ولا يزعج الناعم المتنعم بهذا اجتماع ببركة الممدوحة.

28) جمع الشظية و هي الفوس و كنانة جعبة النبال و اسم لجدّ النبي صلي الله عليه وآله وسلم و كان قبيله مشهورين برمي النبال.

29) من راش: النبل جعل له ريشاً، أي نصلاً و الأشعة كناية عن النصال.

30) قصة معجزات الأنبياء لقريش مذكورة في سادس البحار و هي من أحسن القصص و أعجبها.

31) جمع الجمجمه.

32) أي قاطعها و آكلها، فإن الخضم بالمعجمتين الأكل بأقصي الأضراس و ملاء الفم بالمأكول أي القوي الدراكه. أي ظنون: السود التي كانوا يزعمون في أمر النبي صلي الله عليه وآله وسلم.

33) آئينه عفاف، صص، 258-279.

العلامة محمد صالح الحايري المازندراني