بركت وجود حضرت معصومه عليها السلام در ق


آية الله احمد صابري همداني:



من يك خاطره اي از مرحوم ميرزا محمد تقي اشراقي، پدر مرحوم اشراقي داماد امام(قدس سره) دارم. ائمه عليهم السلام عنايت خاصي به قم و به حضرت معصومه عليها السلام داشته اند. از بركات حضرت معصومه عليها السلام و عنايت ائمه اطهار عليهم السلام در قم يك ويژگي هايي وجود دارد كه آن ويژگي ها حاكي از قداست اين مكان و قداست اين شهر و عظمت علمي و ديني اين شهر است.



يك روز، از منزلم آمدم مدرسه فيضيه، در مدرسه فيضيه يك مجلس ختمي بود. مرحوم اشراقي، يعني پدر اشراقي داماد، بالاي منبر بود و صحبت مي كرد كه ما هم آمديم پاي منبرش نشستيم. ايشان يك داستاني نقل كرد كه من اين داستان را يادداشت كردم و براي خيلي ها هم گفتم. ايشان فرمودند: من يك شب در عالم خواب ديدم كه آمدم مدرسه فيضيه. ديدم طلاب همه در طرف دارالشفا اجتماع كرده اند؛ ولي همه وحشت و ترس دارند. از اين ها پرسيدم چه خبر است؟ چه كسي اين جا است؟ گفتند: حضرت علي عليه السلام در آن طرف پرده فيضيه است. چون ايشان خيلي شجاع و نترس بود. مي گفت: من عبايم را پوشيدم، آمدم طرف غرب مدرسه فيضيه. خودم هم از قبل ديدم كه سه نفر آن جا هستند. گفتند: يكي حضرت علي عليه السلام است، دو تا هم كارگر است. آمدم خدمت حضرت سلام عرض كردم، عرض كردم يا اميرالمؤمنين عليه السلام در اين جا، چه مي كنيد؟ حضرت فرمود: من تخم گل هايي در اين مكان در اين باغچه مي كارم. دستور هم مي داد، آن دو نفر كارگر، كار مي كردند. بعد فرمودند: كه حضرت دستور داد اين تخم گل ها را كاشتند و با هم آمديم رفتيم يك حجره اي طرف كتابخانه، آن جا نشستيم. حضرت هم يك عسلي ميل فرمودند و به من هم يك خورده از آن عسل دادند؛ بعد فرمودند كه اين حجره مربوط به يكي از آذربايجاني ها بود كه الآن او در مشهد است؛ اما اسمش را نفرمود. از خواب بيدار شدم، رفتم خدمت مرحوم شيخ عبدالكريم حايري مؤسس حوزه علميّه و گفتم: «آقا يك چنين خوابي ديدم». آقا خيلي متأثر شدند، اشك از چشمشان جاري شد. فرمود: «اميدواريم كه ما اين گل ها را شكوفا كنيم و تربيت كنيم. تا اين تخم گل هايي كه علي عليه السلام كاشته است يك روزي رشد كنند و براي مردم عطرافشاني كنند كه واقعاً بايد گفت يكي از آن تخم گل ها امام قدّس سرّه بود كه از اين حوزه به عمل آمد، همچنين مرحوم آية الله العظمي گلپايگاني قدّس سرّه را حساب بكنيم، مرحوم آية الله العظمي سيد احمد خوانساري و مرحوم اراكي قدّس سرّه و ديگر علمايي كه از بركات همان تأسيس حوزه علميّه رشد كردند.



توسّلات بزرگان و فقها به حضرت معصومه عليها السلام چيزي است كه در همه دوران بوده و ثابت و مسلم است.(1)



از كرامت تا شهادت



آية الله محسني گركاني:



من 35 سال، بلكه بيشتر در قم خدمت همه آقايان و مراجع بوده ام و حدود 25 و 26 سال هم از درس خارج امام و آية الله گلپايگاني و آية الله داماد و آقاي اراكي استفاده هايي كرده ام.



ما تابستان ها به گركان مي رفتيم. خداوند، اولين فرزند پسر را در گركان به ما عطا كرد. فرزند ما وقتي به دنيا آمد به خاطر اين كه مادرش شير نداشت، مريض شد. هفته اول و دوم يك حساسيّت خاصي پيدا كرد. آن جا در اثر ندانستن و نبودن دكتر شروع كردند آبِ قند و ترنجبين و عصاره اين جور چيزها را به بچه ده روزه دادند. روده اش ورم كرد، به گونه اي كه ما ناچار شديم بياييم قم و برويم دكتر. تا آمديم قم، بچه 20 روزه شد، به دكتر مراجعه كرديم. دكتر معاينه كرد و پرسيد به اين بچه چه داده ايد؟ هي سرش را تكان داد! گفت: «چرا حالا آورده ايد؟» اين بچه ديگر بچه نمي شود و در حال احتضار بود. دكتر مأيوس بود و گفت ديگر فايده اي ندارد. از فشار درد، بچه، مدام ناله و گريه مي كرد. يك آمپولي زد كه ساكت بشود و گريه نكند. شب بود، دكتر بچه را جواب كرد و رفت. آن آمپول سبب شد كه بچه آرام شود و گريه نكند. اذان صبح نشده بود كه به حرم خدمت حضرت معصومه عليها السلام رفتم. حالي پيدا شد، به حضرت عرض كردم چنان چه مصلحت هست كه خداوند به بركت شما شفا بدهد، يك وسيله اي براي درمان و بهبود و سلامتي بچه ام فراهم كنيد و اگر هم مصلحت نيست، ما تسليم هستيم. آن جا توسّل و تضرّع كردم و در حرم، پشت سر آقاي گلپايگاني قدّس سرّه نماز خواندم. بعد از نماز به منزل آمدم. پرسيدم: بچه چه طور است؟ گفتند: «الآن خواب است». بعد از يك ساعت بچه چشمش را باز كرد و كم كم حال بچه خوب شد. ما بدون اين كه در قم به دكتر مراجعه كنيم، آمديم تهران و به يك دكتر ديگر نشان داديم، گفت: «اين علي القاعدة بايد با اين وضعيتي كه شما مي گوييد،از دنيا رفته باشد؛ اما خدا دوباره اين بچه را به شما داده است». سعادتش بود كه خداوند به بركت حضرت معصومه عليها السلام او را شفا بدهد و در سن 21 سالگي، در جبهه جنگ حق عليه باطل، به مقام شهادت برسد.(2)



كرامات بي پايان



آية الله مسعودي خميني:



حدود 25 - 26 ساله بودم كه پاي راست من، دردي شديد گرفت. از اولِ انگشتان پا تا بالاي زانو، به شدت درد مي كرد؛ به طوري كه نمي توانستم راه بروم. آمدم حرم حضرت فاطمه معصومه عليها السلام، كنار ضريح و عرض كردم: من 25 سال سن دارم. اگر حالا بخواهم پادرد بگيرم، خوب ديگر من نمي توانم زندگي بكنم. زن كه گرفتم، درس هم كه مي خواهم بخوانم، جايي هم كه ندارم بروم. مي خواهم از خاكفرج بيايم اين جا، براي درس و بر گردم. پا هم كه نداشته باشم، بايد يك تومان بايد به درشكه بدهم. اگر من بخواهم بروم و بيايم، يك تومان را ندارم. من با يك قران مي خواهم يك روز زندگي كنم. اگر پايم خوب نمي شود از طلبگي بيرون بروم؟ از حرم آمدم بيرون، لب ايوان آيينه، يك آقايي گفت: چرا مي لنگي؟ گفتم: پايم درد مي كند. گفت: الآن كه مي روي، برو بالاي پشت بام، رو به آفتاب بخواب و يك چيزي پشمي هم به پايت ببند. به نظر من تا غروب خوب مي شود. ما توجه نكرديم به اين كه اين آقا كيست؟ و چه مي گويد؟ آمدم منزل و رفتم بالاي پشت بام و همين كار را كردم. ظاهراً هم اوايل تابستان بود. غروب كه شد، من پادرد نداشتم و تاكنون پا درد نگرفته ام تا الآن هم كه اين جا در خدمت شما هستم، پايم درد نگرفته.



* * *



يك روز صبح، خانم به من گفت: «برو نان بگير». من رويم نشد كه بگويم پول ندارم. گفتم: «حالا بروم حرم و بيايم». گفت: «بچه ها الآن مي خواهند نان بخورند و كار دارند بروند، تو مي خواهي بروي حرم؟» يك مقدار گفت و گو كرديم. آخرِ سر گفتم: «من پول ندارم». گفت: «تو كه پول نداشتي، چرا زن گرفتي؟» دلم شكست و يكسره آمدم حرم حضرت معصومه عليها السلام. رفتم توي محراب بالاسر ايستادم و يك نماز بي حال و بدحال خواندم كه نماز قهر و خشم بود. وسط نماز، دست ها را بلند كردم كه قنوت بخوانم، ديدم يك چيزي توي مشتم گذاشته شد. نماز را تمام كردم، ديدم دو تا پنج توماني است. گريه ام گرفت و كنار حرم حضرت معصومه عليها السلام گفتم: «يا فاطمه! امروز شما لطف كردي، ولي اگر باز بي پول بمانم. من نبايد بي پول بمانم». دو تا نان و يك كلّه پاچه گرفتم و به خانه رفتم. مادر بچه ها وقتي ديد با دست پر آمده ام، گفت: «چرا دروغ گفتي، چرا گفتي پول ندارم؟» والله، پول نداشتم. گفت: «اين ها را از كجا آوردي؟» گفتم: «نبايد بگويم». سرِ همين مسأله، دوباره دعوا كرديم. دو - سه روز بعد، رفتم خدمت آقاي بهجت و گفتم: «آقا وضعِ مالي من اين طور شده». ايشان ذكري دادند و گفتند: «شما اين را بخوان، بي پول نمي شوي» و فرمودند: «به احدي هم نبايد بگويي، حتي به خودم نبايد بگويي». از آن روزي كه آن ذكر را خواندم، هميشه پول داشته ام.



* * *



آيةالله بهجت، هر روز صبح مي آيند حرم؛ غالباً ساعت 7 تا 8 در حرم هستند. شما اگر برويد مي بينيد كه اگر دور و بر ايشان صدها نفر هم باشند به هيچ كس توجه ندارند. يك روز من رفتم بالاي پشت بام گنبد، ديدم اين مس هاي طلايي به قول خودمان واداده، طبله كرده است.



آمدم پايين و به آقاي فقيه ميرزايي گفتم: «من رفتم بالاي پشت بام و وضع گنبد خيلي خراب است. بعيد نيست كه اگر يك وقت زلزله كوچكي هم بيايد، پايين بريزد. شما بررسي كنيد، ببينيد اين جا را مي شود درست كرد يا نه؟» ايشان گفت: «من قبلاً ديده ام، حدود سه - چهار ميليارد تومان پول و سه - چهار سال هم كار مي خواهد، عمر مي خواهد». چند روزي گذشت، رفتم خدمت آقاي بهجت ايشان بدون مقدمه فرمود: «اين گنبد دارد خشت هايش مي ريزد، خراب شده، چرا درستش نمي كنيد؟» گفتم: «چشم، ان شاءالله خدا توفيق بدهد، درستش مي كنيم». ايشان گفت: «خراب است، بايد درستش بكنيد. خداوند پولش را مي رساند».



چند روز گذشت، آقازاده ايشان زنگ زد كه آقا مي فرمايند: بيا اين جا! من رفتم آن جا. فرمودند: «چرا شروع نمي كنيد؟ گنبد خراب مي شود». عرض كردم: «آقا، پول مي خواهد، ما الآن نداريم؛ خيلي پول لازم دارد.» ايشان فرمود: «پولش را خدا مي رساند. شما اين مطالب را با مقام معظم رهبري در ميان بگذاريد.» بعد به علي آقا گفتند: «15 ميليون تومان بدهد». فرمودند: «اين هم مقدمه كار؛ اين 15 ميليون تومان. شما شروع كن. گفتم: «مثل اين كه خدا مي خواهد اين كار بشود.» خدمت آقاي خامنه اي، مقام معظم رهبري - حفظه الله - رفتم. عرض كردم اين طوري است، ايشان فرمودند: «هرچه آقاي بهجت بگويد، من چشم بسته قبول مي كنم؛ اما پول ندارم بدهم.» گفتم: «آقا! ما پول نمي خواهيم، حمايت شما را مي خواهيم».



آمدم، به آقاي فقيه ميرزايي گفتم: «فكري بكن، ببينيم چه كاري مي شود كرد؟ پول را از كجا تهيه كنيم؟» ما حدود 5 - 6 سال قبل، با وزارت مسكن در يك مشاركت، قرارداد بسته بوديم كه ساختماني نيمه ساز را تكميل بكنيم. كسي زنگ زد و گفت: «آقا! شنيده ام شما ساختمان نيمه تمامي داريد فلان جا و اين را مي فروشيد. من خريدارش هستم». گفتم: «دو - سه روز صبر كنيد».



مهندسان آمدند، برآورد كردند كه تعمير گنبد دويست و چهل كيلو طلا مي خواهد و حدود 500 ميليون تومان هم مزدِكار مي شود. دو - سه روزي گذشت، ديديم آن آقا زنگ زد. گفتيم: «پول نقد مي خواهيم. گفت: پول نقد مي دهم».



ما رفتيم پيش آقاي نوربخش، رئيس بانك مركزي، گفتيم: «آقا! ما دويست و چهل كيلو طلا با قيمت مناسب مي خواهيم. گفت: «بايد با آقاي رئيس جمهور صحبت بكنيد». با آقاي رئيس جمهور صحبت كرديم و ايشان بلافاصله دستور داد كه دويست و چهل كيلو طلا، ظاهراً با نصف قيمت، به آستانه مقدسه بدهند. من خودم رفتم تهران، به خزانه و گفتم: «چقدر پولش مي شود». گفتند: «600 ميليون تومان». يكي - دو روز نگذشت كه سهم آستانه، از آن ساختمان نيمه تمام را 600 ميليون تومان فروختيم و پولش را داديم به خزانه و دويست و چهل كيلو طلا را آورديم و گفتيم: يا الله، شروع كنيد.



بحمدالله، همه كارها جور شد؛ حتي مهندس طلاكاري آستان قدس رضوي كه گفته بود: «من اين جا استخدام شده ام و نمي توانم بيايم»، چند روزي كه گذشت به من زنگ زد كه آقا من بازنشسته شدم و مي توانم بيايم. بازنشستگي ايشان هم درست شد. در ظرف يك ماه آمدند اين جا مشغول شدند و با دقت و جديّت، كار كردند. اكنون بحمدالله، كار به نصف رسيده و اميدواريم كمتر از چهار سال ما اين را تحويل بدهيم.(3)



پيدا شدن گمشده



آية الله مجتهدي خميني:



آنچه كه الآن به ذهنم آمد و مي توانم بيان كنم اين است كه در آن زمان حوزه مثل اين زمان نبود كه منظم باشد و درسها به گونه اي باشد كه هر كدام داراي گرايشي باشد.



البته، در اين زمان ملاك هايي براي درس خواندن است، ولي در آن زمان ها درس براي نمره و امثال آن نبود و واقعاً درس مي خواندند. خود ما، حتي در همان دوران اول طلبگي وقتي ادبيات را شروع كرديم، از سر شب تا اذان صبح به مطالعه مي نشستيم؛ حتي برخي مواقع نماز صبح را با عجله مي خوانديم.



از بركات بزرگ حضرت معصومه عليها السلام براي بنده، اين بود كه عده اي از خمين براي ديدن ما به قم آمدند، از جمله، مرحوم پدرم. مقداري پول هم براي ما آوردند. ما اين پول را گم كرديم و بعد از آنكه ميهمانان رفتند، براي ما هيچ چيز نماند و به قول آقايان آه از نهاد ما در آمد. هر چه گشتيم پول را پيدا نكرديم؛ حتي دو - سه روز غذاي خالي هم گير ما نيامد. عاقبت آمدم حرم مطهر، خدمت حضرت. بعد از زيارت و نماز زيارت، دعاي جوشن كبير را شروع كردم. حدود 50 بند از دعا را خوانده بودم كه كسي از رفقا آمد پيش ما نشست و احوالپرسي كرد و گفت: «در نانوايي بودم كه گفتند: «مقداري پول پيدا شده». خيلي دلم مي خواست كه مال من باشد».



او گفت: «مي خواهم بروم». خداحافظي كرد و رفت. من يك مرتبه با خودم گفتم: «نكند پول ما باشد». به نانوايي رفتم و گفتم: «شنيده ايم كه پولي را پيدا كرده ايد». گفتند: «بله!» گفتم: «احتمال دارد از ما باشد». گفت: «نشاني آن را بده». نشاني را گفتم. گفت: «مال شماست». واقعاً من بهت زده شدم. ايشان از من سؤالي كرد و آن اين بود: «حالا اگر گفتي آن چيست كه همه، حتي خدا در بند آن است و به آن شناخته مي شوند»؟ خيلي فكر كردم. گفتم: «عجب چيزي گفتي! حالا كه پول را دادي، اين را هم بگو! از بركات حضرت معصومه عليها السلام است كه اين را هم بدانيم». گفت: «اسم، حتي خدا هم اسم نداشته باشد، او را نمي شناسند». خلاصه ايشان پول را به ما داد و ما به حجره برگشتيم. مطلبي كه بسيار قابل دقت است، اين كه دعاي جوشن كبير در بر دارنده اسماي الهي است و سؤالي كه تحويل دهنده پول كرد از اسم بود و اين كه همه را با اسم مي شناسند. حضرت فاطمه معصومه عليها السلام حقيقتاً كريمه هستند.(4)



تشرّف به حجّ



آيةالله حاج سيد محمدعلي روحاني:



در عهد قديم، يكي از ائمّه جماعت مسجد امام حسن عسكري عليه السلام، به من پيغام داد كه به ايشان سري بزنم. بعد از نمازبا ايشان ملاقات كردم، گفت: «من امسال تصميم گرفتم به حج بروم ولي به هر دري زدم درست نشد. آيا شما مي توانيد با رئيس اوقاف ملاقات كنيد و از سهميّه اوقاف، حج من را درست كنيد». گفتم: «به هيچ وجه اين كار صحيح نيست، اگر شما از سهميّه اوقاف به حجّ برويد، بعد از مراجعت رئيس اوقاف به ديدن شما مي آيد و كلّي به شخصيّت شما لطمه مي رسد»، چند مورد ديگر را يادآور شد و من توضيح دادم كه هيچ كدام از اين ها صحيح نيست.



قدم زنان از مسجد بيرون آمديم، هنگامي كه چشم ما به گنبد مطهّر حضرت معصومه عليها السلام افتاد به ايشان گفتم: «من و شما زير سايه اين بي بي زندگي مي كنيم، پدران من و شما نيز زير سايه اين بزرگوار عمر خود را با عزّت سپري كردند و رفتند، بيا هردو به اين بزرگوار متوسّل بشويم و نذر كنيم كه اگر از بركات اين بي بي امسال به حجّ مشرّف شديم، يك عمره مفرده به نيابت اين بي بي به جاي آوريم»؛ ايشان نيز پذيرفتند. در مسير خود به سوي منزل، از مقابل مسجد محمديّه عبور مي كردم، ديدم در آنجا مجلس فاتحه اي هست، وارد مسجد شدم، دامادِ يكي از مراجع تقليد در آن جا حضور داشت، به من اشاره كرد كه با شما كاري دارم.



هنگامي كه از مجلس برخاستم با او ديدار كردم، گفت: «مايل هستيد امسال به مكّه مشرّف شويد»؟ گفتم: «بلي، ولكن دو نفر هستيم». گفت: «مانعي ندارد، اين شماره شما، و اين شماره رفيق شما، فردا به حجّ و زيارت مراجعه كنيد، پاسپورت خود را دريافت كنيد».



از همان جا مستقيم به منزل آن آقا رفتم و گفتم: اين شماره شماست، حضرت معصومه عليها السلام عنايت فرمودند.(5)



حل مشكل مالي



آية الله سيد محمدعلي روحاني:



در محضر پدر بزرگوارم، به ديدن يكي از مراجع رفته بوديم، نقل فرمودند: «در ايّامي كه از نجف اشرف به قم آمدم دستم به كلّي خالي بود و 15 ريال مي بايست به «سورچي» بدهم و چيزي نداشتم. به حرم مطهّر مشرّف شدم و تحت الحنك عمامه ام را به ضريح بستم و به حضرت معصومه عليها السلام متوسّل شدم، همان روز مرحوم آيةالله حايري 50 ريال به من مرحمت كردند و رفع مشكل شد.(6)



* * *



نيز ايشان از پدر بزرگوارشان، مرحوم آيةالله حاج سيد ابوالقاسم روحاني، نقل فرمودند كه: مرحوم سيد محمدباقر متولّي باشي رسمش اين بود كه بعد از نماز مغرب و عشا به منزل مي رفت، يك روز تا وارد منزل شد و گفت: «من مي روم حرم»، گفتند: «مگر تا الآن در حرم نبودي؟» گفت: «چرا؟ ولكن مي روم حرم و بر مي گردم». تا وارد حرم شد به نقطه معيني رفت و در مقابل شخص معيني ايستاد، پرسيد: شما آقاي سيد محمد باقر هستيد؟ گفت: «بلي». پس آن پول را بدهيد، او هم دست به جيب كرده آن پول معهود را به او تقديم كرد و برگشت. معلوم شد كه او متوسل شده، در خواب به او حواله شده و به او نيز مورد حواله معرّفي گرديده و مشخص شده بود كه او را كجا ببيند.



نجات از مرگ



آية الله حاج شيخ عبدالله مجد فقيهي:(7)



در اوايل ورود ما به قم، صبيّه اين جانب مريض شد و معالجات فراوان نتيجه نداد، تا سرانجام در بستر مرگ افتاد و اميد ما از همه جا قطع شد. مقدمات دفن فراهم شد و من براي اجازه دفن به سراغ پزشك قانوني رفتم.



در مسير خود به مطبّ دكتر قانوني، وارد حرم مطهر حضرت معصومه عليها السلام شدم و عرض كردم: «اي بي بي دو عالم ما به شما پناهنده ايم، شما راضي نشويد كه در آغاز تشكيل زندگي و در اوايل ورود ما به اين شهر مقدس، ما پريشان خاطر و دل افسرده شويم.»



برگ اجازه دفن را از پزشك قانوني گرفتم و به خانه برگشتم، با كمال تعجّب ديدم كه آثار حيات در چهره اش آشكار گشته است.



پستانك را به دهانش نزديك كرديم شروع به مكيدن كرد. طولي نكشيد كه همه آثار مرگ و مرض از چهره اش بر طرف شد و بهبودي كامل يافت و از كرامات بي بي، الآن نيز زندگي خوش و مرفّهي دارد و خود صاحب دو فرزند است.(8)



نجات از خشك سالي



آية الله حاج شيخ محمد ناصري دولت آبادي:



ايشان، از پدر بزرگوارشان مرحوم آية الله حاج شيخ محمد باقر ناصري، (متوفّاي 1407 ه .ق.) نقل فرمودند كه در ايّام اقامتشان در نجف اشرف، در جلسه اي كه در منزلشان برگزار بود، بر بالاي منبر، داستان جالبي را در رابطه با حضرت معصومه عليها السلام به شرح زير بيان فرمودند:



در سال 1295 هجري در اطراف قم قحطي و خشك سالي شديدي پديد آمد، اغنام و احشام در اثر كمبود علوفه در معرض تلف قرار گرفتند.اهالي آن منطقه چهل نفر از افراد متديّن و شايسته را انتخاب كردند و به قم فرستادند، تا در صحن مطهر حضرت معصومه عليها السلام به بست بنشينند، تا شايد از عنايات آن كريمه اهل بيت، خداوند متعال باران بفرستد و منطقه را از خطر خشك سالي نجات دهد.



سه شبانه روز، آن گروه چهل نفري، در حرم مطهّر خاتون دو سرا به بست مي نشينند، شب سوم يكي از آن چهل نفر مرحوم حاج ميرزا ابوالقاسم قمي را خواب مي بيند. ميرزاي قمي در عالم رؤيا به او مي فرمايد: «چرا در اين جا به بست نشسته ايد؟» او مي گويد: «مدتي است در محل ما باران نيامده، اغنام و احشام ما در معرض تلف قرار گرفته اند».



مي گويد: «بلي.»



مرحوم ميرزا مي فرمايد: «اين كه چيزي نيست، اين مقدار از دست ما نيز ساخته است، هنگامي كه شما حوائج اين طوري داشتيد به ما مراجعه كنيد، ولي هنگامي كه شفاعتِ عالَم را خواستيد، در آن هنگام دست توسل به طرف اين شفيعه روز جزا دراز كنيد.»(9)



شفا از بيماري لاعلاج



آية الله حاج شيخ فرج الله هرسيني:(10)



ايشان به سال 1371 هجري براي معالجه به تهران آمده، آنگاهبراي استشفاء به قم و حرم مطهّر حضرت معصومه عليها السلام شرفياب شده است. هنگامي كه مورد عنايت كريمه اهل بيت عليها السلام قرار گرفت، حوزه را براي اقامت خود انتخاب كرد و به درسو بحث پرداخت.



او در مجمع فضلا و طلاب مي فرمود: «از روزي كه به قم آمده ام و به حرم اهل بيت عليهم السلام پناه آورده ام، روز به روز حالم بهتر شده، از آن كسالتي كه اطّبا از معالجه آن عاجز بودند، هيچ اثري در من باقي نمانده است.(11)



كرامات عمه سادات



آية الله سيد محمدباقر ابطحي:



هنگامي كه براي تحصيل به حوزه علميّه قم مشرّف شدم، پدرم توسط عمّه ام به من پيغام داد كه هرچه حواله كني نكول نمي شود؛ ولي من بنا داشتم كه نيازهاي خود را به احدي جز خدا و حضرت بقيةالله - ارواحنا فداه - اظهار نكنم و نمي خواستم از كسي قرض بخواهم.



در مسير راهم قصّابي بود كه هميشه از ايشان دو سير گوشت مي گرفتم و آن وقت دو سير گوشت چهار ريال و ده شاهي بود. روزي به ايشان گفتم: «دو سير گوشت بده پولش را فردا مي دهم». گفت: «گوشت را نيز فردا ببر». اين قضيّه در من خيلي اثر كرد و تصميم گرفتم حتّي الامكان از كسي تقاضاي نسيه نكنم.



اوّل هر ماه شهريّه را مي گرفتم، اول كتاب هاي مورد حاجت را مي خريدم و سه تومان به عنوان هزينه يك ماهه از آن بر مي داشتم.



يك بار شديداً دچار مشكل اقتصادي شدم، يك شب را با نان خشك سپري كردم، شب بعد ده شاهي انجير گرفتم، روز بعد احساس كردم كه زانوهايم مي لرزد. ترسيدم كه به اهلاك نفس برسد و لذا شب به حرم مطهر مشرّف شدم.



در آن ايام درب منّبت كاري شده اي در طرف بالاي سر حرم مطهّر بود، رفتم جلو در، رو به ديوار ايستادم و عرض كردم:



«عمّه جان! هركس از خانه پدر فرار كند به خانه عمّه اش پناه مي برد، مرا پدرم به خانه عمّه فرستاده تا در سر سفره عمّه از فيوضات بي كرانش برخوردار باشم، و من دو شب است كه چيزي نيافتم تا بخورم.»



همين طور كه رو به ديوار با عمّه سادات راز دل مي گفتم، كسي از پشت، دست هايش را بر شانه ام نهاد و مبلغي در حدود 400 تومان در دستم گذاشت و گفت: «بگير».



در آن ايّام 400 تومان مبلغ زيادي بود؛ بالاترين شهريّه حوزه در ماه، بيست و هفت تومان بود؛ من نپذيرفتم و گفتم: «اين را به كسي كه مستحق است بدهيد».



به خدمت بي بي عرض كردم اين پول تمام مي شود و بايد دوباره بيايم و از محضرتان تقاضا كنم، طوري به من عنايت كنيد كه مستمر باشد و زود به زود براي مال دنيا به محضر شما مراجعه نكنم.



به مدرسه برگشتم، آن شب هم گذشت، فردا از فرط گرسنگي به بقّالي كه در كوچه مدرسه حجتيّه بود مراجعه كرده، 200 گرم برنج و مقداري روغن نسيه گرفتم.



غذا مهيّا شد. اذان گفتند؛ اوّل نماز را خواندم، سپس سراغ غذا رفتم، ديدم فضله موشي روي پلو خودنمايي مي كند. غذا را دور ريختم و مدتي استراحت كردم.



نزديك مغرب از مدرسه بيرون آمدم؛ هنوز به حرم نرسيده بودم، با يكي از آشنايان مصادف شدم كه از اصفهان مي آمد.



يك كيسه سيب دستش بود، آن را با يك بسته پول به من داد. چون از گرسنگي بي تاب شده بودم همان جا نشستم و عبا را به سر كشيدم، تعدادي از سيب ها را خوردم و بقيّه را به حجره بردم، پول ها در حدود يكهزار تومان بود.



چهار سال بعد آن شخص به من گفت: «من در آن شب خواب ديده بودم كه شما در آسمان صحبت مي كنيد، صبح به پدرم گفتم كه فلاني را خواب ديدم و توي آسمان صحبت مي كرد». پدرم گفت: «زود خودت را به قم برسان و او را درياب و لذا من از اصفهان حركت كردم و به قم آمدم و به خدمتتان رسيدم».(12)



* * *



من عصرهاي جمعه به حرم مشرّف نمي شدم، مي گفتم: «روز زيارتي است، ما كه هميشه اين جا هستيم، جاي زايران را تنگ نكنيم».



يك بار، عصر جمعه اي به حرم مشرّف شدم، به دلم گذشت كه حتماً حكمتي در كار است كه بر خلاف سليقه ام امروز به حرم كشيده شده ام.



به محضر كريمه اهل بيت عرض كردم: «دلم مي خواهد يكي از ارباب حاجت را كه امروز به محضرشما پناه آورده به من حواله كنيد».



مبلغي را در نظر گرفتم و در گوشه اي ايستادم، خبري نشد.



به سمت بالاي سر آمدم و در چند نقطه از حرم، رواق و بالاي سر توقّف كردم و خبري نشد.



از پلّه مسجد بالاي سر بالا مي رفتم، ايستادم و عرض كردم: «حاجتي از محضر مقدّستان تقاضا كردم و به اجابت نرسيد».



تا روي برگرداندم، ديدم يكي از افراد برجسته اي كه در يكي از شهرهاي زيارتي، در حرم، امامت مي كند به سمت من مي آيد و نشان اضطراب در چهره اش نمايان است. متوجه شدم كه تقاضايم به اجابت رسيده است.



جلو رفتم و گفتم: «به نظرم حاجتي از اين بزرگوار درخواست كرده اي؟» گفت: «آري»، گفتم: «چيست؟» گفت: «امروز ناگزير بودم كه براي كار مهمّي به تهران بروم و براي اين كار مقداري هزينه لازم بود، از صبح در منزل نشستم تا بلكه فرجي بشود ولي تا حال نشد، نظر به اين كه رفتنم ضروري است آمدم به اين خاتون دوسرا متوسل شدم تا بلكه گشايشي شود».



جالب اين كه: مبلغي كه او گفت: دقيقاً مطابق با مبلغي بود كه من براي اين كار در نظر گرفته بودم.



حواله بي بي را پرداخت كردم و از محضر مقدسشان تشكّر نمودم.(13)



* * *



آية الله سيد محمد باقر ابطحي، داستاني را از آقاي حاج شيخ اسماعيل، اهل اصطهبانات شيراز، نقل كردندكه:



در ايام جنگ، اقامتم در محل مشكل شد، به قم آمدم و خدمت مرحوم آيةالله گلپايگاني رسيدم. پرسيدند: «آمده ايد كه بمانيد يا برگرديد؟» گفتم: «آمده ام در زير سايه اين بي بي بمانم؛ ولي احتياج به سرپناهي دارم كه خانواده ام صدمه نخورند، ولي هيچ امكاناتي ندارم. البته به محضر مقدس حضرت بقيةالله - ارواحنافداه - متوسل شده ام».



مرحوم آية الله گلپايگاني فرمود: «البته حضرت بقيةالله - ارواحنافداه - حجةالله است و تمام جهان هستي تحت فرمان اوست، ولي در اين جا صاحب خانه حضرت معصومه عليها السلام مي باشند، شما بر كريمه اهل بيت وارد شده ايد، برويد به حرم مطهر و از صاحب خانه بخواهيد كه سرپناهي به شما عنايت كند.»



آقاي حاج شيخ اسماعيل مي گويد: «من رفتم به حرم مطهّر و از كريمه اهل بيت تقاضا كردم كه سرپناهي براي من عنايت كنند، از حرم بيرون آمدم با شخصي مصادف شدم، مرا به خانه اي راهنمايي كرد كه مناسب وضع من بود، آن را به مبلغ يكصد و چهل هزار تومان معامله كرديم.



به خدمت آيةالله گلپايگاني رسيدم و شرح ماجرا را گفتم، ايشان مبلغي در حدود سي هزار تومان مرحمت كردند و فرمودند: «كسي را پيدا كنيد كه به شما قرض بدهد، خدا كريم است».



به محضر حضرت معصومه عليها السلام شرفياب شدم و گفتم: «بي بي! من از شما كسي را مي خواهم كه به من بقيّه پول را قرض دهد». از حرم بيرون آمدم به وسط صحن نرسيده بودم كه يك نفر از آشنايان مصادف شد و گفت: «تو را محزون مي بينم!» ماجرا را گفتم، گفت: «من حاضرم به شما قرض بدهم». همان روز بقيّه پول را به من قرض داد و ما خانه را تحويل گرفتيم و راحت شديم. روزي كه قول داده بودم قرض خود را پرداخت كنم چيزي در بساط نداشتم، باز به محضر ولي نعمت خود مشرّف شدم و عرض كردم: «اي بي بي دو عالم! من خود به اين جا نيامدم، مرا به اين جا فرستادند و امروز موعد قرضهاي من است، از شما كسي را مي خواهم كه آن را تبرّعاً به من بدهد.»



از حرم بيرون آمدم، در صحن مطهّر يكي از آشنايان رسيد و گفت: «تو را چه شده كه محزون مي بينم؟» گفتم: «من چنين داستاني دارم». گفت: «چقدر از پول خانه را بدهكار هستي؟» گفتم: «در حدود نودهزار تومان». گفت: «من مي دهم». او نيز همه پول را يكجا داد و من سر موعد قرض آن شخص را پرداخت كردم، و براي هميشه راحت شدم.(14)



* * *



اصلاً احتياج به عمل نداريد



آية الله سيد محمد باقر ابطحي:



همشيره حجّة الاسلام والمسلمين آقاي سيد احمد روضاتي (همسر آقا حسام الدّين) مريض بودند و احتياج به عمل جرّاحي داشتند، روز چهارشنبه اي قرار بود در تهران تحت عمل جرّاحي قرار بگيرند. دكتر گفته بود: چون روز جمعه من در تهران نيستم، صلاح مي دانم كه شما روز شنبه و يا يكشنبه بياييد كه من همان روز شما را عمل كنم.



اين ها به قم آمدند و در منزل ما بودند، شب جمعه اين خانم به حرم مشرّف مي شوند و التماس فراوان مي كنند كه اي بي بي دو عالم! شما مي دانيد براي زن بسيار سخت است كه خود را در اختيار جرّاح نامحرم قرار بدهد، شما راضي نشويد من اين مشقّت روحي را تحمّل كنم.



روز موعود به تهران رفتند، دكتر بعد از معاينه مجدّد گفت: «شما اصلاً احتياج به عمل نداريد». همان روز با خوشحالي برگشتند، با اين كه دكترهاي اصفهان و تهران، از جمله خود همين دكتر، متّفق القول بودند كه بايد تحت عمل جرّاحي قرار بگيرد.

پاورقي





1) همان.

2) همان.

3) همان.

4) همان.

5) كرامات معصوميه، ص 279.

6) همان.

7) بنيانگذار درمانگاه «قرآن و عترت».

8) كرامات معصوميه، ص 208.

9) همان، ص 185.

10) در حدود 1304 هجري در نورآباد لرستان ديده به جهان گشود، مقدمات را در هرسين، سپس در كرمانشاه فرا مي گيرد و با قافله زايران به كربلا مشرّف مي شود، مقدمات را در آنجا تكميل كرده به سامرّا مشرّف شده در شمار ملازمان آية الله ميرزا محمدتقي شيرازي قرار مي گيرد، سپس به كربلا و نجف مي رود، از محضر آية الله اصفهاني و ديگر بزرگان استفاده ها مي برد، به سال 1351 هجري به ايران باز مي گردد، در هرسين و اطراف آن به تبليغ و ارشاد مي پردازد، جمع كثيري از غُلات علي اللهي را به راه راست ارشاد مي كند.

11) همان، ص 132 به نقل از: آثارالحجّه، ج 3، ص 60.

12) كرامات معصوميه عليها السلام، ص 218 و نيز مصاحبه حضوري.

13) كرامات معصوميه عليها السلام، ص 220.

14) كرامات معصوميه عليها السلام، ص 222.