فاطمه محدّثه


حديث يا سنّت نبوي از مهم ترين پايه ها و ستون هايي است كه شريعت اسلامي بدان استوار است... و در سنن و آثار و اخبار، پناهگاه مسلمانان؛ در استنباط احكام الهي، منبع و مرجع فقيهان؛ و در اعمال پناه مؤمنان است؛ زيرا قوام اسلام در عمل كردن و مراجعه به آن است و ثبات ايمان در پذيرش آن و حركت در مسير آن است؛ چون علم به حلال و حرام در تمام احكام، از طهارت گرفته تا ديات، در حديث به وديعت گذاشته شده است.



بر اين اساس از زمان پيامبرصلي الله عليه وآله وسلم جمع زيادي از حاملان كتب، سنن و احاديث را مي يابيم كه مشقت هاي زيادي را متحمل شده اند و دردها و رنج ها را بر خود هموار نمودند و به شهرهاي دور كوچ كرده و درياهاي هولناك را پشت سرگذاشته اند و مركب اياب و ذهاب را آماده نگه داشته اند و جان و مال خود را در اين راه بذل كرده و خود را به خطر انداخته و خود را به هر گونه صحنه هاي خوفناك و هراسناكي به مخاطره انداختند؛ با اندام هاي غبارآلود، صورت هاي رنگ پريده و گرسنه و لاغر اندام، تمام لحظه هاي [عمر] خود را سپري كردند.



با گذر و پيمودن شهرها در صدد يافتن حديث بودند و غير از سخنان معصومان به دنبال چيز ديگري نبودند و در آن غور و تعمق مي كردند. و مثل چنين چيزي را در تحصيل علوم ديگر نمي يابيم.[و در اين راه جان هاي خود را فدا كردند ]و فقط براي به دست آوردن حديثي اميدوار بودند و غير از اين چيزي نمي خواستند.



آري، بعضي از آنان دانشمندان و فضلا و صاحبان مقامات عالي بودند كه به دنبال رهبران عالم و بزرگان فقيه حركت كردند و احكام رسول اكرم صلي الله عليه وآله وسلم را براي امت حفظ كرده و اخبار قرآن را نقل كردند و ناسخ و منسوخ قرآن را حفظ نموده و محكم و متشابه آن را تفكيك، و سخنان و افعال پيامبرصلي الله عليه وآله وسلم را تدوين نمودند و با وجود اختلاف امور، حالات گوناگون او را - در خواب و بيداري، نشستن و برخاستن، لباس و مركب، خوردن و نوشيدن، حتي تراشه ناخن كه آنها را چه مي كرد؟ و آب سينه و دهان را چگونه بيرون مي افكند؟ - ضبط كردند. همچنين سخن پيامبرصلي الله عليه وآله وسلم را در هركاري كه انجام مي داد و در هر جايگاهي كه حضور مي يافت، به جهت بزرگداشت قدر و منزلت آن ثبت و ضبط كردند.



اگر دانشمندان و جويندگان حديث به ضبط و جمع حديث و سنن توجه اي نمي كردند و آن را از منابعش استخراج نمي نمودند و در طرق، اسانيد، رجال و مصادر آن نظر نمي افكندند حقيقتاً شريعت باطل، سنّت متوقف و احكام آن تعطيل مي گشت؛ زيرا احكام از آثار و سنن منقول، استنباط و استخراج مي شود.



براي حديث شناس همين فخر و شرف و جلالت بس كه اسمش مقرون به اسم رسول اكرم صلي الله عليه وآله وسلم و نامش با نام ائمه طاهرين عليهم السلام - كه خداوند هر پليدي را از آنان زدوده و پاكيزه داشته همراه شد و اين فضيلتي است كه خداوند به هركس كه بخواهد مي بخشد و او صاحب فضل بزرگ است.



در واقع، همان گونه كه جمعي از صحابه به آن تصريح كرده اند، نياز قرآن به سنّت بيش از نياز سنّت به قرآن است؛ چنانچه ابوسعيد محمد بن موسي صيرفي ما را خبر داد و گفت: ابوالعباس محمد بن يعقوب اصم ما را حديث كرد و گفت: محمد بن اسحاق صغاني به ما روايت كرد و گفت....: «قرآن نيازمندتر به سنت از سنت به قرآن است». يحيي بن ابي كثير گفت: «سنت قاضي بر كتاب است و كتاب قاضي بر سنت نيست»(1).



عبدالعزيز بن علي ورّاق ما را خبر داد كه عمر بن احمد واعظ ما را روايت كرد و گفت: احمد بن محمد بن اسماعيل ما را روايت كرد و گفت: فضل بن زياد ما را حديث كرد و گفت: از احمد بن حنبل شنيدم كه از اين حديث كه «سنت قاضي بر كتاب است» سؤال گرديد و چنين پاسخ داد: من جسارت نمي كنم كه اين سخن را بگويم ولكن سنت، مفسّر كتاب است و آن را معرّفي مي كند و تبيين مي نمايد(2).



آن چه آورده شد نمونه اي از رواياتي است كه در كتب احاديث موجود است و مدلول آن روايات اين است كه قرآن به تنهايي در فهم و استخراج احكام و مسائل ديني از حلال و حرام براي مسلمانان كافي و وافي نيست.



بعد از اين سخن، حرف كسي كه با جهل تمام و كفر و نفاق پنهاني گمان كرد كه «كتاب خدا ما را كافي است» اعتباري ندارد؛ چنان چه اين سخن را اصحاب صحاح ستّه و ديگر اهل حديث نقل كرده و اهل سير و اخبار اين سخن را همانند مسلمات پنداشته و نقل كرده اند.



خطيب بغدادي مي گويد: ابوالحسن علي ابن احمد بن عمر مقري ما را خبر داد...: عمران ابن حصين با اصحابش نشسته بود، مردي از قوم گفت: با ما فقط با قرآن سخن بگوييد. به آن مرد گفت: نزديك بيا. نزديك آمد به او گفت: اگر تو و اصحابت به قرآن ارجاع داده شويد، آيا در قرآن مي يابي كه نماز ظهر چهار ركعت و نماز عصر چهار ركعت و نماز مغرب سه ركعت است؟ اگر تو و اصحابت به قرآن حواله داده شويد، آيا در قرآن مي يابي كه طواف دورِ كعبه هفت مرتبه است؟ و طواف بين صفا و مروه چگونه است؟ سپس گفت: هر قوم و طايفه اي از ما علم فرا مي گيرد و به خدا قسم اگر شما اين كار را انجام ندهيد قطعاً گمراه خواهيد شد.



در روايت ديگري آمده است: از حديث ما متابعت كنيد، آن چه به شما مي گوييم و گرنه، قسم به خدا گمراه مي شويد(3).



همه رهبران مذاهب تصريح كرده اند كه مسلمانان در همه زمان ها و دوران ها به سنت نيازمند بوده و در هيچ حالي از آن مستغني نبوده اند؛ زيرا قرآن تمام نيازهاي دنيوي و اخروي آنها را برطرف نمي سازد. سخن عمر ويران ساختن سنت شريفه است. او با اين كه مي دانست به قرآن و مقاصدش و احكام و ابواب و الفاظ و عباراتش شناخت لازم را ندارد، در عين حال، با خيال باطل و ناتوانش مي گفت: «حسبنا كتاب الله».



بخاري از عبيدالله بن عبد[الله ] بن مسعود از ابن عباس روايت مي كند: وقتي رسول خداصلي الله عليه وآله وسلم در حال احتضار بودند، در خانه اش، مرداني بودند كه از جمله آنها عمر بن خطاب بود. پيامبرصلي الله عليه وآله وسلم فرمود: «بياييد، براي شما چيزي بنويسم كه بعد از آن گمراه نشويد». عمر گفت: «درد و بيماري بر پيامبر غلبه كرده و در نزد شما قرآن هست. كتاب خدا ما را بس است»... اهل خانه اختلاف و با يكديگر خصومت ورزيدند. برخي گفتند: نزديك آييد تا پيامبر براي شما چيزي بنويسد كه بعد از آن هرگز گمراه نشويد و برخي آن چه را كه عمر گفت تكرار كردند. پس وقتي سخنان بيهوده و اختلاف در حضور پيامبر زياد شد، پيامبرصلي الله عليه وآله وسلم به آنها فرمود: «برخيزيد».



عبدالله بن مسعود گفت: ابن عباس مي گفت: مصيبت و تمام مصيبت آن وقتي بود كه اختلاف و هياهوي آنها بين رسول خدا و نوشتن آن مكتوب حائل و مانع گرديد(4).



در روايت ديگري از عمر چنين آمده است. زماني كه پيامبر مريض شد فرمود: «براي من كاغذ و دواتي بياوريد تا براي شما مطلبي بنگارم كه بعد از آن هيچ گاه گمراه نشويد».



زنان از پشت پرده صدا زدند: آيا نمي شنويد كه پيامبر چه مي فرمايد؟



عمر گفت: شما زنان صاحب و همدم يوسف ايد هرگاه مريض شود چشم تان را فشار مي دهيد و اشك مي ريزيد و هرگاه صحيح و سالم باشد برگردنش سوار مي شويد.



پيامبرصلي الله عليه وآله وسلم فرمود: «زنان را رها كنيد؛ زيرا آنها از شما بهترند»(5).



اي كاش آنان از نصّ پيامبرصلي الله عليه وآله وسلم اطاعت مي كردند كه اگر اين كار را انجام مي دادند از ضلالت در امان مي ماندند.



اي كاش آنان به اطاعت نكردن، بسنده مي كردند و كلام پيامبرصلي الله عليه وآله وسلم را با «حسبنا كتاب الله» ردّ نمي كردند! گويا پيامبرصلي الله عليه وآله وسلم نسبت به آنها به منزلت قرآن دانا نيست يا آنها از پيامبر به خواص و فوائد قرآن داناترند!



اي كاش به اين مقدار كفايت مي كردند و پيامبرصلي الله عليه وآله وسلم را با اين سخن آزار دهنده «پيامبر هذيان مي گويد» مورد هجوم قرار نمي دادند؛ در حالتي كه پيامبرصلي الله عليه وآله وسلم در حالت اختصار قرار داشت... .



و با كدامين كلمه با پيامبرصلي الله عليه وآله وسلم وداع گفتند؟؟؟



اين سخن از عمر بدون هيچ جانبداري و تعصّبي و گرايش به طايفه خاصي، دليل بر آن است كه به خدا ايمان نداشت... و نبوت حضرت محمدصلي الله عليه وآله وسلم را تصديق نكرد و دليل رسايي بر جهل و ناداني تمام اوست كه او را هلاك گردانيد... .



اگر «كافي بودن كتاب خدا براي او» را جدل فرض كنيم، آيا قرآن را مي خواند و بدان عمل مي كرد و به آن عالم بود؟



آيا اين آيات به گوش كر و گنگش نرسيده است: «ما آتاكم الرسول فخذوه و مانها كم عنه فانتهوا»(6)



«انه لقول رسول كريم ذي قوة عند ذي العرش مكين مطاع ثم امين و ما صاحبكم بمجنون(7)»



«انه لقول رسول كريم و ما هو بقول شاعر قليلاً ما تؤمنون و لابقول كاهن قليلاً ما تذكرون تنزيل من رب العالمين»(8)



«ما ضلّ صاحبكم و ماغوي و ما ينطق عن الهوي ان هو الاّ وحي يوحي علّمه شديد القوي»(9)



در اين جا اين سؤال به ذهن مي رسد: چرا پيامبر از نوشتن خودداري كرد؟ چه اموري باعث گرديد تا از نوشتن خودداري كند؟



امام شرف الدين - خداوند او را عزيز و سرفراز كند چنين پاسخ مي دهد: سخناني كه با آن بر پيامبر يورش آوردند، او را مجبور به انصراف كرد؛ زيرا بعد از آن سخنان، براي نوشتن آن مكتوب اثري غير از فتنه و اختلاف در اين كه آيا پيامبر در آن چه نوشته دچار هذيان شده - العياذ بالله - يا نه؟ مترتب نمي شد.



كما اين كه در اين مطلب چنان اختلاف كرده و خصومت ورزيدند و لغو و هياهو را در برابر چشمان پيامبر افزودند، كه درآن روز چيزي بيش از اين سخن كه به آنها گفت: «برخيزيد» برايش ممكن و مقدور نبود.



چنانچه شنيده شد: اگر پيامبر پافشاري مي كرد و آن مكتوب را مي نگاشت هر آينه در سخنان خودشان كه «پيامبر هذيان مي گويد» پايداري مي كردند و پيراوانشان در اثبات هذيان گويي او مبالغه مي ورزيدند و افسانه ها مي نوشتند و تومارها پر مي كردند در ردّ آن مكتوب و كساني كه به آن احتجاج كنند.



بر اين اساس، دور انديشي عالمانه اقتضا مي كرد كه پيامبرصلي الله عليه وآله وسلم از نوشتن آن اعراض كند تا آن عده و دوستدارانشان بابي را در طعن نبوّت نگشايند (نعوذ بالله و به نستجير).



اين در حالي است كه مي بينيم علي و دوستان او به مضمون آن نوشته خاضع بودند، خواه برزيان آنان نوشته مي شد يا نه؛ و غير آنان اگر نوشته مي شد بدان عمل نمي كردند و آن را معتبر نمي دانستند. پس حكمت و فضاي حاكم آن روز باعث شد تا پيامبر نوشتن آن را ترك كند؛ زيرا بعد از آن گفت و گو و معارضه، اثري غير از فتنه و آشوب نداشت(10).



عجيب و غريب اين است كه مردمان پست و فرومايه و عاملان بيگانه از زمان هاي دور، تمام توان و نيروي خود را به كار گرفتند تا حق و حقيقت را از مسير اصلي خود خارج سازند... .



همه آنها به خاطر تحقق يك هدف است و آن نابود ساختن گروه حقِّ شيعه از روي زمين و صفحه تاريخ.



اين جنگ هاي ويرانگر و خونيني كه امروز در ايران، عراق، لبنان، هند، پاكستان و ديگر كشورهاي اسلامي و عربي به را ه انداخته شده براي تحقق پست ترين هدف غير انساني آنها و خارج ساختن قدرت شيعه از صحنه و ضعيف ساختن منزلت شيعي در منطقه و در هر مكان است؛ زيرا شيعه، امت و فرقه مسلمان برحقي است كه از نقشه هايي كه استعمار اموي و عباسي و غربي و شرقي براي مقاصد پست و چشم داشت هاي توسعه طلبانه و آزمندشان مي كشيدند، اطاعت نكردند.



همانا استعمار جوانان را با تأليفات گمراه كننده و كتاب هايي كه عقيده، ايمان، شرف و وجدان را ويران مي كند، فريب مي دهند. اين نوشته ها با هزينه وهابي هاي بت پرست، به طور مجاني چاپ و توزيع مي شود.



خداوندا! كساني را كه نعمتت را تغيير دادند و به پيامبرت تهمت زدند و آياتت را انكار كردند امام [منسوب تو] را استهزاء كردند و مردم را بر آل محمد عليهم السلام مسلط كردند؛ لعنت فرما... .



قضيه هرچه باشد اين سخن شاخه ها و شعبه هاي گوناگون دارد. (اين سخن سردراز دارد.)



فاطمه معصومه، بانوي دانشمند و محدث و راوي است و از پدران طاهرينش حديث را گرفته و نقل مي كند و جماعتي از ذريه و صاحبان و حافظان حديث از او روايت اخذ كرده و نقل كرده اند.



اصحاب سنن و آثار از فريقين براي اين بانو رواياتي را ثبت كرده و بيان نموده اند كه احاديث اين بانو در مرتبه صحاح بوده و براي قبول و اعتماد و اطمينان و عمل شايستگي داشته و نصوص مضامين آنها مخالفتي با يكديگر ندارند؛ زيرا آن بانو از كساني حديث نقل مي كند كه يكي پس از ديگري صالح، صادق، بزرگوار، پرچم دار دين و بنياد علم و دانش، از نسل هدايتگر بوده اند.



كساني كه فاطمه معصومه از آن ها روايت مي كند



همانا علما و بزرگان حديث چنين گفته اند كه آن بانو از اشخاصي حديث نقل مي كند كه نسبت به صداقت و درستي و امانتداري و حجت بودن آنها، اطمينان و شخصيتي استوار و يقين راستين دارد. در اين جا برخي از روايات آن بانو آورده مي شود:



1. امام حافظ شمس الدين محمد بن محمد بن محمد جذري شافعي (متوفاي 833 ه . ق .) در كتابش مي گويد: آن چه حديث كرد ما را شيخ خاسرآمد حفّاظ، ابوبكر محمد بن عبدالله بن محب مقدس مشافهة، خبر داد ما را بانوي فاضل، مادر محمد، زينب دختر احمد بن عبدالرحيم مقدسيه از ابي مظفر محمد بن فتيان بن مسيني، خبرداد ما را ابوموسي محمد بن ابي بكر حافظ، خبرداد ما را فرزند عمه پدرم قاضي ابوالقاسم عبدالواحد بن محمد بن عبدالواحد مديني به قرائت من بر او، خبرداد ما را ظفر بن داعي علوي در استرآباد، حديث كرد مرا پدرم و ابواحمد بن مطرف مطرفي گفتند: حديث كرد ما را ابوسعيد ادريسي با اجازه از آن چه كه از تاريخ استرآباد اخراج كرده بود، حديث كرد مرا محمد بن محمد بن حسن ابوعباس رشيدي از فرزندان هارون الرشيد در سمرقند، و ما نمي نويسيم مگر از او، حديث كرد ما را ابوالحسن محمد بن جعفر اهوازي مولي الرشيد، به ما حديث گفت بكر بن احمد قصري، به ما حديث گفت: فاطمه دختر علي بن موسي الرضا عليهم السلام، حديث گفت به من، فاطمه و زينب و ام كلثوم دختران موسي بن جعفر عليهم السلام، گفتند: حديث كرد ما را فاطمه دختر جعفر بن محمد صادق حديث كرد مرا فاطمه دختر محمد بن علي عليهم السلام، حديث كرد مرا فاطمه دختر علي بن الحسين عليهم السلام، حديث كرد مرا فاطمه و سكينه دختران حسين بن علي از امّ كلثوم دختر - فاطمه دختر پيامبرصلي الله عليه وآله - از فاطمه بنت رسول الله صلي الله عليه وآله كه او فرمود: آيا سخن رسول خداصلي الله عليه وآله را در روز غدير خم كه فرمود: «هركس من مولا و پيشواي اويم علي مولا و پيشواي اوست»، فراموش كرديد؟



نيز آيا كلام رسول خداصلي الله عليه وآله را كه فرمود: «يا علي تو نسبت به من همانند هارون به موسي هستي» از ياد برده ايد؟



اين روايت را همين گونه حافظ كبير ابوموسي مديني در كتابش آورده و اسامي اين حديث را به طور سلسله وار به دنبال هم آورده و چنين گفته است: اين حديث از جهت ديگري مسلسل است و آن اين كه هر كدام از فاطمه ها از عمّه خود حديث نقل مي نمايند. پس اين حديثي است كه پنج دختر برادر از عمه هايشان روايت نقل مي كنند(11).



2. محمد بن علي بن حسين به ما حديث گفت: حديث كرد مرا احمد بن زياد بن جعفر و گفت: حديث كرد مرا ابوالقاسم جعفر بن محمد علوي عريضي و گفت: ابوعبدالله احمد بن محمد بن خليل گفت: خبرداد مرا علي بن محمد بن جعفر اهوازي و گفت: بكربن احنف مرا حديث كرد و گفت: حديث كرد مرا فاطمه دختر علي بن موسي الرضا عليهم السلام و گفت: حديث گفت مرا فاطمه و زينب و ام كلثوم دختران موسي بن جعفر عليهم السلام گفتند: فاطمه دختر جعفر بن محمد عليهم السلام ما را حديث كرد و گفت: فاطمه دختر محمد بن علي عليهم السلام مرا حديث كرد و گفت: فاطمه دختر علي بن الحسين عليهم السلام مرا حديث كرد و گفت: فاطمه و سكينه دختران حسين بن علي عليهم السلام از ام كلثوم دختر علي از فاطمه عليها السلام دختر رسول خداصلي الله عليه وآله وسلم مرا حديث كرد و گفت:



«از رسول خدا شنيدم كه مي فرمود: وقتي به آسمان برده شدم، وارد بهشت شدم. در اين هنگام، من در قصري قرار داشتم كه از مرواريد درخشان سفيد ميان تهي ساخته شده بود. آن قصر دري داشت كه با مرواريد و ياقوت آراسته شده و بر روي در پرده و پوششي قرار داشت. من سرم را بالا بردم و در اين هنگام ديدم بر روي در چنين نوشته شده است: «لااله الاّ الله، محمد رسول الله، علي وليّ القوم»، و بر روي پرده نوشته شده بود: خوشا به حال شيعيان علي.



داخل آن قصر شدم. در اين هنگام، من درون قصري بودم كه از عقيق سرخ ميان تهي ساخته شده و داراي دري بود كه از نقره درست شده و با زبرجد سبز مزيّن شده بود و بر روي در پرده اي قرار داشت. سرم را بالا بردم ديدم بالاي در چنين نوشته شده: «محمد رسول الله، علي وصي المصطفي» و بر روي پرده نوشته شده بود: «شيعيان علي را به پاكيزه و حلال بودن هنگام ولادتشان بشارت ده».



به آن قصر وارد شدم. در اين وقت، درون قصري بودم كه از زمّرد سبز ميان تهي ساخته شده بود و من زيباتر از آن را نديدم. اين قصر دري از ياقوت سرخ داشت و با مرواريدهاي كوچك تزيين شده بود و بر روي در پرده اي قرار داشت. سرم را بالا بردم ديدم روي پرده نوشته شده «شيعيان علي رستگارند»(12).



از حبيبم جبرئيل پرسيدم: اين قصرها براي چه كسي است؟ جواب داد: اي محمّد! براي فرزند عمويت و وصي ات علي بن ابي طالب عليه السلام است. در روز قيامت همگان پا برهنه و عريان محشور مي شوند مگر شيعيان علي و همگان به اسامي مادرانشان خوانده مي شوند غير از شيعيان علي عليه السلام كه به اسم پدرانشان خوانده مي شوند.



از جبرئيل پرسيدم: اين قضيّه چگونه است؟ پاسخ داد: چون آنان علي را دوست مي دارند لذا ولادتشان پاكيزه و طيّب مي شود.



توضيح: اين كه در روايت فرمود: «فطاب يولدهم» شايد مقصود اين باشد كه چون خداوند ارواح آنان را مي دانست كه علي را دوست خواهند داشت و در عالم ميثاق به ولايت علي اقرار كرده اند، بر اين اساس هنگام ولادت اجسامشان طيب و پاكيزه خواهد بود(13).



3. احمد بن حسين معروف به ابي علي بن عبدويه ما را حديث كرد و گفت: حسن بن علي سكري ما را حديث كرد و گفت: محمد بن زكرياي جوهري ما را حديث كرد و گفت: عباس بن بكّار ما را حديث كرد و گفت: حسن بن يزيد از فاطمه دختر موسي، از عمر بن علي بن الحسين عليهما السلام از فاطمه دختر حسين عليه السلام، از اسماء دختر ابي بكر(14) از صفيّه دختر عبدالمطلب، كه او گفت: وقتي حسين عليه السلام از شكم مادر خارج شد من متولي اين كار بودم. پيامبرصلي الله عليه وآله وسلم فرمود: «اي عمّه! فرزندم را به سوي من بياور». عرض كردم: اي رسول خدا! ما هنوز او را پاكيزه نساخته ايم. فرمود: «عمّه! آيا تو او را نظيف و پاكيزه مي سازي؟ همانا خداوند تبارك و تعالي او را نظيف و پاكيزه ساخته است»(15).



آن چه گفته شد، برخي از روايات بانو فاطمه معصومه عليها السلام در كتاب هاي حديث و اخبار است كه ما به آن آگاهي پيدا كرده ايم.شكي نيست براي آن بانو اخبار ديگري غير از آن چه بيان شد وجود دارد و اميد اين كه خداوند سبحان ما را موفق بدارد تا به آنها دستپيدا كنيم.



فاطمه در جست وجوي برادر



«تحسسّ»، طلب كردن و شناختن چيزي از طريق قوه مدركه حسي است و آن قوّه اي است كه محسوسات و امور حسي به وسيله آراستن نفس و يا ابزار بيروني درك مي شود.



«تحسس» با «حاء» است نه با «جيم». زيرا بين اين دو فرق است. گفته شده تجسسّ، بحث از عيب و اشكالات مردم است و تحسسّ، گوش دادن سخن قوم است.



از ابن عباس درباره فرق ميان آن دو سؤال شد، پاسخ داد: يكي از ديگري دور نيست. تحسس در خير و نيكي است و تجسس در شر و بدي. بدين خاطر، خداوند متعال از زبان حضرت يعقوب در حالي كه فرزندانش را مورد خطاب قرار داده، مي فرمايد: «يا بني اذهبوا فتحسّسوا من يوسف و اخيه و لا تيئسوا من روح الله».



به عبارت ديگر، تحسس به هر قولي كه باشد عبارت است از ميل و رغبت به چيزي در وقت نبودِ آن چيز؛ زيرا چيزي كه حاصل و حاضر باشد به آن اشتياق حاصل نمي شود و از آن تحسس نمي شود؛ چون شوق طلبي است كه براي رسيدن به آن انجام مي گيرد و چيز موجود مورد طلب واقع نمي شود. پس تحسّس متصور نيست مگر از چيزي كه از يك جنبه قابل درك باشد و از جنبه ديگر قابل درك نباشد.



پس آن چه اصلاًقابل درك نباشد، تحسس در مورد آن، معنا ندارد و اشتياقي به آن پيدا نمي شود؛ زيرا متصور نيست كسي كه شخصي را نديده و وصفش را نشنيده مشتاق ديدار او باشد، كما اين كه آن چه به طور كامل درك شود، اشتياقي به آن نيز پيدا نمي شود؛ زيرا كسي كه به طور مداوم محبوب خود را مشاهده مي كند و از همه جهات به وصال او رسيده است، معقول نيست كه براي او شوقي وجود داشته باشد.



نتيجه آن كه، تحسس و شوق فقط به آن چه از جهتي قابل درك باشد و از جهت ديگري درك نشود تعلق مي گيرد و اين مطلب به يكي از دو صورت قابل تحقق است:



1. چيزي كه به طور اجمال روشن و معلوم باشد و به طور كامل روشن نشده باشد و نيازمند آن باشد كه به طوركامل واضح گردد. در اين صورت به آن مقداري كه از مطلوب باقي مانده و حاصل نشده است شوق تعلق مي گيرد.



به طور مثال، كسي كه معشوقش از وي غايب شده و خيالش در دل باقي مانده، مشتاق آن است كه خيال معشوق را با ديدن كامل گرداند. كسي كه معشوقش را در تاريكي ديده به طوري كه حقيقت صورت او برايش منكشف نشده باشد، مشتاق آن است كه رؤيت او را با تابش روشنايي بر چهره او كامل گرداند. پس اگر او را به طور تمام و كمال رؤيت كند، شوق او منتفي مي شود. همچنان كه اگر معشوق از دل، حافظه، خيال و شناخت او به طور كامل زدوده شود، تا جايي كه او را فراموش كند تصور وجود او دوباره اعاده نمي شود.



2. برخي كمالات، محبوب دانسته و به آن رسيده شود و اجمالاً بداند كه براي او كمالات ديگري است كه آنها را دريافت نكرده و به آنها نرسيده است. در اين مورد شخص مدرك آن كمالات، مشتاق بوده و از آنها تحسس خواهد كرد و شوق ادراك آن كمالات را دارد. به عنوان مثال، چهره محبوبش را ببيند ولي موي و ديگر اعضاي او را نبيند در اين صورت مشتاق ديدن آنها خواهد بود.



از اين جا و در سايه اين شوق و تحسس، حبّ و دلربايي و لذّت در ادارك امر ملايم و لذّت آور و رسيدن به آن - كه همان سرور و ابتهاج نفس به جهت ادراك امر ملايم و نيل به آن باشد - پيدا مي شود.



اگر مدرَك از اموري باشد كه دوست داشتن آن شرعاً و عقلاً مستحسن باشد، در اين صورت مكروه و مبغوض داشتن آن از رذايل و محبوب داشتن آن از فضايل خواهد بود. اگر دوست داشتن آن مذموم باشد، مسئله برعكس خواهد بود. اين حبّ، وجد و شيفتگي تابع قوه مدركه اي است كه همان حواس ظاهري و باطني و قوه عاقله باشد. علماي عرفان و سير و سلوك ثابت كرده اند كه حبّ ذاتاً به تمام قوا تعلقّ مي گيرد.



از آن جايي كه عوامل حبّ و تحسس مختلف و متعدد بوده، حبّ و شوق نيز به وجوه و اقسام مختلف تقسيم مي شود كه عبارتند از:



الف) دوست داشتن انسان وجود خويشتن را و بقا و كمال خويشتن را. اين قسم شديدترين و قوي ترين اقسام حبّ محسوب مي شود؛ زيرا محبّت به ميزان ملايمت و معرفت است و براي احدي چيزي قوي تر و شديدتر از حيث ملايمت و معرفت از وجودش نيست. معناي حبّ نفس آن است كه انسان ادامه وجودش را دوست دارد و از نيستي و هلاك وجودش بدش مي آيد.



پس بقا و دوام هستي محبوب است و عدم و نيستي ممقوت و منفور. بر اين اساس هر كدام از ما مرگ را ناخوشايند مي دانيم نه به صرف وقايعي كه پس از مرگ باعث خوف و ترس آدمي مي شود و نه به خاطر سكرات مرگ، بلكه به خاطر آن كه بشر گمان مي كند مرگ باعث نابودي كل يا بعض انسان مي شود.



ب) حبّ انسان غير خودش را به جهت آن كه انسان از او لذّت حيواني مي برد. مانند دوستي زن و شوهر به دليل قضاياي جنسي و... دوست داشتن خوردني ها و پوشيدني ها. غرض جامع در اين قسم لذّت است و آن سريع الحصول و سريع الزوال است.



ج) انسان، فرد ديگري را به دليل نفع و احساني كه به او رساندهاست دوست دارد. هر انساني بنده احسان است و نفوس بشري فطرتاً كساني را كه به او خير و احسان كنند دوست مي دارد و كساني كه به او بدي كنند دشمن مي دارد. لذا رسول خداصلي الله عليه وآله وسلم فرمود: «اللهم لا تجعل لفاجرٍ عليَّ يداً فيحبه قلبي»؛1 بارالها! هيچ فرد فاسقي را [به دليل احسان و بخشش ]بر من چيره مساز كه در اين صورت در دل، او را دوست خواهم داشت(16).



د) انسان، چيزي را به خاطر خود آن چيز دوست داشته باشد نه به خاطر بهره و نفعي كه از او رسيده باشد، بلكه ذات آن شي عين حظّ و نفع آن باشد. اين همان حبّ حقيقي استواري است كه قابل اعتماد است، مانند حبّ زيبايي و جمال؛ زيرا هر جمالي در نزد مدرِكش محبوب است و اين محبوبيت به خاطر عين زيبايي و جمال است، زيرا ادراك جمال عين لذت بوده و لذت ذاتاً محبوب است نه به جهت امري ديگر.



گمان مكن كه دوست داشتن صورت هاي زيبا تنها به خاطر غريزه جنسي كه لذت حيواني است، مي باشد؛ زيرا گاهي انسان صورت هاي فريب دهنده و تصاوير دلربا را ذاتاً دوست دارد و درك زيبايي وجمال براي نفس يك لذت روحاني است كه قائم به ذات بوده و ذاتاً محبوب است.



از اين جاست كه مي بينيم سبزيجات و آب جاري پيامبر بزرگ اسلام صلي الله عليه وآله را، به شگفتي وا مي دارد. افرادي كه داراي سرشتي پاك و سالم اند، تأييد مي كنند كه انسان از نظر كردن به نورها و گل ها و پرندگاني كه داراي رنگ هاي دوست داشتني و هيكلي نيكو و شكلي مناسب اند، لذت مي برد؛ حتي به مجرد ديدن آنها، بدون آن كه انسان قصدنفع و بهره ديگري داشته باشد، تمام غم و غصه اش بر طرف مي شود.



از اموري كه بر تحقق جمالِ درك شده از طريق عقل و محبوب بودنش دلالت دارد اين است كه نهادهاي سليم، فطرتاً، پيامبران و ائمه عليهم السلام را دوست مي دارند با آن كه آنان را نديده اند؛ حتي گاهي دوست داشتن بزرگان دين و مذهب به مرز عشق مي رسد و انسان را وا مي دارد كه در راه ياري مذهب او و دفاع از او تمام اموالش را انفاق نمايد. در راه مبارزه با كساني كه به امام و يا پيشواي دين به او طعنه مي زنند، جانش را به خطر اندازد، با اين كه اصلاً صورت او را نديده [و چهره اش را نمي شناسيد] و سخنش را نشنيده است.



پس آن چه كه او را بر اين محبّت و دوستي وارد مي دارد نيكو شمردن آن پيشواي ديني به جهات داشتن صفات باطني - از قبيل ورع، تقوا، توكل، رضا، دارا بودن مراتب علم، اشراف بر منابع ديني و تلاش او براي علم دين و نشر و ترويج اين ارزش ها در عرصه حيات بشري - است.



به عنوان مثال، هرگاه مردم حاتم را به جود و بخشش و انوشيروان را به عدالت توصيف مي كنند، دلها آن دو را دوست مي دارد بدون آن كه به تصاوير محسوس آن دو نگاهي كرده باشند و بدون آن كه خير و منفعتي از آن دو به آنها رسيده باشد، بلكه هركسي كه برخي خصلت هاي خوب و صفات كمال از او حكايت شده باشد محبت و دوستي آن دو بر قلب ها غلبه پيدا مي كند با آن كه مي داند آن دو را نديده و خير و احسان آن دو به احدي نرسيده است.



حاصل كلام آن كه هركس بصيرت باطني اش قوي تر از حواس ظاهري اش باشد و نور عقل و خرد او بر آثار حواس حيواني او غالب آيد، دوست داشتن و ارتباط او به معاني باطني بيش تر از دوست داشتن او به معاني ظاهري خواهد بود. چقدر فرق است ميان كسي كه نقش روي ديوار را به جهت زيبايي صورت ظاهريش دوست دارد و كسي كه پيامبر بزرگ و خاندان او عليهم السلام را به دليل حسن و زيبايي صورت باطني شان دوست مي دارد.



ه) قسم ديگر محبت آن است كه انسان كسي را كه بين او و خودش يك مناسبت نهاني يا مجانست معنوي وجود دارد، دوست داشته باشد. چه بسا رابطه دوستي و محبت و الفت ميان دو فرد استوار و برقرار بشود بي آن كه زيبايي يا غرض مادي ديگري لحاظ شود؛ بلكه به صرف همانند بودن روحيات آن دو، رابطه مستحكم برقرار مي شود. رسول خداصلي الله عليه وآله وسلم به اين موضوع اشاره كرده و فرموده است:



«الأرواح جنود مجندة، فما تعارف منها ائتلف و ما تناكر منها اختلف»؛ ارواح لشكرهاي مجتمع اند، آنها كه همديگر را مي شناسند با هم مناسبت دارند و آنها كه يكديگر را نمي شناسند با يكديگر اختلاف دارند(17).



و) قسم ديگر محبت و دوستي آن است كه از طريق معاشرت، ديدار و اجتماع در برخي مناسبات پيدا مي شود؛ زيرا معاشرت غريزه اي است كه در طبيعت انسان نهاده شده و لذا انسان خوانده شد. پس «انسان» از «انس» گرفته شده، نه از «نسيان» چنانچه برخي گمان كرده اند... و مؤانست و معاشرت از محبّت قابل تفكيك نيست.



ز) قسم ديگر؛ محبت و دوستي كساني كه در وصف ظاهر با او مشاركت داشته باشند، مانند ميل و گرايش كودك به كودك ديگر به جهت كودكي و ميل و علاقه پير مرد به پير مرد ديگر به جهت كهنسالي... زيرا هر فردي نسبت به فردي كه با او در حرفه، صنعت، شغل، مشاركت دارد، تمايل پيدا مي كند. وجه جامع در اين قسم، اشتراك در وصف و صفت است.



ح) هر علت و سببي، معلول و مسبَّب خود را دوست دارد و از آن طرف هر معلول و مسببي نسبت به علت و سبب خود داراي حبّ است. چون معلول مانند علت و زاييده و نشأت گرفته از علت و سازگار با علت است، چون از سنخ و جنس علت است.



پس علت معلول را دوست مي دارد؛ زيرا معلول فرع علت و به منزله برخي از اجزاي علت است كه حاوي و مشتمل بر معلول است و از طرف ديگر معلول، علت را دوست دارد زيرا علت اصل آن و به منزله كلّ و مشتمل بر آن است. نتيجه آن كه حب هر كدام از علت و معلول ديگري را به حبّ خويشتن بر مي گردد.



اگر سبب، علت حقيقي و موجده باشد، سببيتش در پيدايش محبت و پيوستگي قوي تر از سببي است كه علت معدّه مي باشد. بر اين اساس، قوي ترين اقسام محبت، محتبي است كه خداوند متعال نسبت به بندگانش دارد و بعد از آن، محبت بندگان عارف و شيدا نسبت به حضرت حق تعالي است؛ زيرا محبت اين گروه نسبت به خداوند به دليل آن است كه خداوند آنها را ايجاد نموده و از كتم عدم به عرصه هستي آورده و آن چه را كه در دو عالم بدان نياز دارند به آنها بخشيده است و نيز چون خداوند متعال در ذات و صفات وجودي تام و كامل دارد [بنابراين ] نفس آدمي ذاتاً مشتاق به كمال مطلق مي باشد.



محبتي كه ميان پدر و فرزند وجود دارد از اين قرار است كه چون پدر سبب ظاهري در هستي يافتن فرزند است - اگرچه سبب حقيقي نبوده، بلكه علت معدّه محسوب مي شود - او را دوست مي دارد؛ چون او را به منزله خودش مي بيند و مي پندارد او مثالي و نسخه اي از وجودش هست كه طبيعت او را از صورتش منتقل ساخته و وجود فرزند را پس از خودش به منزله بقاي ثاني براي خودش به حساب مي آورد.



البته محبّت فرزند نسبت به پدر مانند محبت پدر نسبت به فرزند نبوده، بلكه از آن مقدار ضعيف تر است؛ به خاطر نبودن برخي از اسبابي كه باعث محبت مي شود. بر اين اساس، در شريعت، فرزندان مأمور شده اند كه نسبت به پدران محبت بورزند اما پدران نسبت به فرزندان چنين دستوري ندارند.



همچنين است مهر و محبتي كه بين معلم و شاگرد وجود دارد. همچنان كه پدر سبب براي زندگي مادي و مراتب صوري [و ظاهري ]آن است، همچنين است معلم كه سبب نزديك براي حيات روحاني شاگرد و افاضه صورت انساني بر او شمرده مي شود. به همان مقداري كه روح بر بدن برتري دارد، معلم بر پدر برتري دارد. بر اين پايه، شايسته و لازم است كه محبت آموزگار از محبت پدر بيش تر و از محبت موجد حقيقي [خداوند ]كمتر باشد.



در متون روايي آمده است: «انّ آباءك ثلاثة: من ولّدك و من علّمك و من زوّجك»؛ همانا پدرانت سه نفرند: اول كسي كه تو را به دنيا آورد، دوم آن كه به تو علم ياد مي دهد و سوم آن كه امكان ازدواج را براي تو فراهم مي سازد.



از ذوالقرنين پرسيدند: آيا پدرت را بيش تر دوست مي داريد يا معلّمت را؟ گفت: معلمم را بيش تر دوست مي دارم؛ زيرا او سبب حيات ماندگار من است و پدرم سبب حيات فاني من است.



از اين جا به اين نكته پي مي بريم كه بعد از محبت الهي، محبت پيامبرصلي الله عليه وآله و اوصياي راشدين و هدايت يافتگان او از تمام اقسام محبت استوارتر است؛ زيرا حضرت معلم حقيقي و مكمّل اول انسانيت است. لذا رسول خداصلي الله عليه وآله وسلم فرمود: «لايؤمن احدكم حتي اكون أحبّ اليه من نفسه و أهله و ولده»؛ فردي از شما ايمان نمي آورد مگر آن كه من در پيشگاه او محبوب تر از خود و خانواده و فرزندش باشم.(18)



ط) محبت كساني كه در سبب واحدي مشاركت دارند، برخي نسبت به برخي ديگر محبت مي ورزد؛ مانند محبّت ميان برادران و خويشاوندان؛ به ديگر سخن، محبت سببي و محبت نَسَبي. هر ميزان كه سبب نزديك تر باشد، محبت استوارتر خواهد بود. به عنوان مثال، رشته هاي محبت ميان برادران شديدتر از محبت ميان فرزندان عموها است(19).



از اين جا به يك موضوع اساسي جالب توجه و نتيجه متين و عالي مي رسيم و آن اين كه با جمع شدن برخي عوامل محبت و اخلاص يا اكثر آنها در شخص واحد، محبت دوچندان مي شود و عشق افزايش مي يابد. لذا گفته اند: قوه حبّ به مقدار قوّه سبب است. هر زمان سبب كامل تر و زيادتر باشد، دوستي و پيوند شديدتر و محكم تر خواهد بود و اين مطلبي است كه نياز به بيان و دليل نداشته و در نهايت روشني است.



اكنون با توجه به اين مقدمات اين امكان پيدا مي شود تا به عوامل اساسي و مهم و انگيزه هاي روحي و محوري كه باعث گرديد تا كريمه امام كاظم عليه السلام - حضرت فاطمه معصومه عليها السلام - مجبور به خروج از شهر رسول اكرم صلي الله عليه وآله گردد، دست يابيم، واين در حالي بود كه حضرت با سعي و تلاش طاقت فرسا به هر سويي در بيابانها و صحراها به راه مي افتاد، شهرها مي گشت و دائماً از شهري به شهر ديگر به دنبال برادر بود؛ تا شايد به برادرش امام رضا عليه السلام برسد، يا به اخبار مربوط به او آگاهي يابد، بعد از آن كه او بر حسب درخواست مأمون خليفه عباسي، آن روز با زور و اكراه از مدينه منوره به سوي شهر طوس خارج گرديد.



مأمون بر مسند خلافت اسلامي كه از پيشينيان خود به ارث برده بود چهار زانو نشسته بود؛ همان پيشينياني كه خلافت را ربودند و با زور و قدرت، مكر و حيله از صاحبان شرعي آن بر كشيدند و آن را از صاحبان به سرقت بردند؛ بدون آن كه مورد نكوهش قرار گيرند و از كرده خود خجالت كشند و شرم و حيا كنند. آنان همانند توپ باخلافت بازي مي كردند و آن را در ميان خودشان مي گرداندند و آن را به افراد پست و افراد نالايق مي بخشيدند و مال خدا را همانند علف خوراي شتر در فصل بهار، مي خوردند و مي جويدند.



آري، بعد از آن كه دوران حكومت هارون الرشيد سپري شد و حكومت به مأمون رسيد، متوجه بازماندگان حضرت علي و خاندان ابوطالب عليهما السلام گرديد و تصميم گرفت آنان را خوار و ذليل گرداند و آنان را به پذيرفتن حكومت خشن و ظالمانه اش مجبور سازد. نامه اي به امام رضا عليه السلام نوشت و با عبارات و الفاظ فريبنده و وعده هاي گمراه كننده فريبا، از او دعوت كرد تا به خراسان بيايد.



امام به دلايل مختلف و عذرهاي متعدد، خود را معذور مي داند و مأمون پيوسته با امام مكاتبه مي كرد و پيك مي فرستاد و خواسته اش را تكرار و پافشاري مي نمود؛ تا آن كه امام مطمئن شد كه او به هيچ وجه حاضر نيست از وي دست بر دارد؛ زيرا امام به نيت هاي پليد و مقاصد شيطاني او واقف بود، كه او را خواهد كشت و به شهادت خواهد رساند و شهادت حضرت به دست او انجام خواهد شد، همه را مي دانست.



امام رضا عليه السلام به مقاصد پست و نقشه هاي پليدانه غير انساني كه مأمون در ضمير خودش پنهان داشته بود و نيز هدفي كه از دعوت امام خصوصاً و خاندان ابوطالب به طور كلي، دنبال مي كرد، حضرت، علم راستين و يقيني كه هيچ شك و ابهامي آن را نمي پوشانيد و نمي زدود، داشت.



كما اين كه پيمان بستن مأمون با امام براي ولايت عهدي پس از خودش به جهت محبت به امام نبود، بلكه تدبيري بود كه در پرتو نقشه هايي كه كشيده بود، براي رهايي از جنبش هاي خاندان ابوطالب و قيام سخت آنان كه از هر سوي و سرزميني و از هر منطقه و سمتي عليه عباسيان برپا مي شد و براي خاموش ساختن آتش اين انقلاب در نقطه آغازين آن، انديشيده بود.



بعد از اين مرحله، براي مسلمان چگونه جايز است در برابر حكومتي كه امام رضا عليه السلام بعد از خليفه عباسي، متولي آن است بايستد و ايستادگي كند. پس قيام، انقلاب، بيداري و ايستادگي در برابر مأمون، به عنوان رخنه و شكاف درميان امت اسلامي و صفوف آن شمرده شده و هركس كه چنين كند كشتن و ريختن خون او مباح بوده و گرفتن اموالش و مملوكاتش حلال خواهد بود.



اگر از بابجدل فرض كنيم مأمون از روي محبت و كرامت ولايت عهدي را به امام بخشيد، پس تهديد كردن امام به اين كه اگر مخالفت كردند و از قبول ولايت عهدي امتناع نمود، گردنش را مي زند چه معنا دارد؟ به چه دليل به دست خود، امام را مسموم نمود!



ابوالفرج اصفهاني مي گويد:



«مأمون بر گروهي از خاندان ابوطالب وارد شد و آنان را از مدينه به سوي خود فرا خواند و در ميان آنان علي بن موسي الرضاعليهما السلام وجود داشت. آنان را از راه بصره حركت دادند و آوردند و سرپرست بردن آنان، شخصي بود معروف به جلودي از اهالي خراسان، آنان را نزد مأمون برد.



سپس آنان را در يك منزل و علي بن موسي عليهما السلام را در منزل ديگري فرود آوردند.



آن گاه به سوي فضل بن سهل رفت و به او خبر داد كه مي خواهد با امام پيمان ببندد و به او امر كرد كه براي اين منظور با برادرش حسن بن سهل ديدار [و مشورت ] كند و او اين كار را انجام داد و در حضور مأمون هردو جمع شدند. حسن بن سهل بزرگي و دشواري اين كار را براي مأمون تشريح كرد و آن چه را كه در بيرون كردن حكومت از اهلش بر وي متوجه مي شود بر او توضيح داد.



مأمون گفت: با خدا پيمان مي بندم كه اگر به كنارگيري از حكومت موفق شدم، آن را به برترين خاندان ابي طالب بسپارم و من از اين مرد برتر كسي را نمي شناسم.



پس آن دو با مأمون در آن چه كه اراده كرده بود مشورت كردند و مأمون آن دو را به سوي علي بن موسي الرضا عليه السلام فرستاد. آنان اين مطلب را به امام عرضه داشتند. امام امتناع فرمود و هرچه اصرار كردند، امام نمي پذيرفت و امتناع مي ورزيد تا اين كه يكي از آن دو به امام گفت: اگر حكومت را پذيرفتي كه هيچ و گرنه ما كاري را كه بدان مأمور شده ايم انجام خواهيم داد و امام را تهديد كرد. سپس ديگري گفت: به خدا قسم، به من دستور داده كه اگر با خواسته او مخالفت كني، گردنت را بزنم.



آن گاه مأمون، امام را خواند و در مورد اين مسئله با او سخن گفت، اما آن حضرت امتناع فرمود. بعد مأمون سخني شبيه به تهديد به امام گفت» تا اين كه ابوالفرج اصفهاني مي گويد:



«مأمون به [يكي از خادمان خود] دستور داد ناخن هايش را بلند كند و او اين كار را انجام داد. سپس براي او چيزي كه شبيه تمر هندي بود فرستاد و به او گفت: آن را پوست كن و با هر دو دست آن را خمير ساز و او اين كار را انجام داد.



سپس مأمون نزد امام رضا عليه السلام رفت و به او گفت: چه خبر؟ امام فرمود: اميدوارم كه خوب و درستكار باشم.



آن گاه به امام گفت: آيا امروز كسي از خدمتكاران به نزد شما آمده است؟



امام فرمود: خير. پس مأمون عصباني شد و بر غلامانش فرياد برآورد و به او گفت: امروز آب انار بگير؛ زيرا آن چيزي است كه از آن بي نيازي نيست. آن گاه اناري خواست و آن را به عبدالله بن بشير داد و گفت: آبش را با دست بگير. او آن كار را انجام داد و آن آب را مأمون با دستش به امام رضا عليه السلام نوشانيد و او هم آن را نوشيد واين مسئله سبب وفات امام شد و بعد از آن قضيه، بيش از دو روز زنده نماند تا به شهادت رسيد».



محمد بن علي بن حمزه و يحيي مي گويد: اباصلت هروي به من گفت بعد از آن قضيه، نزد امام رضا عليه السلام رفتم. امام به من فرمود: اباصلت، به تحقيق كارشان را انجام دادند (يعني مرا سم دادند) و حضرت ذكر توحيد و حمد پروردگار مي كرد.



محمد بن علي مي گويد: از محمد بن جهم شنيدم كه مي گفت: انگور همواره امام رضا عليه السلام را به تعجب وا مي داشت، براي او انگوري چيده شد و در دانه هاي آن زهر قرار داده شد و چند روز آن را رها ساختند و امام در كسالتي كه پيدا كرده بود از آن خورد و او را كشت. او يادآور مي شود كه آن زهر از لطيف ترين سموم بود(20).



مأمون عباسي با اين عمل ناپسند و رفتار زشت و فتنه گناه آلوديكه نسبت به امام رضا عليه السلام انجام داد، علاوه بر رسيدن به تمايلات حيواني، به دنبال آن بود تا وجدان معذّب و درون مريض و پايمال شده خود را ارضا نمايد. پس همانند پيشينيان در جايگاه رهبري، خط اسلام را براي امت تحريف نمود و در اين حوزه بر رأس امت جاي گرفت، و زعامت، ولايت، خلافت و رياست از آنِ قدرت شمشير، مكر، باطل، قتل، ترور و شكنجه قرار گرفت نه از آنِ حق، عدل، احسان، حريت و آزادي.



آري اين خلفايي كه از راه قدرت و زور يا رياست طلباني كه از راه خدعه و حيله به خلافت و رياست راه پيدا كرده بودند، راه استبداد را در پيش گرفتند. حقوق امت را براي خود [ غاصبانه ] برگزيدند و تعدّي و ستم را از حد گذرانده، به طوري كه براي بزرگ و كوچك، طفل و يتيم، شريف پير و زن، هيچ مقام و كرامت و حرمتي باقي نماند... .



اگر وجود امامان و عترت طاهرين نبود كه به پا خاستند و با حكمت و دور انديشي در رفع اين پديده ها كوشيدند و وظيفه اي را كه خداوند به آنان موكول ساخته بود به اندازه جد و تلاش ممكن به جاي آوردند و علي رغم دشواري نظارتي كه بر آنان بود و سختي و فشاري كه بر آنان اعمال مي شد و ظلم و ستم بزرگي كه از هر سو آنان را احاطه كرده بود، انتظار مي رفت كه دهان حق گويان بسته شود و دست هاي كساني كه براي عدالت كار مي كند ناتوان گردد و شمشير و زندان لجام منكران و منتقدان قرار گيرد.



خلفاي غاصب اموي و عباسي از عترت طاهرين عليهم السلام و آنان كه از شرافت پيوند با نبوت و فضيلت ميراث علم و ثابت قدم بودن در دين برخوردار بودند، خوف و هراس زيادي داشتند؛ زيرا آنان به اين مطلب واقف بودند كه خاندان پيامبر عليهم السلام داراي جايگاه والايي بوده و فرزندان علي و زهرا عليهما السلام همچون موانع سخت و هولناكي در سر راه دولت آنان بوده و وجودشان خطر را براي دولت آنها و نقشه ها و عيب هايشان است. و چاره اي نداشتند جز آن كه از آنها خلاصي پيدا كنند و بنيانشان را در هر حال و با انواع طرح ها و حيله ها و با تمام قدرت و نيرنگ ها و خواسته هاي جهنمي، قطع نمايند.



همه اين ها براي آن بود تا بر آنان سيطره پيدا كرده و آنها را نابود سازند تا فضاي جامعه به نفع آنان آرام شود و خيالات رؤيايي عصر اموي را دوباره برگردانند و اوضاع و احوال به نفع شان تمام شود و خلافت و حكومت را به تنهايي تصاحب كرده و بر مسند و تخت حكومت اسلامي تكيه زده، بر آن جلوس كنند.



بدين خاطر، مأمون شروع به مكاتبه با امام رضا عليه السلام كرد و او را به خراسان دعوت كرد و ولايت عهدي پس از خودش را به امام عرضه داشت و او را با زور و اكراه آورد و بعد از گذشت ايام، به زندگي امام خاتمه بخشيد و او را در برابر جماعت مسموم كرد و از اين طريق مي خواست بقاي حكومت شكافته عباسي را تضمين كند و اميدوار بود كه در هر صورت آن استمرار پيدا كرده و ادامه يابد.



در كتاب هاي احاديث روايات متواتري است كه ما را به جايگاه امام در ولايتعهدي آگاه مي سازد. بعد از آن كه مأمون درها را به روي او مسدود ساخت و بر او سخت گرفت و او را به پذيرش ولايتعهدي مجبور ساخت، يا سر ما را حديث مي خواند و مي گويد: وقتي كه امام رضا عليه السلام ولايت عهدي را قبول كرد از او در حالي كه دست ها را به سوي آسمان بالا برده برده بود، شنيدم كه مي گفت: «خداوندا! مي داني كه من مجبور و ناچارم. پس مرا مؤاخذه مكن، همچنان كه بنده و پيامبرت يوسف را در وقتي كه به ولايت مصر رسيد مؤاخذه نكردي»(21).



وقتي ترس از آسيب رساندن به امام رضا عليه السلام از طرف خاندان ابوطالب و اهل مدينه - بعد از آن كه امام در وقت خروج به سوي خراسان خبر داد كه از اين سفر بر نمي گردد و شهيد مي شود -[به گوش همه ] رسيده بود، خواهرش فاطمه عليها السلام بعد از برادرش، در سال 201 هجري، با توكل بر حول و قوه الهي و تسليم به تقدير و مشيت الهي [ از مدينه ] خارج شد و با روحي مشتاق و اراده اي پرجوش و نفسي ثابت، در جست و جوي برادر و امامش كه اطاعتش از طرف خداوند بر او واجب بود، مي گشت و نشان و رد پاي او و راه و سوار او را دنبال مي كرد؛ در حالتي كه جوينده و كاونده و طالب اخبار او بود. از آبادي ها و شهرهايي كه امام در سفر و راهش گذركرده بود و از منازلي كه امام در سفرش پيموده بود، عبور مي كرد تا شايد به گمشده اش برسد و او را بيابد.



رنج سفر و خستگي و سختي راه و شدايدي كه با آن مواجه شد، او را در بستر انداخت و از حركت بازداشت و مرض و بيماري به او روي آورد. لذا نتوانست به حركت خود ادامه دهد و جست وجوي خود را دنبال نمايد. حضرت در مسير قم بود؛ چون مي دانست برادرش امام رضا عليه السلام وارد آن شهر شده و مدتي در آن جا توقف كرده است.



سيد غياث الدين عبدالكريم بن طاوس در اين باره مي گويد: چرا امام رضا عليه السلام مولاي ما اميرمؤمنان عليه السلام را زيارت نكرد؟ زيرا وقتي مأمون از آن حضرت خواست به خراسان بيايد، او از مدينه سوي بصره رفت و به كوفه نرسيد و از آن جا در راه كوفه، به طرف بغداد روي آورد و آنگاه به قم و داخل شهر قم شد و اهالي شهر به استقبال آن حضرت آمدند و در اين كه مهمان چه كسي باشد با هم نزاع كردند.



امام فرمود كه شتر مأمور الهي است، شتر حركت كرد تا آن كه كنار درِ خانه اي سينه خود رابه زمين گذاشت و نشست. صاحب آن خانه در خواب ديده بود كه امام رضا عليه السلام فردا مهمان اوست. اندكي نگذشت كه آن محل، مكان والايي گرديد و آن مكان امروزه(22) مدرسه متروكي است. آن گاه امام به سوي (فريومد) رفت.



وي مي گويد: در شرح حال آنان خبر مشهوري وجود دارد(23):



فاطمه، دختر فاطمه زهرا عليهما السلام، آهنگ شهر قم كرد و وقتي به شهر ساوه رسيد بيماري او را از ادامه سفر بازداشت و او را به بستر بيماري انداخت. حضرت از مسافت ميان دو شهر ساوه و قم سؤال كرد، جواب داده شد كه ده فرسخ است. به خادمش دستور داد تا او را به قم برساند.



علامه مجلسي از كتاب «تاريخ قم»، تأليف حسن بن محمد قمي، چنين نقل مي كند:



مشايخ قم از پدرانشان چنين به من خبر دادند كه وقتي مأمون،امام رضا عليه السلام را در سال 200 هجري براي ولايتعهدي از مدينه به مرو آورد، خواهرش فاطمه به دنبال او، در سال 201 هجري ازمدينه خارج شد. زماني كه به ساوه رسيد، بيمار شد و از فاصله بينساوه و قم پرسيد، گفتند: ده فرسخ. گفت: مرا به سوي آن شهر ببريد. پس او را به طرف قم بردند و در منزل موسي بن خزرج بن سعد اشعري مسكن دادند.



علامه مجلسي مي گويد: در اصحِ روايات آمده است كه وقتي خبر آن بانو به شهر قم رسيد، بزرگان شهر در حالي كه در پيشاپيش آنان موسي بن خزرج قرار داشت به استقبال حضرت آمدند. وقتي به شهر رسيد، اين شخص زمام شتر را گرفت و به طرف خانه اش برد.



هفده روز در خانه وي بود تا آن كه وفات يافت. موسي دستور داد او راغسل و كفن كردند و بر او نماز گذارد و در زميني كه متعلق به او بود آن بانو را دفن كرد و آن زمين الآن روضه آن بانو است. بر روي قبر سايباني از بوريا بنا كرد تا آن كه زينب، دختر محمد بن علي الجواد عليهم السلام، بر روي آن گنبدي بنا ساخت(24) .



جملات فوق گوياي آن است كه كريمه آل بيت محمد عليهم السلام در راه جست وجوي برادرش امام رضا عليه السلام، متحمل مصائب و رنج هاي فراواني شده و شوق، حب، وجد و محبت، قواي او را به تحليل برده و لاغرش كرده و هجران و جدايي از برادر قلبش را جريحه دار ساخته و جزع و بي تابي دل او را خونين ساخته و پيمودن بيابان ها و صحراها او را به بستر بيماري انداخته است.



آن بانو با همه اين شدائد و سختي ها، صبر و شكيبايي پيشه كرده و يقين داشت، هر امري كه از ناحيه خداوند متعال صادر مي شود و آن چه كه خداوند بندگانش را بدان مبتلا مي سازد، از جمله گرفتاري يا گشايش، بيماري يا شفا و هر چيز مطلوب يا نامطلوب، بر طبق حكمت و مصلحت الهي صادر مي شود.



بدين خاطر خودش را براي صبر و وقار و مقاومت در برابر هواي نفس، در غم و حزن آماده نمود و به قضا و قدر الهي خشنود بود و سينه اش را براي جايگاه حكمت هاي الهي وسعت بخشيد و يقين كرد كه قضاي الهي بر وي به خير و سعادت او مي انجامد.



امام علي عليه السلام با اشاره به اين معنا، مي فرمايد: «اطرح عنك واردات الهموم، بعزائم الصبر و حسن اليقين»؛ حزن واندوه هايي كه بر تو هجوم مي آورند با صبر آهنين و يقين نيكو از خود دور ساز(25).



كسي كه به اين درجه برسد از هر [رنجي ] كه بر او وارد مي شود لذت مي برد و از ثروتي پايان ناپذير بهره مند مي شود. و به عزتي ابديتأييد مي شود. پس با [ روحي ] آرام در ملك ابدي مأوي گرفت و به سوي قضاي سرمدي مي رود؛ چنان چه فاطمه معصومه عليها السلام بدان راه يافت.



اما سخن آن بانو [كه فرمود]: «مرا به سوي قم ببريد» به جهت آن بود كه محل وفات و دفنش را مي دانست و به آن چه كه جدش امام جعفر صادق عليه السلام در حياتش به آن خبر داده بود، آگاه بود.



از امام صادق عليه السلام روايت شده كه فرمود: «همانا براي خداوند متعال حرمي است و آن مكه است و براي رسول اكرم حرمي است و آن مدينه است و براي اميرمؤمنان حرمي است و آن كوفه است و براي ما حرمي است و آن شهر قم است و به زودي در آن زني از اولاد من در آن دفن مي شود كه فاطمه ناميده مي شود. پس هركس آن را زيارت كند بهشت بر او واجب مي شود»(26).



راوي مي گويد: اين كلام از امام صادق عليه السلام قبل از ولادت امام كاظم عليه السلام صادر گرديد(27).



در روايت ديگري از امام صادق عليه السلام چنين آمده است: «براي خداوند حرمي است و آن مكه است. آگاه باشيد براي رسول خدا حرمي است و آن مدينه است. آگاه باشيد براي اميرمؤمنان حرمي است و آن كوفه است. آگاه باشيد قم، كوفه كوچك است. آگاه باشيد براي بهشت هشت در وجود دارد كه سه تاي آن به سوي قم باز مي شود. زني از فرزندان من - كه نامش فاطمه دختر موسي است - در آن شهر از دنيا مي رود و به شفاعت وي تمام شيعيان من به بهشت داخل مي شوند(28).



لذا فاطمه عليها السلام دستور داد تا او را به شهر قم برسانند تا در آن شهر آخرين لحظات عمر شريفش را به پايان رساند و در تربت پاكيزه به خاك سپرده شود و آن تربت به بركت وجود او شرافت و طهارت پيدا نمايد؛ در خانه اي كه خدا رخصت داده كه آن جا رفعت يابد و در آن نام خدا ذكر شود و صبح و شام تسبيح و تنزيه ذات پاك او كنند تا وقتي كه حيات، زندگي و بشريت باقي است.

پاورقي





1) الكفاية في علم الرواية» ص 16 - 15.

2) همان.

3) الكفاية في علم الدراية» ص 15.

4) صحيح البخاري» ج 4، جزء 7، ص 9.

5) كنز العمال» ج 5، ص 644، ح 14133.

6) سوره حشر: 59، آيه 7.

7) سوره تكوير: 81، آيه 22 - 19.

8) سوره حاقّه: 69، آية 43 - 40.

9) سوره نجم: 53، آيه 5 - 2.

10) المراجعات» مراجعه 86، ص 370.

11) أسني المطالب» ص 49؛ «الغدير» ج 1، ص 196.

12) سخن در اين كه علي عليه السلام جانشين و وصي پيامبر است از سندها و طرق مختلف نقل شده است:«تاريخ الطبري» ج 2، ص 62 و 63؛ «كنزالعمال» ج 13، ص 133، ح 36419؛ در اين كتاب مي نويسد: اين مطلب را ابن اسحاق، ابن جرير، ابن ابي حاتم، ابن مردويه، ابو نعيم، و بيهقي با هم در «دلائل» ذكر كرده اند؛ «مجمع الزوائد» ج 9، ص 120 - 110؛ «كنوز الحقائق» ص 145؛ «تاريخ بغداد» ج 1، ص 135؛ «اسد الغابة» ج 3، ص 297؛ «مستدرك الصحيحين» ج 3، ص 172؛ «ذخائر العقبي» ص 71؛ «تهذيب التهذيب» ج 3، ص 106؛ به سند خودش از انس نقل كرد؛ «الرياض النضرة» ص 178 ؛ «حلية الاولياء» ج 1:، ص 63.

اما اين كه پيامبرصلي الله عليه وآله فرمود: «همانا علي و شيعيان او رستگارند» هر دو فرقه از طرق صحيح و سندهاي زيادي ذكر كرده اند:

«كنوز الحقائق» ص 82 و 92. در اين كتاب از ديلمي نقل شده است: «مجمع الزوائد» ج 9، ص 124؛ از عبد الله بن ابي نجي؛ «الصواعق المحرقة» ص 96 و 139؛ در روايتي آمده است: «خداوند شيعيان تو [علي ] و دوستداران شيعيان تو را مي آمرزد» و در ذيل آيه «إن الذين آمنوا و عملوا الصالحات أولئك هم خير البريّة» در روايتي پيامبرصلي الله عليه وآله فرمود: «اي علي! اين آيه در مورد تو و شيعيان توست»؛ «جامع البيان في تفسير القرآن» للطبري، ج 30، ص 171؛ «نور الأبصار» ص 87؛ «المناقب» للخوارزمي، ص 111، ح 120؛ «كفاية الطالب» ص 245؛ «الدر المنثور» ج 6، ص 379؛ «شواهد التنزيل» ج 2، ص 461؛ «غاية المرام» ج 3، ص 299 - 298؛ «تفسير فرات الكوفي» ج 2، ص 584 - 583؛ «المراجعات» مراجعة 12، ص 91؛ «الفصول المهمة» ج 2، ص 576.

13) بحارالانوار» ج 68، ص 76؛ «الفوائد الرضوية» ص 60؛ «سفينة البحار» ج 4، ص 545؛ كتاب «المسلسلات» نوشته محمد جعفر بن احمد بن علي قمي مقيم ري، از فقهاي قرن چهارم هجري قمري و از دانشمندان علم حديث است. وي داراي تأليفات زيادي مي باشد از جمله: «كتاب عروس»، «فضل جمعه»، «المانعات من دخول الجنة»، «الغايات» و «أدب الإمام و المأموم». نوشته اند كه 220 كتاب در مورد قم و ري نوشته است.

14) اسماء بنت عميس صحيح است؛ زيرا فاطمه دختر امام حسين عليه السلام از بنت عميس روايت نقل مي كند نه از بنت ابي بكر. [ رجوع شود به كتاب ] «فاطمه بنت الحسين» ص 89.

15) أمالي الصدوق» مجلس 28، ص 117، ح 5.

16) من لا يحضره الفقيه، ج 1، ص 336.

17) بحار الأنوار» ج 2، ص 265: «الأرواح جنود مجندة فما تعارف منها ائتلف و ما تناكر عنها اختلف».

18) الطرئف» ج 2، ص 506.

19) جامع السعادات» ج 3، فصل أقسام الحب، ص 141 - 134؛ با اختصار.

20) مقاتل الطالبيين» ص 378 - 375.

21) بحار الانوار» ج 49، ص 130.

22) مراد، زمان غياث الدين عبدالكريم بن طاوس است كه در سال 680 قمري مي زيست. اما اكنون اين مدرسه علميه كه به نام «مدرسه رضويه» معروف است يكي از مدارس موفق حوزه مقدسه علميه قم محسوب مي شود.

23) فرحة الغري» باب 8، ص 130.

24) بحار الانوار» ج 48، ص 290.

25) بحار الأنوار»، ج 70، ص 181: واردات الامور.

26) عن الصادق عليه السلام: «انّ لله حرماً و هو مكة و انّ للرسول حرماً و هو المدينة و انّ لأميرالمؤمنين حرماً و هو الكوفة و انّ لنا حرماً و هو بلدة قم، و ستدفن فيها امرأة من أولادي سمّي فاطمة، فمن زارها وجبت له الجنة».

27) تاريخ قم»، ص 214؛ «سفينة البحار» ج 7، ص 358 ؛ «مجالس المؤمنين» ج 1، ص 83.

28) مستدرك الوسائل» ج 10، ص 206 و 368 ؛ «تاريخ قم» ص 213:

عن الإمام الصادق عليه السلام ؛ قال:«ان لله حرماً و هو مكة، ألا انّ لرسول الله حرماً و هو المدينة ألا و انّ لأميرالمؤمنين حرماً و هو الكوفه، ألا و انّ قم الكوفه الصغيرة، ألا انّ للجنة ثمانية أبواب ثلاثة منها ألي قم، تقبض فيها امرأة منولدي اسمها فاطمة بنت موسي، و تدخل بشفاعتها شيعتي الجنة بأجمعهم».