مهمان عصمت بانوى حرم كبريا




منت ز بخت دارم و نصرت ز كردگار كافكند در ديار قمم روزگار، بار خوش بار يافتم به حريمى كه جبرئيل بى‏اذن خادمان به حريمش نجسته بار اين بارگاه بضعه باب الحوائج است كز وى رواست، حاجت مخلوق روزگار اين پيشگاه فاطمه بنت موسى است كز بعد فاطمه به زنان دارد افتخار خارى اگر خلد به كف پاى زائرش گيرد ملك، به سوزن مژگان، ز پاش خار دختر بدين جلال، نپرورده مام دهر دختر بدين مقام، نياورده روزگار چشم فلك نديده و نشنيده گوش دهر دختر بدين جلالت و بانو بدين وقار اى بانوى بلند مقام فلك جناب اى خانم رفيع مكان بزرگوار هم دختر امامى و هم خواهر امام هم عمه امامى و هم نور هشت و چار تنها نه چشم من به در توست منتظر چشم دو عالم است‏بر اين در، به انتظار اى والى ولايت عصمت! به عصمتت چشم كرم زبنده اين آستان، مدار مسكين «طرب‏» ز درگه لطفت كجا رود؟ اميدوار بر توام، اميد من بر آر مهمان عصمت جواد محدثى بى‏بى! ... سلام! باز هم آمده‏ام، با دلى لبريز از شوق، با چشمانى در انتظار، آمده‏ام تا يك بار ديگر در «آستانه‏»، سر ادب در «خاك تواضع‏» نهم و رازمگو را، همچون سفره دل عاشقان مهجور، پيش تو بگشايم.

زمانه غريبى است.

«بوى غربت‏» چيزى نيست كه مشام ما آن را حس نكند.

اما ... «عطر آشنايى‏» هم وجود دارد.

اگر عده‏اى «ولايت‏» را همچون طعامى دير هضم مى‏يابند، انبوهى عظيم هم، آن راهمچون «شراب طهور»، همچون «تسنيم‏» و «كوثر» مى‏دانند، جرعه جرعه جان‏تشنه خود را از زلال آن سيراب مى‏كنند.

بى‏بى‏جان! اگر كسانى تجربه «زيستن بى‏ولا» را مى‏آموزند كه در حقيقت، نوعى‏مرگ تدريجى است جماعت اين مملكت نيز، «زندگى بدون ولا» را غير ممكن‏مى‏دانند و با «ولايت‏»، عشق مى‏كنند، با «محبت‏» نفس مى‏كشند، با «مودت‏ذى‏القربى‏» زنده‏اند.

«كوثر اهل بيت‏»، براى اينان مايه حيات و سرمايه بركت است.

بانوى معصوم!.

.

بگذار جمعى فراريان از دين، گريزپايان از معنويت، دلباختگان به آزادى! به‏مقدسات، پوزخند بزنند.

اين ميزان شعورشان را نشان مى‏دهد.

اينان چه مى‏فهمند «عصمت‏» و «عفاف‏» چه رنگ است! چه مى‏دانند «تعالى‏روحى‏» چه صيغه‏اى است! در اين عرصه، بايد خانواده‏هاى شهدا لب به سخن بگشايندو سرود ايمان سر دهند و شعر باور بسرايند.

بايد فرزندان «فقه‏» و «فتوا»، تجربه برترين «قانون‏مدارى‏» را در سايه‏«تعبد» بازگو كنند.

از خفاشان خو گرفته به ظلمت و گريزان از نور، چه انتظارى است كه به ستايش‏خورشيد بپردازند! مگر كسى كه صحن و سراى دلش را از ولاى بيگانه نشسته باشد،مى‏تواند «ذوى‏القربى‏» را مهمان خود كند؟ مگر محبت «بت‏» و «خدا» در يك دل مى‏گنجد؟ از آنان كه «صنم‏» را از «صمد» نمى‏شناسند، چه انتظارى است؟ بى‏بى‏جان! بانوى عصمت و عفاف! چه مى‏توان كرد كه دلهايى، هوس حضور در سواحل‏درياى تركيه دارند، جانهايى، در لجنزار غرب، سيراب مى‏شوند، كسانى هم در پى‏فسق و گناه‏اند، اما پشت‏شعار «آزادى‏» سنگر گرفته‏اند.

از اينها كه بگذريم، ميليونها دل عارف و جان‏شيفته است كه يك لحظه حضور دررواق روشن يك «حرم‏» را با عمرى تنفس در عفونت‏آباد فرنگ، عوض نمى‏كنند.

دو ركعت نماز خاشعانه در حريم يك «ولى خدا» را به هيچ لذت و تفريحى‏نمى‏فروشند.

وقتى يك «زيارت با معرفت‏» برابر با هزار حج و عمره مقبول است، كدام‏سرمايه‏گذارى به سودآورى و بهره‏ورى اين «تجارت معنوى‏» مى‏رسد؟ اصلا آيا آن چشم و گوش بسته‏ها، مى‏دانند «زيارت‏» چه طعمى دارد؟ آنها كه جز «شكم‏» و «شهوت‏»، چيزى درك نمى‏كنند، برايشان لرزيدن شانه‏هاى‏يك «زائر» در برابر يك «ضريح‏»، گنگ و ناشناخته است، جارى شدن اشك برپهناى صورت و هق‏هق گريه‏هاى عاشقانه، نامفهوم است.

بانوى نجيب عترت!... خدا را شاكريم كه طعم محبت‏شما را به ما چشانده است. مى‏فهميم كه «توسل‏» يعنى چه؟ «تبرك‏» را لمس مى‏كنيم و باور داريم.

پشتوانه‏اى داريم، نامش «شفاعت‏» است! از سير و سلوكى برخورداريم، با عنوان‏«تقرب‏».

باز هم شكر.

اينها سرمايه‏هاى ماست.

خدا كند كه اينها را نبازيم.

از شما آموخته‏ايم كه «فقر پاك‏»، بهتر از «ثروت ناپاك‏» است.

«گمنامى‏»هم اگر با «ديندارى‏» همراه باشد، باز هم خريداريم.

معصومه عصمت آموز! كريمه اهل بيت! ما هنوز هم محتاجيم و نيازمند.

نياز ما به قدر كرم شماست.

ما را رها نكنيد، دوست داريم همچنان اسير شما باشيم، بسته درگاهتان، دلبسته مودتان

طرب اصطهباناتى