تهيه منزل براي خادم


يکي ازخدمتگزاران و محبين کريمه اهلبيت (ع) به نام آقاي عدالت مي گويد : سه سال قبل در يکي از منازل مو قو فه آستانه به صورت استيجاري ، سکونت داشتم . از طرف مسؤولين مربوطه ، حکم تخليه منزل را صادر کردند و تهديدم کردند . دچار بحران عجيبي شده بودم ، چو ن نزديک عيد بود و نقل مکان آسان نبود . مرتباً قبل از خطبه صبح ، به بي بي عرض ادب مي کردم و از وضعيتم مي ناليدم . يک سال بعد از اين موضوع ، يکي از خدمتگزاران قديمي حرم ، در خواب مي بيند ، که من در صحن عتيق ، روبروي ايوان طلا نشسته ام و با دل شکسته مشغول گريه هستم و به حضرت معصومه (س) شکايت مي کنم و او را به برادرش قسم مي دهم که مشکل بنده را حل کند . اين شخص ، خوابش را براي يکي از دوستان قمي اش که ساکن تهران است ، تعريف مي کند و از او مي خواهد که هر کمکي که مي تواند ، بکند . ايشان اظهار مي دارد : من يک منزل قديمي در خيابان آذر ، پشت ميدان کهنه ، کوچه آسيابانها (کوچه مسجد ميرزاي قمي ) دارم که بعد از فوت مادرم بلااستفاده مانده است . اگر صلاح مي داني آن را به خادم حرم پيشنهاد کن در ضمن ، دلم مي خواهد قبل از اين موضوع ، او را از نزديک ببينم . سو م رمضان سال هفتاد و هفت ، بعد از اذان مغرب و عشا بود که درب منزل ما به صدا در آمد . همان خدمتگزار قديمي حرم بود که مرا در عالم رؤيا ديده بود . تعارف کردم داخل بيايد . نپذيرفت و از من خواست که سريعاً براي رفتن به تهران و ملاقات با فردي که مي خواست خانه اش را قم در اختيار من بگذارد ، آماده شوم . پذيرفتم و به اتفاق ، عازم تهران شديم . حدود يازده شب بود که به منزل فرد مزبور شديم . از ما پذيرايي کردند و من توسط دوستم به ايشان معرفي شدم . بعد از صحبتهايي که شد کليد منزل قم را به ما دادند ، و گفتند : اين منزل براي سکونت نياز به تعمير دارد ، و شما مختاريد اين کار را انجام دهيد . بعد از سحر به طرف قم حرکت کرديم وقتي منز ل را ديدم ، کاملاً خرابه و غير قابل سکونت بود . از قرار معلوم ، به مدت شش سال ، کسي در آن زندگي نکرده و کاملاً مخروبه شده بود . همسرم را براي ديدن منزل ، به آنجا بردم و او خانه را پسنديد . قرار شد خانه را تعمير کنيم . چند روز از شروع بنايي نگذشته بود که از تهران به من زنگ زدند . صاحبخانه بود . گفت : فلاني ! نام همسر شما فاطمه است ؟ و آيا ايشان از سادات هستند ؟ گفتم : درست است ، ولي شما از کجا مي دانيد ؟ گفت : من مي خواهم شما را ببينم . گفتم : به منزل تشريف بياوريد . گفت : نه در حرم مطهر ، صحن عتيق ، جلوي دفتر کفشدار ي با شما ملاقات مي کنم . وقتي همديگر را ملاقات کرديم ، با چشماني گريان گفت : فلاني ! خيلي کارت درسته ! قدر خودت را بدان ! سيمت اتصال دارد ! گفتم : چطور ؟ گفت : دخترم سال آخر پزشکي است و يک شب در خواب ديده که مادر بزرگش وارد منزل قم شده و منزل را آب و جارو کرده و تمام چراغها را روشن نموده است . گفته : اجازه بدهيد کمکتان کنم . چه خبر است داري آب و جارو مي کني ؟ در عالم خواب جواب داده : بايد خودم انجام دهم ، چون يکي از خادمين بي بي به همراه خانم سيده اي به نام فاطمه مي خواهند در خانه من زندگي کنند ، و مهمان من هستند . براي آنها دارم تميز مي کنم آقاي عدالت در پايان نقل خاطره مي گويد : از آن به بعد ، همه ساله در اين خانه زيارت امام حسين و زيارت عاشورا مي خوانم .