شفاي بيمار


آقاي رمضان ترابي ، از خدام حرم مطهر مي گويد : در يکي از شبهاي جمعه ، حدود ساعت هفت مردي را ديدم دختري را بر دوش گرفته به سمت ايوان آيينه مي آمد . چون حرم شلوغ بود به او نزديک شدم و گفتم : پدر جان ، دخترت را بر زمين بگذار تا خودش داخل حرم شود . مرد با حالت گريه گفت : دخترم همه بدنش فلج است . در عالم رؤيا به من گفتند : او را به قم بياور ، حضرت معصومه (ع) شفايش مي دهد . مرا راهنمايي کنيد که اين دختر را در جايي بگذارم و مشغول زيارت شوم . او را کمک کردم . دختر را در پايين پاي حضرت که در آن موقع جاي باريکي بود ، بر زمين نهاد . پاي او را به ضريح بستم و پدرش مشغول زيارت شد . ساعت يک و نيم بعد از نيمه شب بود که با عده اي از خدام در رواق نشسته بودم . ناگهان صداي شيوني به گوشمان رسيد . با عجله به کنار ضريح آمديم و ديديم که دخترک شفا يافته و از شدت خوشحالي گريه مي کند و نمي داند که چه کار کند . مردم دورش را گرفته بودند و بر دست و پايش بوسه مي زدند . عده اي مي خواستند لباسهايش را براي تبرک پاره کنند ، ولي ما جلوي آنها را گرفتيم . از دخترک پرسيدم : چگونه شفا يافتي ؟ گفت : خواب بودم . ديدم دو خانم آمدند . يکي بلند قد بود و ديگري با قد نه چندان بلند ، خانمي که قد کوتاهتري داشت به من گفت : خدا شفايت داده ، بلند شو ! تو خوب شده اي گفتم : نمي توانم ، قدرت ندارم . اصرار کرد و من گفتم : نمي توانم . با اصرار آن خانم ، از جاي برخاستم ، ديدم خوب شده ام . آن دو خانم از درب مقابل بيرون رفتند و از برابر ديدگانم ناپديد شدند .