کرامات (176-200)


(176)



مرحوم حاج شيخ قوام مي نويسد: فاضل معاصر جناب مستطاب حجّة الاسلام و المسلمين آقاي حسن امامي که افتخار خدمت آستانه مقدّسه را هم دارند، با خطّ شيواي خود مرقوم فرمودند که:



روز پنجشنبه دهم رجب 1358 ه. دختري به نام مليحه سيزده ساله از اهالي آب روشن آستارا، به اتّفاق پدر و مادرش به قم آمدند.



اين دختر دراثر بيماري مبتلا به لالي شده بود و قوّه ناطقه را به کلّي از دست داده بود. هر قدر به آقايان اطبّا مراجعه کرده بودند، نتيجه نگرفته بودند. با کمال يأس و نوميدي از پزشکان به قصد استشفا به حرم مطهّر حضرت معصومه - سلام اللّه عليها - پناه آوردند.



شب جمعه و روز جمعه را در کنار ضريح مقدّس بي بي به سر بردند، گاهي در حال گريه و هنگامي با تضرّع و التجا به دختر باب الحوائج شفاي دخترشان را از کريمه اهلبيت خواستند و خود دختر هم با زبان بي زباني مشغول راز و نياز بود.



شب شنبه 12 رجب، لحظاتي برق قطع شد و چراغهاي حرم مطهّر خاموش گرديد، در آن لحظهء تاريک وسکوت، يک مرتبه بانگ فريادي برخاست و سکوت را درهم شکست.



معلوم شد که در آن لحظات خاموش و ظلماني، دختر لال مورد عنايت بي منتهاي حضرت معصومه - سلام اللّه عليها - قرار گرفته و قدرت ناطقه اش به او بازگشته است.



با شنيدن اين فرياد همه زائران به سوي دخترک روي آوردند و درصدد برآمدند که لباسهاي دختر را به جهت تبّرک قطعه قطعه نمايند. خدّام حرم دخترک را به کشيک خانه بردند و تا ساعت 11 شب او را با پدر و مادرش در آنجا نگهداري کردند، تا جمعيت پراکنده شدند و حرم خلوت گرديد.



هنگامي که کيفيت شفا يافتن دختر را جويا شدند، گفت: در آن لحظه که يکمرتبه حرم تاريک گرديد، نور بسيار خيره کننده اي که هرگز در عمرم نظير آن را نديده بودم، از طرف ضريح مقدّس ساطع گرديد، حضرت معصومه - سلام اللّه عليها - را ديدم، به من فرمود: تو خوب شدي، تو مي تواني حرف بزني، با شنيدن اين گفتار، من از فرط خوشحالي آن نعره را از اعماق دل برکشيده و ديدم که زبانم باز شده است.



چون مردم پراکنده شدند، دختر را به منزلش دريکي از مسافرخانه هاي اطراف حرم بردند و صبح آن شب دخترک با پدر و مادرش به طرف مشهد مقدّس عزيمت نمودند.(118)



(177)



سر کشيک آستانهء مقدّسه حاج سيد مرتضي فهيمي نقل کردند که حدود 30 سال پيش شب جمعه اي در حرم مطهّر درحال خدمت بودم، صداي ضجّه و فرياد دلخراشي به گوشم رسيد، ديدم خانم زوّاري يک خانم جواني را بغل کرده، و او بيهوش افتاده و جواني در کنار آنها ايستاده است. معلوم شد که اين خانم مادر آن خانمِ جوان و آن جوان همسرِ اوست.



خانم بيهوش شده را با کمک همسر و مادرش به مقبرهء شاه عبّاس برديم، از وضعش جويا شديم، گفتند: که اهل آذربايجان هستند، و اين خانم سه سال پيش به دنبال وضع حمل زبانش بند آمده و رسماً لال شده است. و آنچه در تهران و شهرستان او را به دکتر برده ايم نتيجه نگرفته ايم. و اينک به قصد استشفا از وطن خود آمده ايم که اوّل حضرت معصومه، سپس حضرت امام رضا عليه السّلام را زيارت کنيم، و شفايش را انشاء اللّه از اين دو بزرگوار بگيريم.



خانم جوان کم کم به هوش آمد و آرام آرام شروع کرد به حرف زدن وسخن گفتن. وقتي مردم متوجّه شدند که اين زن شفا يافته از هر طرف ازدحام کردند تا برخي از لباسهايش را تبّرک کنند.



با کمک مادر و همسرش او را از ميان ازدحام بيرون برديم و از کيفيت شفا يافتنش جويا شديم، گفت: دريک حالت خواب و بيداري بانويي تشريف فرما شدند واز حاجتم جويا شدند. گفتم: من سه سال است گنگ هستم و نمي توانم حرف بزنم، فرمود: " نه، شما مي توانيد حرف بزنيد " وقتي به خود آمدم، ديدم مي توانم حرف بزنم.



(178)



شفاي مسلول



يکي از اهالي خلجستان قم دچار مرض سل مي شود، به اطبّاي قم مراجعه مي کند، نتيجه اي نمي گيرد، به تهران مي رود، مشغول معالجه مي شود، آنچه از مال و دنيا داشته خرج مي کند و هيچ نتيجه اي نمي گيرد، با يأس و نوميدي کامل به روستاباز مي گردد، اهالي روستا مي گويند: تو ديگر در اين روستا چيزي نداري، از آن طرف هم بيمري مُسري داري، چرا از اين روستا نمي روي؟!



در برابر اظهارات اهالي روستا، با بدني رنجور و دلي شکسته و خاطري پريشان از روستا خارج مي شود و به آستانهء بي بي دو عالم ر وي مي آورد، به جهت رعايت حال زائران، به داخل حرم نمي رود درصحن مطهّر، در ايوان مقبره آقاي سيد مرتضي رضوي، واقع درقسمت جنوبي صحن نو به حضرت معصومه - سلام اللّه عليها - متوسّل مي شود و ديدگان را به گنبد مقدّس مي دوزد تا خوابش مي برد.



هنگامي که از خواب بيدار مي شود و مي بيند که هيچ دردي دربدنش، احساس نمي شود و هيچ اثري از بيماري برجاي نمانده است.(119)



(179)



شفاي مشترک امام رضا عليه السّلام با حضرت معصومه عليها السّلام



خطيب توانا، حجّة الاسلام و المسلمين آقاي حيدري کاشاني مي گويد: يک دهه درمسجد گوهرشاد مشهد سخنراني داشتم، يکي از زائراني که پاي منبر من بود، به نزد من آمد و گفت: پسر جواني دارم که دو بيماري مهم دارد، شبي حضرت رضا عليه السّلام را در عالم رؤيا ديدم، فرمود: يک بيماري پسرت را شفا داديم، بيماري ديگر او را خواهرم حضرت معصومه - سلام اللّه عليها - درقم شفا خواهد داد. حالا که شما عازم قم هستيد اين 60 تومان را داخل ضريح حضرت بيندازيد، ما نيز چند روز ديگر براي عتبه بوسي به قم عزيمت مي کنيم.



پرسيدم شما موقع آمدن به مشهد مقدّس براي زيارت حضرت معصومه عليها السّلام به قم نرفتيد؟ گفتند: نه، گفتم: حضرت امام رضا عليه السّلام خواسته شما را متوجّه مقام حضرت معصومه عليها السّلام بنمايد وضمناً از شما گله کند که چرا در مسير خود به زيارت خواهر بزرگوارش نرفته ايد؟!



نگارنده گويد: حدس ايشان کاملاً درست است، و مؤيد آن رؤياي يکي از زائران امام هشتم است که از طريق همدان عازم کربلا بود، آن حضرت را در خواب ديد، فرمود: اگر عبور خود را از قم مي دادي و قبر خواهر غريب مرا زيارت مي کردي چه مي شد؟(120)



(180)



دختري به نام " مرضيه " اهل خرّم آباد لرستان، به تب و لرز شديدي مبتلا شد، دارو و درمان مؤثر نشد، سرانجام به فلج کامل دختر منجر گرديد.



پدر پيرش آنچه در توان داشت، براي معالجهء دختر هزينه کرد و نتيجه اي حاصل نشد.



پس از يأس کامل از آقايان اطبّا، سرانجام او را با هر زحمتي که بود به آستانهء حضرت معصومه عليها السّلام آوردند، بعد از نماز مغرب و عشا او را با ويلچر به حرم مطهّر بردند و سه ساعت تمام مشغول دعا و توسّل شدند، تا ساعت 9 شب به مسافرخانه باز گشتند. شب بعد که جمعه شب بود و حرم مطهّر تا صبح باز بود، او را با صندلي چرخدار به حرم مطهّر بردند، در مسجد بالاي سر، او را بر زمين نهادند و در محلّي کهبه ضريح مقدّس مُشرف بود، در برابر مادرش " ماه نساء " خوابانيدند.



دختر جوان که بعد از ابتلا به فلج همه آرزوهاي زندگي اش را نقش بر آب مي ديد، از سويداي دل، به گريه و تضرّع و توسّل پرداخت.



پدر پير و مادر دل شکسته اش نيز همراه با خيل زائران به دعاي کميل، راز و نياز، دعا و ضرّع پرداختند.



در حدود ساعت 3 بامداد بود که مرضيه در حالي که سرش روي زانوي مادر بود به خواب رفت، پدر از فرصت استفاده کرد، براي تغيير آب و هوا به صحن مطهّر رفت.



در اين اثنا، مرضيه چند بار روي زانوي مادر غلطيد، چشمانش را باز کرد و به مادرش گفت: مادر، گلويم خشک شده، آيا آبي همراه داري؟



مادر سر دختر را روي ساروقش نهاد و ليواني برداشت و به سراغ آب رفت.



همسرش را در کنار حوض ديد، ليوان را پرکردند و با هم به سوي مسجد بالاي سر آمدند، و با صحنهء عجيبي مواجه شدند.



آنها با کمال تعجّب ديدند که دخترشان روي پاي خود ايستاده، به ستون مسجد تکيه کرده، دستهايش را حرکت مي دهد.



پدر بُهت زده فرياد زد: " مرضيه، مرضيه ".



پدر و مادر دويدند و دختر را در آغوش کشيدند، صداي صلوات اززائراني که تا آن ساعت از شب در حرم بودند و از ساعتها پيش پيکر خسته و ناتوان دختر فلج را در کنار خود مي ديدند، بلندشد.



مرضيه با صداهاي بريده اش گفت: پدر خدا را شکر که بي جوابمان نگذاشتند. خوابم برد، حضرت معصومه و امام رضا عليها السّلام را در عالم رؤيا ديدم، بي بي نصف دردم را شفا داده و به من فرمود:



" بايد برويد مشهد و برادرم امام رضا عليه السّلام پاهايت را شفا دهد ".



صداي گريهء حاضران با صلوات و غريوشادي درآميخت و نقّاره حرم براي اعلام عنايت بي بي به يک زائر دل خسته و دل شکسته، به صدا در آمد.(121)



(181)



شفاي نابينا



حضرت حجّة الاسلام و المسلمين آقاي سيد علي محمّد طباطبائي، روز جمعه 14 شوّال 1419 ه. براي نگارنده، يکي از کرامات بي بي را که به چشم خود ديده بودند به شرح زير نقل کردند:



روز 25 رجب 1417 ه. ( سالروز شهادت امام کاظم عليه السّلام ) پدرم مرحوم حاج سيد جلال طباطبائي به رحمت خدا رفتند و روز مبعث حضرت رسول اکرم صلي اللّه و عليه و آله و سلّم به خاک سپرده شدند.



پس از مراسم تشييع و تدفين و مجالس فاتحه به قم آمديم و مجلس فاتحه اي به مناسبت هفتمين روز درگذشت، در مسجد فاطميه برگزار کرديم.



پس از اتمام مجلس ختم به حرم مطهّر مشرّف شديم، ديديم حرم خيلي شلوغ است، علّت آن را جويا شديم، گفتند که بي بي نابينايي را شفا داده است.



خدّام زائران را به يکي از غرفه هاي بال هدايت مي کردند، تا فرد شفا يافته نيز به آنجا بيايد و همگان بتوانند او را از نزديک ببينند.



ما نيز به دفتر طبقه بالا رفتيم، او را هم آوردند و خواستار شنيدن داستانش شدند.



گفت: 17 سال است که نابينا هستم، درسنّ 17 سالگي در اثر ناراحتي نغزي به دکتري در تهران مراجعه کردم، دکتر مرا مورد عمل جرّاحي قرار داد، ناراحتي مغزي کاملاً رفع شد ولي هر دو چشمم نابينا گرديد.



آنچه در توان داشتيم خرج کرديم ولي نتيجه اي نگرفتيم. به زادگاه خود ( سِدِه اصفهان ) رفتيم هر چه داشتيم فروختيم وخرج درمان چشمها کرديم امّا هيچ نتيجه اي حاصل نشد.



ديشب که چهارشنبه بود، با مادرم ازسِدِه به قم آمديم، به مسجد مقدّس جمکران مشرّف شديم، شب را تا سحر مشغول توسّل و تضرّع بوديم ولي متأسفانه نتيجه اي نگرفتيم.



صبح که با يأس و نا اميدي به سوي شهر مي آمديم، شخصي روحاني به ما رسيد و پرسيد: آيا مشکلي داريد؟ گفتم: بلي، 17 سال است که نابينا شده ام، به مشکلات فراوان به قم آمديم و شب را در مسجد مقدّس جمکران بيتوته کرديم و اينک مأيوس و نااميد برمي گرديم.



پرسيد: آيا به حرم حضرت معصومه - سلام اللّه عليها - مشرّف شده ايد؟



پاسخ داديم که هنوز نرفته ايم. گفت: به حرم حضرت معصومه عليها السّلام برويد و ناهار بي بي را بخوريد، حتماً شفا مي يابيد.



به قم آمديم، در مسافرخانه اطاق گرفتيم، مهيا شده و به حرم مطهّر مشرّف شديم. پس از زيارت به يکي از خادمها گفتيم ما مي خواهيم تبرّکاً از نهار بي بي بخوريم. گفت: ما چنين برنامه اي نداريم. امّا بخاطر اصرار زيادي که کرديم، يک فيش غذا تهيه کرد و آ ورد.



بسيار خوشحال شديم، به حرم مطهّر بازگشتيم و زيارت کرديم، نماز ظهر و عصر را در حرم خوانديم، سپس غذا را گرفتيم و به مسافرخانه برديم.



در مسافرخانه غذا را با مادرم خورديم و استراحت کرديم. يک مرتبه صداي کوبيدن در شنيده شد. مادرم در را باز کرد و خانم محجّبه اي را پشت در ديد.



بانوي مکرّمه فرمود: پشت سر من بياييد.



من دست مادرم را گرفتم و همراه بي بي حرکت کرديم.



از در قبله وارد صحن مطهّر شديم، در وسط صحن به من فرمود: " سرت را بالا ببر و آسمان را بنگر ".



سرم را بالا گرفتم و به سوي آسمان نگريستم.



پرسيد: " آيا چيزي مي بيني "؟ گفتم: نه.



فرمود: " خوب نگاه کن ". وقتي دقّت کردم، متوجّه شدم که شفا يافته ام.



آنگاه فقط يک لحظه آن خانم محجّبه را ديدم و ناگهان در مقابل ديدگانم ناپديد شد.



آقاي طباطبائي فرمود: شنيدم که آن جوان سعادتمند سال گذشته فوت کرده است.



اين کرامت باهره عصر روز چهارشنبه دوّم شعبان المعظّم 1417 ه. ( شب ميلاد با سعادت امام حسين عليه السّلام ) ظاهر گرديد.



(182)



در يکي از شبهاي ماه مبارک سال 1414 ه. بانويي در حرم مطهّر از عنايات حضرت معصومه - سلام اللّه عليها - شفا يافت و خبرش درسطح شهر منتشر شد، به دلايلي ما نخواستيم به خودش مراجعه کنيم، فقط خلاصه آن را بر اساس نقل دهها نفراز اهالي نيروگاه که او را مي شناسند و از داستانش آگاهي دارند مي آوريم:



همسر اين بانو تجديد فراش مي کند و شروع مي کند به ايذاء و اذيت اين خانم، تا شايد او شخصاً تقاضاي طلاق کند، او اظهار مي کند که من هرگز تقاضاي طلاق نخواهم کرد، زيرا در اين صورت بچّه هايم به سرنوشت بدي مبتلا خواهند شد ولي با شما هم کاري ندارم، شما با همسر جديد خود خوش باشيد.



همسرش در ادامه ايذاي اين خانم، با چوب بر سر او مي کوبد و او يکي از ديدگانش ار از دست مي دهد.



درشب احيا به حرم مطهّر مشرّف مي شود و متوسّل به اين خاتون دو سرا مي شود، بعد از گريه و توسّل فراوان خوابش مي برد، در عالم رؤيا حضرت معصومه - سلام اللّه عليها - تشريف فرما مي شوند ودست مبارک خود را بر چشم او مي کشند، اين خانم بيدار مي شود و مي بيند چشمش روشن شده است.



(183)



شکايت به بي بي



آقاي صحفي از پيرمرد صالح و پارسايي نقل مي کند که در زمان گذشته يکي از صاحب منصبان مقتدر، از هر مغازه اي جنس مي گرفت و پولش را نمي داد.



نه کسي جرأت مي کرد که به او جنس ندهد و نه کسي به خود جرأت مي داد که طلبش را از او مطالبه کند.



از مغازهء ما نيز مقداري جنس برد و هرگز صحبت از دادن پول به ميان نيامد.



روزي در شهر انتشار يافت که حکم انتقال او از قم به شهر ديگري صادر شده است، همه طلبکاران به کلّي مأيوس و نا اميد شدند.



من به برادرم گفتم: فلاني مال ما را خورد و رفت. گفت: چطور؟ گفتم: انتقالش آمده، ديگر او را نخواهيم ديد. گفت: نه، هرگز نمي تواند مال ما را بخورد، من همين الآن مي روم و از دستش شکايت مي کنم. گفتم: به کي؟! گفت: به حضرت معصومه - سلام اللّه عليها -



آنگاه به حرم مطهّر مشرّف شد و شکايت او را به آن حضرت عرض کرد و گفت: پيش از آن که از قم برود حساب ما را تسويه کند. تقاضاي برادرم پذيرفته شد و او پيش از آنکه ا ز قم برود به درِ مغازه آمد و حساب ما را تسويه کرد و رفت، ولي هرگز به مغازه هيچکدام از ديگرطلبکاران نرفت و طلب احدي را پرداخت نکرد. و اين مايه تعجّب همگان شد.(122)



(184)



شهريهء حوزه



روز پنجشنبه 29 شوال 1415 ه. برابر 10/ 1/ 74 ش. حضرت آيت الله حاج سيد موسي شبيري زنجاني از مراجع تقليد، کرامت باهره اي از کريمه اهلبيت حضرت معصومه عليها السّلام در حقّ مرحوم آيت اللّه العظمي آقاي حاج سيد صدر الدّين صدر قدس سره ( متو فّاي 19 ربيع الاوّل 1373 ه. )(123) نقل فرمودند.



آيت اللّه شبيري زنجاني، اين کرامت را در بيت مرحوم آيت اللّه حاج سيد رضا صدر ( متوفّاي 26 جمادي الثاني 1415 ه. ) که اينک دفتر معظّم له مي باشد، به نقل از آقاي حاج شيخ ابراهيم رمضاني(124)بازگو کرده، و ايشان را توثيق نمودند و به ثقوا و فضل ستودند.



بعدها آيت اللّه شبيري دستخطّ آقاي رمضاني را در اختيار اينجانب قراردادند و اينک ما اين کرامت باهره را از روي نوشته ايشان - با اندک ويرايش لفظي - نقل مي کنيم:



در زمان مرحوم آيت اللّه العظمي حاج سيد صدر الدّين صدر قدس سره کتاب " لواء الحمد " را که اخبار نبوي وارده از طريق شيعه مي باشد(125) تأليف مي کردند و من به عنوان خوشنويسي آنرا براي ايشان مي نوشتم.



گاهي براي رفع خستگي با هم صحبت مي کرديم، يکي از روزها فرمودند:



بعد از مرحوم آيت اللّه العظمي حائري قدس سره مدّتي من زمام امور حوزه را دست گرفتم و شهريهء طلبه ها را عهده دار بودم، [ گويا ماهي سه تومان(126) به هر طلبه شهريه مي داديم ] تا اين که يک ماه وجهي نرسيد، مجبور شديم قرض کنيم وشهريه را بدهيم، ماه دوّم نيز پولي نرسيد،باز هم قرض کرديم و شهريه را داديم، ولي ماه سوّم ديگر جرأت نکرديم قرض کنيم.



جمعي از طلبه ها براي شهريه به خانه آمدند من هم اظهار کردم که چيزي در بساط نيست ومبلغ زيادي هم مقروض شده ام.



يک مرتبه صداي گريهء طلاب بلند شد، گفتند: پس چه کنيم؟ نه در مدرسه تأمين امنيت داريم ( با توجّه به فشار و خفقان دوران رضا خان ) و نه مي توانيم به وطن برگرديم، اگر اينجا هم خرجي نداشته باشيم، دقيقاً توهينهايي که مي کنند صادق مي شود و خلاصه طوري صحبت کردند که من هم گريان شدم. گفتم: آقايان، تشريف ببريد. انشاءاللّه تا فردا براي شهريه کاري خواهم کرد.



آنها رفتند و من تا شب هر چه فکر کردم، فکرم به جايي نرسيد. تمام شب را هم فکر کردم و خوابم نبرد، بالأخره سحر برخاستم تجديد وضو کردم و به حرم مطهّر حضرت معصومه - سلام اللّه عليها - مشرّف شدم. حرم بسيار خلوت بود و کسي آمد و شد نداشت. بعد از اداي نمازصبح و مقداري تعقيب، با حالت ناراحتي شديدي که همه اش منظرهء روز گذشته را درنظرم جلوه گر مي کرد، پاي ضريح مطهّر آمدم و با حالت عصبانيت و ناراحتي به حضرت معصومه - سلام اللّه عليها - عرض کردم: عمّه جان اين رسم نيست که عدّه اي از طلاب غريب در همسايگي شما، و در کنار گوش شما از گرسنگي جان بسپارند. اگر مي توانيد اداره کنيد بسم اللّه! و اگر توانش را نداريد به برادر بزرگوارتان حضرت علي بن موسي الرّضا عليه الصّلاة و السّلام، و يا به جدّ بزرگوارتان حضرت اميرالمؤمنين عليه الصّلاة و السّلام حواله فرماييد [ يعني بساط حوزه را از قم برچينيد و طلاب را به مشهد مقدّس و يا نجف اشرف اعزام نماييد ].



اين را گفتم و با حالت قهر و عصبانيت از حرم بيرون آمدم و وارد همين اطاق شدم ( اطاقي است در بيت مرحوم آيت اللّه صدر، بين بيروني و اندروني ) و نشستم.



مرتباً منظرهء روز گذ شته جلوچشمم مي آمد و حالم منقلب مي شد. برخاستم قرآن کريم را برداشتم که قرآن بخوانم بلکه مقداري از ناراحتيم کاسته شود، از شدّت پريشاني نتوانستم بخوانم.



ناگهان ديدم دري اطاق را مي زنند، گفتم: بفرماييد. در باز شد، کربلايي محمّد ( پيرمرد پيشخدمت ) وارد شد و گفت: آقا يک نفر با کلاه شاپو و چمداني در دست مي گويد: همين الآن مي خوا هم خدمت آقا برسم و وقت ندارم که بعداً بيايم. من ترسيدم و گفتم: نمي دانم آقا از حرم آمده يا نه، حا لا چه مي فرما ييد؟



گفتم: بگو بيايد، اگر چه راحتم کند.(127)



کربلائي محمّد برگشت، طولي نکشيد که مردي موقّر و متشخّص، با کلاه شاپو بر سر وچمداني در دست وارد شد. چمدان را گوشه اطاق گذاشت، شاپو را از سر برداشت و سلام کرد. جواب دادم، جلو آمد و دستم را بوسيد. سپس عذرواهي کرد و گفت: ببخشيد چون وقت نداشتم، بد موقع خدمت شما شرفياب شدم. همين الآن که ماشين ما بالاي گردنهأ سلام رسيد و نگاهم به گنبد حضرت معصومه - سلام اللّه عليها - افتاد، ناگهان به فکرم رسيد که من با آتش و باد مسافرت مي کنم و هر ساعت برايم احتمال خطر هست. با خود گفتم: اگر پيش آمدي شود و بميرم و مالم تلف شود و دَين خدا و سهم امام عليه السّلام درگردنم بماند چه خواهم کرد؟



[ ظاهراً همان وقت که مرحوم آيت اللّه صدر به حضرت معصومه - سلام اللّه عليها - عرض حاجت مي کرده، اين فکر به ذهن آن مؤمن رسيده بود ] .



وي افزود: لذا وقتي که به قم رسيديم از راننده خواستم که مقداري در قم صبر کند تا مسافرين به زيارت بروند و من هم خدمت شما برسم.



فرمود: اموالش را حساب کرد و مبلغ زيادي بدهکار شد. درچمدانش را باز کرد و به اندازه اي وجه پرداخت که علاوه بر اداي قرضها و پرداخت شهريه آن ماه، تا يکسال شهريه را از آن پول پرداخت نمودم.



آنگاه به حرم مشرّف شدم و از حضرت معصومه - سلام اللّه عليها - تشکّر نمودم.



(185)



صوت زيبا از عنايت بي بي



خطيب توانا، فقيد سعيد حاج شيخ غلامرضا فقيه يزدي، مشهور به " طبسي " متولّد 1295 ه. و متوفّاي 1378 ه. در ايام اقا متش در قم به سختي زندگي مي کرد و به جهت نداشتن صوت زيبا نمي توانست درامر منبر و تبليغ موفّق باشد، ولي گاهي از روي ناچاري به دهات مي رفت و در مناطق محروم تبليغ مي کرد و احياناً کمک هزينه اي به دست مي آورد.



سالي در نزديکي ماه محرّم به قصد تبليغ با اراک مي رود، به جهت نداشتن صوت و صدا کسي از او دعوت نمي کند. يکي از روحانيون اراک مبلغي به او مي دهد و او را به اصفهان مي فرستد و ايشان از اصفهان به پاي پياده به سوي يزد عزيمت مي کند.



پس از طّي مسافتي در حدود " نوگنبد " راه را گم مي کند، مدّتي دربيراهه طّي طريق مي کند، تشنگي بر او غلبه مي کند و از راه رفتن باز مي ماند.



در آن حال يأس و نوميدي متوجّه حضرت معصومه عليها السّلام مي شود وعرض مي کند: اي دختر موسي بن جعفر، اين شيوهء مهمانداري نيست، من سالها در زيرسايه شما و ودر جوار رحمت شما بودم، از شيوه مهمان نوازي به دور است که در وسط بيابان تشنه و گرسنه بميرم و طعمه حيوانات شوم.



يک مرتبه صدايي به گوشش مي رسد که برخيز و آب بخور.



از جاي بر مي خيزد و نهر آبي را در نزديکي خود مشاهده مي کند. به سوي آن نهر حرکت مي کند، از آن آب مي خورد و در داخل آن فرو مي رود، نشاطي پيدا مي کند و به راه مي افتد.



پس از خوردن آن آب احساس مي کند که صوت و صدايي يافته و تارهاي صوتي اش دگرگون شده است. در آن بيابان که به سوي يزد راه مي پيموده شروع مي کند با صداي بلند آواز خواندن ومطمئن مي شود که عنايتي شده است.



چون به يزد مي رسد و در مجالس وعظ وخطابه حاضر مي شود، خطبه هاي پرشوري مي خواند و همگان را تحت تأثير سخنان نافذ و با ملاحتش قرار مي دهد.



از آن تاريخ ( محرّم 1345 ه. ) به عنوان يکي از خطباي نامي ايران شناخته مي شود، به هر شهري قدم مي گذارد، براي شنيدن سخنرانيهايش ازدحام مي شود و از برکت کريمه اهلبيت در فنّ خطابه و سخنوري از نادره هاي زمان و يگانه هاي دوران مي شود.(128)



(186)



عارضه قلبي



" بي بي صدّيقه مشکاتي " همسر مرحوم حاج سيد جلال طباطبائي، چندين بار مورد عنايت حضرت معصومه - سلام اللّه عليها - قرار گرفته، که يک مورد آن در سال 1419 ه. رخ داده است.



فرزند برومند ايشان حجّة الاسلام آقاي سيد عليمحمّد طباطبائي در حضور مادرش، داستان کسالت وي را در بهمن ماه 1377 ش. اينگونه بيان کردند:



درحدود چهار ماه پيش مطلّع شديم که مادر دچار مشکل قلبي شده است، سريعاً به يزد رفتيم و ايشان را نزد آقاي دکتر صدربرديم، دکتر تشخيص داد که مادرايست قلبي دارد و بايد دستگاهي به نام: " هولتر " به مدّت 24 ساعت به بدن ايشان وصل شود، آنگاه ضربان قلب را چک کنند و نوارقلب بگيرند.



آقاي دکتر متفکّر دستگاه هولتر را به مدّت 24 ساعت به ايشان وصل کرد، معلوم شد که در مدّت 24 ساعت کمشش بار ايست قلبي داشته است.



آقاي طباطبائي پروندهء پزشکي مادرش را آورد و به نگارنده، ارائه و موارد ايست را بر روي اوراق نشان داد.



اوراقي که نوار قلب به وسيلهء هولتر بر روي آنها ثبت شده بود 20 ورق A4 بود. اين اوراق در تاريخ 18/ 7/ 77 ثبت شده بود.



پزشک معالج پس از مشاهده نتايج هولتر گفته بود: بايد برايش با طري گذاشته شود.



آقاي طباطبائي به تهران مي روند، باطريها را تهيه و به يزد برمي گردند. قرار مي شود که آقاي دکتر حسيني نژاد از تهران بيايد و باطريها را برايش کار بگذارد.



در ايامي که هنوز باطريها را کار نگذاشته و در انتظار آمدن دکتر حسيني نژاد بودند، همه اقوام و عشيره نگران حال بيمار بودند.



ولي دخترشان فاطمه طباطبائي بيش از همه مضطرب وپريشان بوده و تضرّع و توسّل بسياري مي کرد. تا اينکه درعالم رؤيا به خدمت حضرت معصومه - سلام اللّه عليها - مي رسد، و خدمتشان عرض مي کند: " بي بي جان! چرا دوستتان را شفا نمي دهيد؟ ".



حضرت مي فرمايند: " دوست من کيست؟"



عرض مي کند: " مادرم او هر وقت به قم مشرّف مي شود به خدمتتان مي رسد ".



حضرت بشارت مي دهند که او سريعاً خوب مي شود.



آنگاه دکتر حسيني نژاد به يزد مي آيد و او را تحت عمل جرّاحي قرار مي دهد و باطريها را کار مي گذارد و همه برنامه ها به راحتي و سرعت انجام مي گيرد.



آقاي طباطبائي مي فرمود: تيم پزشکي از اين عمل خيلي اظهار رضايت کردند و پرستارها مي گفتند: ما هرگز عمل به اين راحتي نديده بوديم.



از عنايات بي بي باطريها خوب کار گذاشته شد و ايشان با وجود کهولت سن سريعاً سلامتي خود را باز يافتند.



(187)



عمل جراحي امام جواد عليه السّلام



يکي از زيباترين کرامات حضرت معصومه - سلام اللّه عليها - داستان شنيدني و جالبي است که در " مهريز يزد " واقع شده است.



اين داستان موجب مسلمان شدن عدّه اي از زرتشتي هاي منطقه شده و خوشبختانه فردي که اين کرامت درحقّ ايشان انجام يافته در قيد حيات هستند. و هر کسي مي تواند به " مهريز " سفر کرده، اين واقعه را از زبان اين علويه بشنود و بانوان مي توانند اثر اين عنايت را در سينه ايشان مشاهده کنند.



داستان از اين قرار است که در " مهريز " يکي از بخشهاي يازده گانه يزد، علويه اي به نام: " بي بي زهرا طباطبائي " زندگي مي کند، که در عمر با برکت خود هرگز به دکتر مراجعه نکرده، و هر وقت مشکلي داشته، با اجداد طاهرين خود در ميان نهاده و مشکلش را حل نموده است.



مثلاً يکبار که اين بانو به ناراحتي قلبي مبتلا شده بود، در عالم رؤيا به خدمت حضرت فاطمه زهرا - سلام اللّه عليها - رسيده، بي بي حبّهء قندي يبه ايشان عنايت مي فرمايند، بطوري که وقتي ايشان بيدار مي شود، حبّهء قند در دهانش بوده و بلافاصله بهبودي مي يابد و ديگر از ناحيهء قلبي مشکلي برايش پيش نيامده است.



چها ر پنج سال پيش، ابتلاي تازه اي پيدا مي کند، و آن بالا آ مدن شکم بود.



شکم به قدري متورّم مي شود که اگر در سنين بالا نبود، احتمال حاملگي مي رفت.



در سفري که زيارت مشهد مقدّس نصيبش مي شود، همه روزه به حرم مطهّر امام رضا عليه السّلام مشرّف مي شود و شفاي خود را از امام هشتم مسألت مي کند.



شبي در عالم رؤيا به محضر مقدّس امام رضا عليه السّلام شرفياب مي شود، در عالم خواب نيز از محضر حجّت خدا تقاضاي عنايت مي کند، حضرت مي فرمايند: " برو قم، از خواهرم حضرت معصومه عليها السّلام جواب مي گيري ".



با خيال راحت به قم مشرّف مي شود، چند روزي در قم در منزل اقوام خود مي ماند، همه روزه به حرم مشرّف مي شود و از - حضرت معصومه - سلام اللّه عليها - شفاي خود را مي طلبد.



شبي در عالم رؤيا خدمت حضرت معصومه - سلام اللّه عليها - مي رسد و عرض مي کند: برادر بزرگوارتان مرا به خدمت شما فرستاده است.



کريمه اهلبيت مي فرمايند: " شما با خيال راحت به شهر خود برويد، من در وقت مقتضي حضرت جواد عليه السّلام را به سراغت مي فرستم ".



لذا با خاطري آسوده به خانه و کاشانه اش باز مي گردد، و در انتظار عنايت آن حضرت دقيقه شماري مي کند.



مدّتي مي گذرد و او همچنان چشم به راه مي ماند امّا هر روز ورم شکم بيشتر مي شود و همه بستگان نگران سلامتي او مي شوند و پيشنهاد مي کنند که به دکتر مراجعه کند ولي ايشان مي گويد: من هرگز به دکتر مراجعه نمي کنم.



روزي شوهرش که به شدّت سلامتي همسر را در خطر مي ديده پرسيد: آيا مخالفت شوهر شرعاً حرام نيست؟ مي گويد: چرا؟ مي گويد: من بارها به شما گفتم که بايد به دکتر مراجعه کني، چرا اين قدرسماجت به خرج مي دهي؟



علويه مي گويد: همين امشب را به من مهلت بدهيد، اگر خوب نشدم فردا به دکتر مي روم.



تصادفاً آن شب شوهرش براي آبياري باغ هايش نمي توانست درخانه باشد، لذا با توجّه به بيماري همسرش اوّل شب به منزل مي آيد و مي پرسد: اگر من امشب به دنبال کار بروم از تنهايي ناراحت نمي شويد؟ مي گويد: نه، شما برويد به دنبال کارتان. او هم فلاکس چايي را برداشته مي رود.



سپس پسرش مي آيد تا به او سري بزند، مي بيند که مادرش تنهاست، مي خواهد در آنجا بماند، امّا مادر اصرار مي کند که نيازي نيست و برويد تا خانواده تان تنها نباشند.



علويه از تنهايي و خلوت شب استفاده مي کند، مدّت زيادي گريه کرده از آن راه دور خطاب به حضرت معصومه عليها السّلام عرض مي کند: " بي بي جان! شما وعده داديد که حضرت جواد عليه السّلام را به موقع بفرستيد تا مرا شفا دهد، پس کي موقعش مي شود؟! من در برابر اصرار مردم، و از همه مهمتر پافشاري شوهرم، بيش از اين نمي توانم صبر کنم، و از آن طرف هم نمي خواهم به دکتر مرد مراجعه کنم.



فصل تابستان بود و هوا مساعد، پس از توسّل و تضرّع فر اوان، در ايوان منزل مي خوابد.



ناگاه بيدار مي شود و مي بيند منزل روشن است، وسيد جواني - در حدود 25 ساله- از راهرو منزل تشريف فرما مي شود.



عرض مي کند: شما کي هستيد؟ از درهاي بسته چگونه آمديد؟



مي فرمايد: من جوادالائمه هستم، آمده ام تا ترا عمل کنم.



عرض مي کند: شما نامحرم هستيد، چگونه مي خواهيد عمل کنيد؟



مي فرمايد: لازم نيست شما به ما مسأله ياد بدهيد، پيراهنتان را بالا بزنيد.(129)



ايشان در مقابل امر امام تسليم مي شود و پيراهنش را بالا مي زند.



حضرت جوادعليه السّلام کيفي شبيه کيف پزشکان در دست داشتند، آنرا باز مي کنند و چاقويي شبيه چاقوي جرّاحي بيرون مي آوردند و شکم ايشان را از محاذات قلب تا روي ناف مي شکافند.



آنگاه غدّه بزرگي از شکم بيرون آ ورده، درطشتي مي گذارند.



در تمام اين مدّت مريض محو تماشاي جمال باهر التّور امام عليه السّلام بوده و کوچکترين دردي احساس نکرده است.



سپس از کيف خود نخ و سوزني بيرون مي آورد و جاي شکاف را بخيه مي زند.



حضرت غدّه را در کيف خود مي گذارد و مي فرمايد: " تو ديگر خوب شدي " آنگاه در مقابل ديدگان سيده طباطبائي ناپديد مي شود.



علويه با خيال راحت مي خوابد، صبح که بيدار مي شود شکمش را کاملاً طبيعي مي يابد بطوري که هيچ نشا ني از ورم و برآمدگي نيست. و محل عمل نيز کا ملاً التيام يافته است، امّا نکتهء مهم و حائز اهميت اين است که مي بيند، جاي بريدگي به صورت يک خط قرمز ديده مي شود و 9 عدد بخيه با نخ سبز در آن مشاهده مي شود. وقتي به محل بريدگي دست مي کشد، هيچ خوني در آن نبوده و فقط مرطوب بوده است، امّا وقتي به آن رطوبت دست مي زند عطر عجيبي فضاي منزل را عطرآگين مي کند.



او تصميم مي گيرد که اين کرامت باهره را به هيچکس نگويد، ولي البته از اعضاي خانواده نمي تواند پنهان کند.



در روزهاي اوّل فقط اظهار مي کرده که الحمداللّه شفا يافتم و توضيحي نمي داده، ولي پس از اينکه شوهرش جاي عمل را مي بيند ناگزير مي شود متن واقعه را براي او شرح دهد، امّا از او تعهّد مي گيرد که به کسي نگويد.



حتّي به خويشاوندان و آشناياني که به ديدنش مي آمدند و از حالش جويا مي شدند مي گفت: الحمداللّه بهتر هستم، مي پرسيدند: پس اين ورم چه شد؟ اظهار مي داشت: که از لطف خدا به تدريج کم شده است.



پس از چند روز همسرش به او مي گويد: الآن متأسفانه ايمان مردم ضعيف شده و ديگر آن اعتقادات قديمي را ندارند، من صلاح مي دانم که اين عنايت بزرگي را که در حقّ شما واقع شده کتمان نکنيد، بلکه اجازه بدهيد بانواني که به عيادت شما مي آيند، آن را ببينند، تا موجب تقويت ايمانشان شود.



ايشان نيز در مقابل اين کلام قانع مي شود و داستانش را براي خويشان، آشنايان و ديگر بانواني که به ديدارش مي آيند بازگو مي کند. کم کم خبر در منطقه پخش مي شود و به شهر مي رسد، بانوان متدين يزد راهي مهريز مي شوند تا داستان شفا را از زبان خودش بشنوند، آنان جاي عمل و 9 بخيه با نخ سبز را با چشم خود مي بينند و متوجّه مي شوند که اين عنايت الهي است، وعدد 9 که رمز امام جواد عليه السّلام است نيز نظر مي کرده است.



اين خبر در يزد و اطراف آن منتشر مي شود، هر روز تعداد بيشتري به ديدار او مي شتابند، سرانجام اين خبر در ميان زرتشتيهاي منطقه شايع مي شود و تعدادي از بانوان زرتشتي نيز به ديدار او رفته، و پس از مشاهدهء جاي عمل و نخهاي سبز رنگ و پرس و جو از اهالي محل و اطمينان يافتن از قطعي بودن اين واقعه به شرف اسلام مشرّف مي شوند.



نگارنده داستان شفا يافتن سيده طباطبائي را از تعدادي از فضلاي يزدي مقيم حوزه علميه قم شنيده بودم و به حدّ تواتر رسيده بود ولي در صدد بودم که يک شاهد عيني پيدا کنم و متن داستان را از زبان او بشنوم سرانجام مطلّع شدم که يکي از شاهدان عيني به قم آمده اند، از فاميلهاي نزديکش آدرس گرفتم و به خدمتش رسيدم قسمتي از مطالب بالا را از زبانش شنيدم.



متن بالا را قبلاً از فضلاي يزدي شنيده بودم و به صورتي که در بالا ملاحظه فرموديد قلمي شده بود، هر نکته اي که اشاره نکردند، پرسيدم و ايشان تأييد کردند.



اين شاهد عيني " بي بي صدّيقه مشکاتي " فرزند مرحوم حاج سيد مهدي ( از سادات حسني ) همسر مرحوم حاج سيد جلال طباطبائي يزدي ( متوفّاي 25 رجب 1417 ه. ) مي باشد.



بي بي صدّيقه که از شيفتگان خاندان عصمت و طهارت، و خود داستانهاي فراواني از عنايات اين خاندان دارد، فرمود:



" بي بي زهرا " دختر دائي من مي باشد، هنگامي که خبر بهبودي ايشان به من رسيد، راهي مهريز شدم و به منزلش رفتم، متن کامل داستان را از زبان خودش شنيدم و جاي بريدگي را به صورت يک خطّ سرخ مشاهده کردم و 9 عدد بخيه با نخ سبز را درسينه اش مشاهده نمودم.



همچنين اضافه کردند که محلّ بريدگي از محاذات قلب تا روي ناف بود و نخها کمي ضخيم تر از نخ خياطي بود.



پرسيدم: آيا نخها هنوز هم هست؟ گفت: نه، با گذشت زمان يا پوسيده اند و يا در لابه لاي گوشت مخفي شده اند.



مثل آن ايام نيست ولي به خوبي مشخّص است که اينجا شکافته شده و 9 بخيه خورده است.



سپس فرمودند: وقتي به خدمت ايشان رسيدم معلوم شد که خويشان و آشنايان همه لباسهاي ايشان را به قصد تبرّک برده اند، گفتم: آياچيزي براي من نمانده است؟ گفت: چرا فقط روسري که آن شب بر سرم بود باقي است، آنگاه آن را به من هديه کرد.



(188)



عنايت امام هشتم به زيارت خواهرش



در عصر ما در قم مرد وارسته اي به نام آقاي شيخ عبداللّه بود که به: " شيخ عبداللّه پياده " معروف بود و کرامات فراواني از او نقل مي شد. و لذا افراد زيادي به او مراجعه مي کردند و از او التماس دعا مي نمودند، که اين رفت و آمدها او را از کار و زندگي اش باز مي داشت.



ايشان براي رهايي يافتن از دست مراجعه کنندگان از شهر مقدّس قم رخت بربست و در دِه جمکران، در نزديکي مسجد مقدّس صاحب الزّمان - عجّل اللّه فرجه الشّريف - اقامت گزيد.



بعد ازمدّتي براي آستان بوسي حضرت رضا عليه السّلام به مشهد مقدّس مشرّف شد.



در حرم مطهّر محضر مقدّس حضرت رضا عليه السّلام شرفياب مي شود، حضرت از ايشان روي برمي تابد. بسيار گريه مي کند و عرضه مي دارد: مولايم به من بفرماييد که چه تقصيري از من سر زده است؟!



حضرت مي فرمايد: چرا حرم خواهرم را در قم ترک کردي؟!



عرض مي کند که من در محضرشما متعهّد مي شوم، تا زنده هستم همه نمازهاي خود را در حضرت معصومه عليها السّلام بخوانم.



و لذا تا هنگامي که وضع جسماني اش ايجاب مي کرد، روزي سه بار به حرم مطهّر مشرّف مي شد و همه نمازهاي يوميه را در حرم مي خواند.



در اواخر که توان کمتري داشت، روزي دو بار مشرّف مي شد و نمازهاي ظهر و عصر و مغرب و عشا را در حرم مي خواند.



اين مطلب را جمعي از دوستان مورد اعتماد، که با ايشان رفت و آمد داشتند براي نگارنده نقل کردند.



ايشان در حدود ده سال پيش درگذشتند و در قبرستان بقيع در قم دفن شدند. يکي از دوستان، ايشان را بعد از فوتش در حال تشرّ ف به حرم در خواب مي بيند، از حالش مي پرسد، مي فرمايد که اينجا هم جاي من بالاي سر حضرت معصومه - سلام اللّه عليها - مي باشد.



(189)



عنايت به مراجع



چندي قبل واحد فرهنگي آستانه مقدّسه به خدمت مرحوم آيت اللّه اراکي رفته، از ايشان در مورد کرامات حضرت معصومه - سلام اللّه عليها - سئوال کردند، ايشان در پاسخ فرمودند:



دستهاي من باد مي کرد و قاش مي شد، و لذا نمي توانستم وضو بگيرم، ناگزير بودم همواره خاک تيمّم همراه بردارم.



هر قدر به دکتر رفتم معالجات مؤثّر واقع نشد، تا اينکه به حضرت معصومه - سلام اللّه عليها - متوسّل شدم. به نظرم آمد که دستکش دست کنم و چنين کردم و دستم خوب شد.



اين داستان را واحد فرهنگي حرم مطهّر به نقل از مرحوم اراکي، به صورت نشريه اي چاپ و منتشر کرده است.



(190)



عنايت به يک مسيحي



" نانسي " زن مسيحي که در تهران زندگي مي کرد و درپرتو عنايات حضرت معصومه - سلام اللّه عليها - به آيين اسلام شرفياب شد، مي گويد:



16 ساله بودم که ازدواج کردم، 15 روز بيشتر از ازدواجم نگذشته بود که پدر و مادر شوهرم در تصادف کشته شدند و من سرپرستي سه فزرند آنها: اديت، آلبرت و آلبرتين را به عهده گرفتم.



پس از 20 سال که دخترها ازدواج کرده بودند و آلبرت خود را براي تحصيلات دانشگاهي آماده مي کرد، ناگهان " رامان " برادر گمشدهء همسرم پيدا شد و معلوم شد که اين مدّت را در زندانهاي ساواک بوده است.



رامان با همسر و سه فرزندش در نزديکي منزل ما خانه اي اجاره کردند و براي آوردن وسايلشان به اتّفاق همسرم " ژان " به يکي از شهرهاي شمال رفتند، امّا هرگز بازنگشتند، تاريخ در خانواده ما تکرار شد تصادف بار ديگر عزيزان ما را بلعيد.



من بارديگر سرپرستي سه فرزند " ژان " را عهده دار شدم.



پايم به طور خفيف درد مي کرد، فرصت مراجعه به دکتر نداشتم، با درد پا مأنوس شدم و هرگز به روي خود نياورم.



پس از مدّتي درد پا شديد و شديدتر شد و ديگر نتوانستم از جاي برخيزم و از شدّت درد به گريه مي افتادم.



بچّه ها فهميدند و سرزنش کنان مرا به دکتر بردند، داروها و آمپولها به هيچ وجه مؤثّر نشد، به دکتر ديگري مراجعه کرديم، گفت: بايد پايم عمل شود، دکتر سوّم و چهارم نيز نظر او را تأييد کردند، ولي من راضي نمي شدم و مسألهء جرّاحي را به تعويق مي انداختم، درحالي که پايم تغيير شکل مي داد، کبود و متورّم مي شد.



يک روز مرا به زور نزد دکتر بردند، دکتر گفت: متأسفانه ديگر دير شده بايد پايش قطع شود. ناچار براي عمل وقت گرفتم، ترسان و گريه کنان به خانه آمدم.



غروب بود و من از شدّت خستگي و درد وغصّه بي حال شده بودم. گوشه اي دراز کشيدم و خيلي زود به خواب رفتم و خواب عجيبي ديدم.



درخواب ديدم يک زن مقدّس و نوراني که چادر مشکي بر سر و لباسِ سبز برتن داشت، دست مرا گرفت و گفت: " نترس نانسي! تو مجبور نيستي که پايت را قطع کنند، غصّه نخور، بچّه هاي رامان ترا با پاي سالم لازم دارند ".



از خواب پريدم، امّا آنقدر مضطرب بودم که ياراي سخن گفتن يا برخاستن از جايم را نداشتم.



در همان صداي زن همسايه توجّهم را جلب کرد. او يکي از همسايه هايمان بود که زني مسلمان بود و تازه به محلّه ما آمده بود.



او داشت در مورد معجره و شفا يافتن يک بيمار لاعلاج براي اديت و آلبرتين، حکايتي را تعريف مي کرد.



وقتي توانستم حرف بزنم، آب خواستم، سپس جريان خوابم را براي حاضرين تعريف کردم. زن همسايه با شنيدن اين خواب رنگش مثل گچ سفيد شد و گفت: " به خدا قسم شما خوب مي شويد، من حتم دارم که آن بانو حضرت معصومه عليها السّلام بود ".



آنگاه با اصرار از من خواست که هر طور شده به زيارت حضرت معصومه - سلام اللّه عليها - بروم. او گفت: " درست است که شما مسلمان نيستيد، امّا اين خاندان کريمتر و بزرگوارتر از آن هستند که لطف و مرحمتشان فقط شامل حال مسلمانها بشود، حتماً بايد پيش از فرا رسيدن وقت عمل سري به قم بزنيد ".



فرداي آن روز به راه افتاديم، هر چه به قم نزديکتر مي شديم، احساس عجيبي به من دست مي داد، انگار چراغ اميدي در دلم روشن مي شد، قلبم سبک شده بود و دلم چيز خوبي را گواهي مي داد.



شکوه و عظمت آن مکان روحاني، زمزمهء دعاهايي که آنجا را پر کرده بود، اشکهاي گرمي که به گونه ها مي ريخت و روحانيتي که در فضا موج مي زد، مرا از خود بي خود کرده بود.



حرم کم کم خلوت شد، من همانطور که پايم دراز و سرم به ديوار بود، به خواب رفتم.



نزديکيهاي صبح بود که باز آن بانوي نوراني و چادر مشکي را در خواب ديدم، لبخندي زد و به من فرمود: " بچّه هاي رامان منتظر هستند، مگر قرار نبود که امروز برايشان سبزي پلو بپزي؟! ".



هنوز پاسخي نگفته بودم که چيزي به پايم خوردو از خواب بيدار شدم، کسي حرم را جارو مي کشيد، بي آنکه متوجّه باشم، دستهايم را زير زانوي چپم گذاشتم تا به کمک دستهايم، پايم را که نمي توانستم حرکت دهم، جا به جا کنم.



امّا ناگهان متوجّه پايم شدم، چند بار آن را تکان دادم، بعد برخاستم و ايستادم و چند قدمي راه رفتم، وقتي کاملاً باورم شد که شفا يافته ام، از اعماق دل جيغ کشيدم.



پاي من به طور کامل خوب شد و پزشکاني که قرار بود مرا عمل کنند، پس از ديدن من و معاينهء مجدّد پايم، همه اعتراف کردند که درحق من معجزه شده است.



آلبرت که دانشجوي پزشکي بود و درخارج تحصيل مي کرد، پس از شنيدن اين معجزه، نامه هاي عجيبي براي من مي نوشت واز مطالعاتش درزمينه اسلام سخن مي گفت.



او که دانشجوي پزشکي بود و مي بايست همه وقتش را براي درسهاي دانشگاه صرف کند، مدّت زيادي از اوقات خود را صرف مطالعه اديان مي کرد و فشردهء مطالعاتش را براي من مي نوشت و من آنها را با دقّت تمام مي خواندم.



آن خانم همسايه مان نيز که اسمش منيره بود، گهگاه حرفهايي در مورد اسلام مي زد و اطّلاعاتي به طور پراکنده و غير مستقيم در اختيارم مي گذاشت. و نيز به پيشنهاد او بود که پس از شفا يافتن پايم، نذر کردم که ماهي يک بار به قم بروم و يک شب در قم بيتوته کنم، منيره خانم در اين سفرها ما را همراهي مي کرد.



اگر چه معجزه اي که از حضرت معصومه عليها السّلام ديده بودم، براي قانع شدنم به حقّانيت اسلام کافي بود، ولي هرگز فکر مسلمان شدن را به مخيله ام راه نمي دادم.



مدّت يکسال و اندي از صدور اين معجزه گذشت، سفرهاي ماهانه ام همچنان ادامه داشت، يکبار زن همسايه به جهت سرماخوردگي نتوانست با ما همراهي کند، به هر مسافرخانه اي که رفتيم، چون کارت شناسايي ما را ديدند و از مسيحي بودن ما آگاه شدند، از دادن اطاق به ما خودداري کردند.



در آن سرماي شديد همچنان به دنبال مسافرخانه بوديم که يک مسلمان متدين و متعهّد ما را به خانه اش برد و به مادرش گفت: " اين مادر و خواهر امشب مهمان ما هستند " . آنگاه رو به ما کرد و گفت: " من امشب کشيک دارم، مادرم توي خانه تنهاست، اينجا را خانه خودتان بدانيد ".



پيرزن به گرمي از ما پذيرايي کرد. اديت که همراه من بود به صاحبخانه گفت: " مادر، من و مادرم هر دو مسيحي هستيم ".



او با خوشرويي گفت: " دخترم مهمان حبيب خداست، شما گبر هم که باشيد قدمتان روي چشم ماست ".



آنگاه از ما خواست که ظهر هم مهمان آنها باشيم، بعد از ظهر ما را تا گاراژ بدرقه کردند و از ما خواستند که درسفرهاي ماهانه به منزل آنها برويم.



نامه هاي آلبرت از يک طرف، محبّتهاي زن همسايه از طرف ديگر، صميميت و فداکاريهاي اين خانوادهء مهربان از طرفي ديگر مرا به اسلام جذب کرد، شروع به مطالعه همه جانبه در مورد اسلام کردم احساس کردم بيش از اين اصرار کردن بر دين موروثي گمراهي است، آنگاه خود را براي مسافرت چند روزه به قم مهيا کردم، وقتي از قم بازگشتم مسلمان بودم و نام " سميه " با بر خود برگزيدم و اکنون همه خانواده مرا سميه صدا مي کنند.(130)



(191)



عنايت بي بي به طلاّب



در محضر مرحوم آيت اللّه محسني(131) بوديم و سخن از کرامات کريمه اهلبيت - سلام اللّه عليها - بود، حضرت حجّة الاسلام و المسلمين آقاي حاج شيخ حسين اشعري حضور داشتند، فرمودند:



هنگامي که ششم ابتدايي را تمام کردم مرحوم پدرم فرمود: پسرم اگر مي خواهي به دبيرستان بروي به هر شکلي هست هزينهء تحصيل ترا فراهم مي کنم و اگر بخواهي به تجارت بپردازي، محلّي را در بازار در نظر مي گيرم و اگربه همين سفره قناعت مي کني برو درس طلبگي بخوان.



من قلباً علاقه داشتم که درس طلبگي بخوانم، امّا براي اينکه باري از دوش پدرم بردارم بازار را انتخاب کردم و مدّتي مشغول کسب شدم، ولي محيط بازار را نپسنديدم و مشغول علوم ديني شدم.



در مدرسه دارالشّفا دري مي خواندم، روزي درسم تمام شد، منتظر پدرم بودم که مباحثه اش تمام شود و در خدمتشان به منزل برويم.



يک نفر دستفروش در مدرسه مي گشت و تعدادي عبا بر دوش نهاده بود و مي فروخت. يک عباي نازک بسيار جالبي روي دست گرفته بود که براي من بسيار جالب آمد.



برگشتم به طرف گنبد مطهّر حضرت معصومه - سلام اللّه عليها - و عرض کردم: " بي بي جان! من اين عبا را مي خواهم، حالا که طلبه شده ام احتياج به عبا دارم، ولي اين عبا را از شما مي خواهم ".



مدّت ديگري قدم زدم تا پدرم از حجره بيرون آمد.



آقاي حاج محمّد باقر، فرزند مرحوم آيت الله حاج ميرزا ابوالقاسم قمي ( متوفّاي1353 ه. ) هم مباحثه پدرم بود و در خدمت پدرم از حجره بيرون آمدند.



درست در لحظه اي که من به خدمت پدر رسيدم، تصادفاً در همان لحظه اين عبا فروش نيز از طرف روبرو به ما رسيد.



آقاي حاج محمّد باقر مرا صدا زد و فرمود: " حسين بيا اينجا " من جلو رفتم و سلام کردم، فرمود: " پسرم مي خواهي اين عبا را برايت بخرم؟ " گفتم: " اختيار با شماست ".



او عبا فروش را صدا کرد و آن عبا را براي من خريداري کرد.



اين يکي از عنايات حضرت معصومه - سلام اللّه عليها - بود که با يک توجّه و توسّل به محضر مقدّسشان در اندک زماني به اجابت رسيد.



(192)



يکي از فضلاي اهل دل نقل مي کند که شبي سيد بزرگواري با خانواده اش منزل ما مهمان بودند، دير وقت مهياي رفتن شدند، هر چه اصرار کرديم که همانجا استراحت کنند، قبول نفرمودند.



چون بيرون آمدند مدّت زيادي ايستادند و هيچ وسيله اي نيامد، من به حضرت معصومه - سلام اللّه عليها - متوسّل شدم، بلافاصله ماشيني آمد و جلوي پاي ما ترمز کرد، اين سيدّ بزرگوار جلو آمد که بگويد کجا مي رود، راننده گفت: من براي شما ترمز نکردم، من براي آقا شيخ آمدم.



در اينجا نکته جالب اينست که آن سيد علاوه بر سيادت، بسيار خوش قيافه هم بود ولي راننده گفت: من براي اين آقا شيخ آمده ام و اين نبود جز کرامت حضرت معصومه - سلام اللّه عليها - که من به محضرشان توسّل جسته بودم.



(193)



يکي از افراد موثّق از کسي که توثيقش مي کرد نقل فرمود:



در اوايل طلبگي در مدرسهء فيضيه اقامت داشتم، دو روز گرسنگي کشيدم، ديگر طاقتم تمام شد به حرم مطهّر مشرّف شدم عرض کردم: اي خاتون دو سرا، حاشا به کرم شما که من در کنار حرم شما دو شبانه روز گرسنه بمانم و شما توجّهي نفرماييد. اگرقرار باشد که اين چنين از من حمايت کنيد، من همين الآن وسايلم را جمع مي کنم و از اين شهر مي روم.



از حرم بيرون آمدم در صحن، فرد ناشناسي به من رسيد و با من مصافحه کرد و چيزي در دستم گذاشت و گفت: اين مال شماست. چون از او فاصله گرفتم نگاه کردم ديدم 500 تومان است. در آن زمان پانصد تومان پول بسيار زيادي بود. به دنبالش دويدم که ببينم عنايت بي بي توسّط چه کسي به من رسيده است، که او را ديگر نيافتم.



به حرم مطهّر رفتم و از عنايات بي بي تشکّر کردم و از گستاخي خودم پوزش طلبيدم.



(194)



عنايت بي بي به مديحه سرايان



از حضرت حجّة الاسلام و المسلمين حاج شيخ محمود عتيق، مشهور به: " حاج ملاّ آقا جان " نقل شده که فرمود:



روزي در قم وارد حرم مطهّر شدم، در قسمت بالاي سر ناگهان حجابها مقابل چشمم برداشته شد، ديدم حضرت معصومه عليها السّلام با سه تن از مخدّرات نشسته اند.



من تا آنروز نمي دانستم که شخص ديگري از دختران ائمّه عليهم السّلام درحرم حضرت معصومه عليها السّلام مدفون مي باشند.



حضرت معصومه - سلام اللّه عليها - به من فرمودند: " روضه بخوان ". من شروع کردم به خواندن اشعار دعبل در مصيبت حضرت امام حسين عليه السّلام و آنها به شدّت گريه کردند، ناگهان در وسط روضه از جاي برخاستند.



من خيال کردم که روضهء من مورد توجّه آن بزرگواران قرار نگرفت و لذا مي خواهند بروند، ولي ناگهان ديدم نور بسيار قوي در حرم ظاهر شد، گويي خورشيد از داخل حرم ساطع گرديد، و آن نور حضرت زهرا عليها السّلام بود که به جمع آنان پيوست. و اين برخاستن، به احترام ورود آن حضرت بوده است.



حضرت زهر - سلام اللّه عليها - جلوتر و ديگر بانوان کمي عقبتر نشستند، آنگاه به من فرمودند: " روضه را ادامه بده ".



من دوباره همان اشعار دعبل را خواندم، که خطاب به حضرت فاطمه - سلام اللّه عليها - سروده است.



آن حضرت و ديگر بانوان به شدّت گريستند، تا آنکه به من فرمودند: " ديگر بس است " آنگاه مجلس خاتمه يافت و به من عنايات فراواني مبذول فرمودند.(132)



(195)



يکي از دوستان ارزشمند، که مدّاح اهلبيت عصمت و طهارت است مي گفت: همسايه اي داشتيم که هر روز به مغازه ما مي آمد و به مواذّ خوراکي ناخن مي زد، هرچه به او مي گفتيم: اين کار را نکن، از يک طرف بخور تا سير شوي، به همه چيز دست نزن، گوش نمي کرد، و چون سيد بود ما نمي خواستيم تندي کنيم.



يک روز آمد مرا بغل کرد و گفت: مرا حلال کن. گفتم: مگر چه شده؟ گفت:



ديشب در عالم رؤيا به حرم مطهّر مشرّف شدم، يکي از خدمه به من گفت: بي بي ترا کار دارد، به طرف ضريح مطهّر شتافتم تا چشمم به عمّه سادات حضرت معصومه - سلام اللّه عليها - افتاد به من فرمود: " خجالت نمي کشي نوکرِ ما را اذيت مي کني؟! " من بسيارشرمنده شدم و توبه کردم و عذرخواهي نمودم. و اينک آمدم از شما حلّيت بخواهم.



(196)



عنايت بي بي به مسجد جمکران



يکي از مردان صالح براي من نقل کرد که چند سال پيش در حرم مطهّر حضرت معصومه - سلام اللّه عليها - نشسته بودم، زائر غريبي از پيرمردي که در حرم شرفياب بود، در مورد عظمت و جلالت قدر حضرت معصومه عليها السّلام سؤال کرد، آن پيرمرد گفت:



من در جواني بنّا بودم به مسجد مقدّس جمکران مي رفتم، يک روز ديدم ديوارهاي مسجد خيلي سياه شده، به دوستان سفيدکار خود گفتم: بياييد همّت کنيد مسجد را سفيد کنيم، گفتند: مانعي نيست.



هنگامي که به شهر آمديم سراغ گچ فروشي رفتيم و داستان را گفتيم، او حاضر شد که گچ بدهد، درآنجا الاغ داري بود آنن هم پذيرفت که گچ ها را تا مسجد جمکران حمل کند، روز بعد که به سراغ گچ فروش رفتيم از تقديم گچ امتناع کرد و مالدار هم از حمل آن امتناع نمود.



از آنجا دست شستيم و به حرم مطهّر حضرت معصومه عليها السّلام مشرّف شديم و حال خود را به خدمت بي بي عرض کرديم. بعد از دعا و زيارت در کنا رضريح نشسته بودم لحظه اي به خواب رفتم و در عالم رؤيا ديدم بانوي بزرگواري از ضريح مقدّس بيرون آمد و به من فرمود: " برو در منزل فلان بنّا، دربزن، چون بيرون آمد دستش را بگير و مچ دستش را فشار بده ".



عرض کردم: بي بي گچ نداريم، فرمود: " دم در مسجد، دکّان گچ پزي هست و گچ دارد، ولي يادتان باشد که حجرهء آن دو سيد را نيز سفيد کنيد ".



در خانه ِآن شخص رفتم و در کوبيدم، صاحب منزل که خود بنّا بود بيرون آمد، بعد از سلام دستش را گرفتم و مچ دستش را فشار دادم، گفت: صبر کن ماله و تيشه ام را بياورم.



معلوم شد که به او نيز دستور رسيده بود و فشار مچ به عنوان نشاني بيان شده بود.



رفقا را نيز برداشتيم و به مسجد مقدّس جمکران رفتيم، ديدم دمِ درِ بزرگ مسجد دکّان گچ پزي متروکه اي هست ولي مقداري گچ هست.



خواستم به دهِ جمکران بروم و الاغي پيدا کنم، ديدم مال ِبي صاحبي مي آيد و بيل به بغلش بسته شده است.



با همان مال گچ ها را بردم و رفقا مشغول سفيد کردن مسجد شدند.



به سوي روستاي جمکران راه افتادم که غذايي تهيه کنم، مرد کامل سِنّي را ديدم، پرسيد: کجا مي رويد؟ داستان را گفتم، گفت: شما مشغول کارتان باشيد من غذا مي آورم، خواستم پول بدهم، گفت: مهّم نيست حساب مي کنيم.



سه چهار روز که کار سفيدکاري طول کشيد آن مرد مرّتباً غذا مي آورد و ما مسجد را سفيد مي کرديم و حجرهء آن دو سيد را نيز سفيد کرديم.



وقتي از سفيدکاري فارغ شديم، رفتم که پول غذاها را بدهم، آن مرد را پيدا نکردم، و کسي از چنين شخصي نام و نشاني نداد.



معلوم شد همه اش از عنايات چسفيدکاري فارغ شديم، رفتم که پول غذاها را بدهم، آن مرد را پيدا نکردم، و کسي از چنين شخصي نام و نشاني نداد.



معلوم شد همه اش از عنايات حضرت معصومه عليها السّلام بود، که براي گچ و حمل آن، و غذاها چيزي پرداخت نکرديم.



(197)



عيدي بي بي



حجّة الاسلام و المسلمين آقاي سبزواري، از مرحوم آيت اللّه حاج سيد محمود مجتهدي نقل کردند که فرموده بود: هنگامي که به قم مشرّف بودم، روز عيد غدير بود، به حرم مطهّر حضرت معصومه - سلام اللّه عليها - مشرّف شدم، کنار ضريح نشستم و در حالي که دستم را به سوي ضريح دراز کرده بودم، عرض کردم: امروز عيد جدّ بزرگوارتان حضرت اميرالمؤمنين عليه السّلام است، به من عيدي مرحمت فرماييد.



آمدم بيرون، از درب صحن مي خواستم خارج شوم، کسي آمد و يک انگشتر مزّين به آية الکرسي به من داد و رفت.



ايشان نيز اين انگشتري را به يکي از بستگان ما دادند و الآن در دست اوست.



(198)



يکي از دوستان مورد وثوق مي گفت:



چند ماه پيش، به مشهد مقدّس مشرّف شده بودم، از نظر اقتصادي وضعم خيلي خراب بود. چون به قم بازگشتم به حرم مطهّر حضرت معصومه - سلام اللّه عليها - مشرّف شدم و عرض کردم: " من 40 - 50 تومان از شما مي خواهم ".



تا از حرم بيرون آمدم شخصي ناشناس با من روبرو شد، کاغذي را به من داد و راه افتاد.



چند قدمي از من دور شد، کاغذ را گشودم، ديدم يک برگ چک پنجاه هزار توماني است. امضاي صاحب چک براي من روشن نبود. و لذا شماره حساب صاحب چک را يادداشت کردم و چک را وصول نمودم.



بعداً که خواستم به بانک مراجعه کنم و اسم صاحب حساب را بپرسم، تا بدانم عنايت حضرت معصومه - سلام اللّه عليها - توسّط چه کسي به من رسيده است، ديگر آن کاغذ را پيدا نکردم و هرگز آن شخص را نشناختم.



(199)



فراخواني به مجلس سوگواري بي بي



نگارنده در ماه صفر 1410 ه. براي عتبه بوسي حضرت ثامن الحجج عليه السّلام به سرزمين مقدّس مشهد مشرّف بود و از شب اربعين تا شب آخر صفر در برخي از مجالس حسيني شرکت مي کرد.



در شب آخر ماه صفر، که شب شهادت حضرت رضا عليه السّلام بود درحسينيهء سوّم شعبان ( واقع در خيابان دانش مشهد ) به تفصيل در پيرامون شخصيت والاي حضرت معصومه عليها السّلام سخن گفت و در پايان منبر افزود:



" روز دهم ربيع الثّاني، سالروز رحلت حضرت معصومه عليها السّلام مي باشد، يعني: فردا که روز شهادت امام هشتم است حساب کنيد، دقيقاً چهلمين روز شهادت امام رضا عليه السّلام با سالروز رحلت خواهر مظلومه اش حضرت معصومه عليها السّلام مصادف است، شما که در طول سال يک يا چند باربراي عتبه بوسي حضرت معصومه - سلام اللّه عليها - به سرزمين مقدّس قم مشرّف مي شويد، سعي کنيد که در سالروز رحلت جانگدازش در قم حضور يافته، پيشاني ادب بر آستان ملک پاسبانش بساييد ".



روز اوّل ربيع الاوّل ( 1410 ه. ) که از محضر مقدّس امام هشتم مرخص شدم و به آستانه مقدّسه حضرت معصومه - سلام اللّه عليها - شرفياب شدم، در نخستين ساعات ورود به قم، به خدمت مرجع والامقام، حضرت آيت اللّه آقاي ميرزا کاظم تبريزي قدس سره ( متوفّاي 1 16 ه. ) رسيدم، در محضر مقدّس ايشان با فرزند برومندشان حضرت حجّة الاسلام و المسلمين آقاي حاج شيخ حسن قاروبي تبريزي، که از فضلاي برجسته حوزه علميه و صاحب تأليفات ارزشمندي، از جمله " النّضيد " (133) مي باشند و صد در صد مورد اعتماد و استناد هستند مصادف شدم،



فرمودند:



" فلاني، خواب جالبي در حقّ شما ديده ام ولي تناسبش را نمي دانم ".



گفتم: خير است انشاء اللّه.



فرمودند: شب آخر ماه صفر در عالم رؤيا ديدم که در حرم مطهّر حضرت معصومه - سلام اللّه عليها - هستم، خطيب توانا آقاي حاج سيد محمّد کاظم قزويني از کنار ضريح مطهّر به طرف مسجد بالاي سر آمدند و خطاب به مردم فرمودند:



" ايهّا النّاس حضرت موسي بن جعفر عليه السّلام ... ".



يکبار ديگر با تأکيد فرمودند:



" ايها النّاس! همين الآن، حضرت موسي بن جعفر عليه السّلام پشت همين ضريح به من امر فرمودند که به فلاني بگو که در عزاي فرزندم شرکت کند ".



گفتم: من متوجّه شدم، پرسيد: چيست؟ گفتم که من در همان شب با اصرا رو الحاح از مردم مي خواستم که در سالروز وفات حضرت معصومه - سلام اللّه عليها - به قم آ مده، در مراسمي که به اين منظور از سالها پيش در منزل بنده منعقد مي شود شرکت نمايند.



الحمداللّه اين فراخواني مورد تأييد حضرت موسي بن جعفر عليه السّلام قرا گرفته است.



فرمودند: چگونه است که آقاي قزويني در اين ميان مطرح شده اند؟



گفتم: به دو جهت:



1- در خواب " نام " نقش فراوان دارد، آقاي قزويني از تبار امام کاظم عليه السّلام، و سمي آن حضرت مي باشد، و لذا پيام امام کاظم عليه السّلام توسّط فرزندش: سيد محمّد کاظم ( متوفّاي 13 جمادي الثّانيهء 1415 ه. ) که سمي و سلالهء اوست ابالغ شده است.



2- منبري ما ايشان هستند و اين مراسم توسّط ايشان منعقد خواهد شد و اهل مجلس از بيانات شيواي معظّم له مستفيض خواهند شد، و لذا امر به فراخواني هم توسّط ايشان انجام شده است.



تصادفاً آن سال مرحوم قزويني مؤسسهء امام صادق عليه السّلام را تأسيس کردند و به تأليف " موسوعة الامام الصّادق " پرداختند و تصميم گرفتند که در وسط سال مطلقا منبر نروند، از اين رو دعوت ما را نيز نپذيرفتند.



و لذا من ناگزير شدم که رؤياي صادقانه فوق را به عرض ايشان برسانم، پس از استماع متن رؤيا حال ديگري پيدا کردند و در روز دهم ربيه الثّاني خطابه پرشوري ايراد کردند و به آن رؤيا اشاره نمودند.



نگارنده تصميم داشت که عنايت امام کاظم عليه السّلام را به احدي نقل نکند، ولي پس از اشاره مرحوم قزويني، موضوع برملا شد، ديگر کتمان معني نداشت، از اين رو مناسب به نظر رسيد که در اين کتاب نيز درج شود.



(200)



فراهم شدن حجره در مدرسه



يکي از دوستان با اخلاص و اهل ولا مي گفت: در اوايل ورود به قم در خيابان آذر منزل داشتم، از دوري راه در رنج بودم، به بي بي متوسّل شدم و گفتم: بي بي جان من به خاطر شما از وطن خود دور شده به زير سايه شما پناه آورده ام ، از شما مي خواهم که همواره در زير سايه شما باشم. در دوران مدرسه، در مدرسه اي که به حرم شما نزديک باشد به من جاي دهيد و در مراحل بعدي نيز در مجاورت خودتان به من منزل عنايت کنيد.



از عنايات بي بي در مدرسه مبارکه حجّتيه حجره اي فراهم شد که دوران مدرسه را در مجاورت حرم بي بي طي نمودم، والحمداللّه پس از دوران مدرسه نيز منزلي در مجاورت حرم مطهّر نصيبم گرديد، که آن نيز همانند ديگر شؤون زندگي ام از برکات کريمه اهلبيت مي باشد.

پاورقي

(118) بشارة المؤمنين ص 49.

(119) بشا رة المؤمنين ص 51.

(120) انوار اامشعشعين: ج 1 ص 496.

(121) ماهنامه کوثر: شماره 36، ص 62.

(122) زندگاني حضرت معصومه ص 51.

(123) مرحوم آيت اللّه صدر يکي از مراججع سه گانه ايست که بعد از ارتحال مؤسس حوزه عليمه قم، مرحوم آيت اللّه العظمي حائري، حوزه را اداره کردند. دو مرجع ديگر: مرحوم آيت اللّه العظمي آقاي حاج سيّد محمّد حجّت کوه کمري و مرحوم آيت اللّه آقاي حاج سيّد محمّد تقي خوانساري بودند.

(124) حضرت حجّة الاسلام و المسلمين آقاي حاج شيخ ابراهيم رمضاني اهل فردو ( از توابع قم ) هستند و در مسجد " المهدي " واقع در کوي آقا نجفي قم، امام جماعت مي باشند.

(125) اين کتاب: " لواء الحمد فيما رواه الفريقان عن رسول اللّه " مي ياشد و به نقلي در 12 مجلّد تأليف شده است [ ستارگان حرم: 3/ 214 ].

(126) آيت اللّه شبيري فرمودند: ايشان 10 تومان، آيت اللّه حجت 3 تومان و آيت اللّه خوانساري 15 ريال شهريه مي پرداختند.

(127) چون هوا هنوز روشن نشده بود، کربلائي محمّد خيال کرده بود که آن مرد مأمور دولت است و براي دستگيري آقا آمده است، چنانکه از پاسخ آقا نيز همين مطلب معلوم مي شود.

(128) آثار الحجّه، بخش سوّم ص 137.

(129) بي بي زهرا طباطبائي از جهت پدر نيبش به امام حسن عليه السّلام مي رسد ولي ممکن است از طرف مادر يا يکي از مادر بزرگهايش نسبش به امام رضا و يا امام جواد عليهماالسّلام برسد.

(130) مجله زن روز، 27/ 12/ 1362 به بعد، شماره هاي 959 - 964.

(131) مرحوم آيت اللّه حاج شيخ محمّد باقر محسني ملايري، متوفّاي 1416 ه. از شخصيتهاي برجسته جهان تشيّع، فقيهي نامدار و دانشمندي خدمتگذار بود، آوازهء استخاره هايش در همه جا طنين انداز بود، محفل روحاني اش همواره محل اجتماع رجال علم و فضيلت بود.

(132) زندگي و کرامات حضرت معصومه ص 75.

(133)النضيد به اعتقاد بسياري از فضلاي حوزه ، بهترين شرحي است که تاکنون بر کتاب شرح لمعه نوشته شده ، تا اين تاريخ 15 مجلد آن پايان يافته و بقيه مجلدات در دست تاليف و انتشار مي باشد .