کرامات (126-150)


( 126 )



آيت الله حاج آقا عزّالدّين زنجاني فرمودند : در اوايل ورودم به قم به مرض آزار دهنده اي مبتلا شدم ، چاره اي نداشتم جز آنکه به حرم حضرت معصومه عليها السلام مشرّف شوم ، به حرم مطهّر آن حضرت مشرّف شدم و عرض حال کردم ، خدا را گواه مي گيرم که از حرم مطهّر بيرون نيامده احساس بهبودي کردم واز الطاف اين کريمه اهلبيت همواره برخوردار بودم .



آنگاه به زائران و شيفتگان اين خاندان توصيه مي کنند که به دعاها و زيارات ماثوره بيشتر توجّه کنند ، دعاهاي صحيفه سجاديّه ، دعاي بعد از زيارت امام هشتم ، زيارت امين الله ، سلام الله الکامل التّام و زيارت آل ياسين را بالخصوص توصيه مي کنند و وصيّت سيّد طاووس را يادآور مي شوند که به فرزندش سفارش نمود : بيش از همه و پيش از همه به حضرت وليّ عصر متوسّل شود و در دعا به آن حضرت تداوم داشته باشد ، به ويژه روزهاي دوشنبه و پنجشنبه ، که بر اساس برخي روايات در اين دو روز اعمال بندگان به آنحضرت عرضه مي شود .(88)



( 127 )



آقا محمّد علي فرّخي که از خدمتگزاران حرم بي بي مي باشد مي گويد : پسرم ابوالفضل فرّخي با موتور تصادف کرد ، حالش بسيار بد بود ، از پشت کمر تا جمجمه سر خون لخته شده بود و ممکن بود تا آخر عمر خانه نشين شود . دست به دامن بي بي شديم و سلامتي ابوالفضل را از بي بي خواستيم .



در مدّت کوتاهي پسرم بهبودي کامل يافت و همه دکترها از اين بهبودي سريع او دچار شگفتي شده بودند .(89)



( 128 )



آقاي رضازاده پير غلام حضرت معصومه _ سلام الله عليها _ مي گويد : من به تنگي نفس مبتلا بودم ، چندين بار به دکتر مراجعه کردم نتيجه نگرفتم . به حضرت معصومه عليها السلام متوسّل شدم و به دست آن حضرت شفا يافتم و تاکنون که در آستانه هشتاد سالگي هستم هرگز مريض نشده ام ، چون بيمه حضرت معصومه هستم . (90)



( 129 )



در شب جمعه سوّم شوال 1416 هـ . برابر 3/12/74 ش . کريمه اهل بيت ، نور اميد در دل زائران شيفته و مشتاقش بيافريد و زائر دل خسته و دلسوخته اش ، که دخترک 11 ساله از اهالي مازندارن بود ، و همه پزشکان او را مايوس کرده بودند را شفا داد .



اين زائر پرو بال شكسته مدّتها از درد گلو رنج مي برد و همواره در حال تهّوع به سر مي برد وسرانجام فلج پاي راست مبتلا گرديد، همهء پزشكان از معالجهء او باز ماندند و همهء راههاي اميد را فرا راه او بسته ديدند.



اين دخترك دلسوخته پس از نوميدي از پزشكان معالج خود، در هاله اي از غم دائم به سر مي برد و در انديشهء آيندهء مبهم و تاريك خود چون شمع مي سوخت و آب مي شد . عصر پنجشنبه به همراه خانوادهء خويش بهم حريم كريمهء اهلبيت گام مي نهد و شب جمعه در كنار دخت موسي بن جعفر عليه السّلام به سر مي برد . مادر مهربان ودلسوخته اش از اوّل شب تا به صبح در كنار فرزند دردمندش بيدار مي ماند و با خداي خود راز دل مي گويد و حضرت معصومه _ سلام اللّه عليها_ را به شفاعت مي طلبد .



نزديك اذان صبح يك مرتبه مي بيند كه بيمار رنجورش كه مدّتها از فلج پا رنج مي برد و قدرت يك لحظه بر سر پا ايستادن نداشت ، از جاي برخاسته و روي پا ايستاده است!



هنگامي كه از حالش جويا مي شود، مشاهده مي كند كه فرزندش از عنايات حضرت معصومه _ سلام اللّه عليها _ سلامتي اش را بازيافته و كاملاَ بهبودي پيدا كرده و همانند گذشته توان حركت و تلاش دارد، ديگر از درد گلو و تهوّع آزار دهنده نيز خبري نيست.



نپس از تحقيق كامل از وضعيت اين كودك و مشاهدهء نتايج آزمايشها و نقطه نظرهاي اطبّا ، اين كرامت باهره در دفتر كرامات حضرت معصومه _ سلا م اللّه عليها _ ثبت گرديد .



(130)



مرحوم حاج شيخ فرج اللّه هرسيني ، در حدود 1304 ه. در نورآباد لرستان ديده به جهان گشود ، مقدّمات را در هرسين سپس در كرمانشاه فرا گرفته ، با قافلهء زوّار به كربلا مشرّف شده، مقدّمات را در آنجا تكميل كرده ، به سامرّا مشرّف شده، در شمار ملازمان آيت اللّه ميرزا محمّد تقي شيرازي قرار گرفته ، سپس به كربلا و نجف رفته ، از محضر آيت اللّه اصفهاني و ديگر بزرگان استفاده ها برده ، با سال 1351 ه. به ايران بازگشته، در هرسين و اطراف آن به تبليغ وارشاد پرداخته، جمع كثيري از غُلات علي اللّهي را به راه راست ارشاد نموده ، به سال 1371 ه. براي معالجه به تهران آمده آنگاه براي استشفاء به قم و حرم مطهّر حضرت معصومه _ سلام اللّه عليها _ شرفياب شده است .



هنگامي كه مورد عنايت كريمهء اهلبيت قرار گرفته ، حوزه را براي اقامت خود انتخاب كرد و به درس و بحث پرداخت .



او در مجمع فضلا و طلاب مي فرمود: از روزي كه به قم آمده ام ، و به حرم اهلبيت پناه آورده ام، روز به روز حالم بهتر شده و از آن كساني كه اطبّا از معالجهء آن عاجز بودند ، هيچ اثري باقي نمانده است.(91)



(131)



يكي از دوستان به اخلاص مي فرمود: روزي در يكي از خيابانها منتظر تاكسي بودم، يك ماشين سواري جلو پايم ترمز كرد و مرا مبه مقصدي كه داشتم رسانيد . در اثناي راه كه با يكديگر مأنوس شديم ، معلوم شد كه ايشان زائر هستند و اهل اردبيل مي باشند . هنگامي كه گنبد مطهّر حضرت معصومه عليها السّلام مشاهده شد ، زائر اردبيلي گفت: مادري دارم كه بسيار پير شده ، مدّتي پيش بسيار مريض شد و در مدّت كوتاهي زمين گير شد. در اردبيل، تبريز و تهران به هردكتر كه پيشنهاد شد مراجعه كرديم ، نتيجه اي حاصل نشد.



پس از يأي كامل از پزشكان ، او را به مشهد مقدّس برديم ، چند روزي در مقابل شبكهء فولاد متوسّل و دخيل شد، عنايتي نشد.



به هنگام بازگشت با اصرار فراوان گفت: مرا به قم ببريد.



اگر چه حمل ونقل او بسيار سخت بود ولي به احترام حق مادري با مشقّت زيادي او را به قم آورديم.چند ساعتي در حرم مطهّر بي بي در كنار ضريح مقدّس مشغول زيارت و توسل بود، كه يك مرتبه در قسمت بانوان سر و صدايي شد، به ما خبر آوردند كه مادر ما مورد عنايت قرار گرفته، يك مرتبه از جاي برخاسته، ضريح مقدّس بي بي را بوسه باران نموده و فريادي از اعماق دل برآوردم كه بي بي متشكّرم.



(132)



دانشمند محترم حجّه الاسلام و المسلمين آقاي حاج شيخ عبّاس شيخ الرئيش، از علماي بزرگ كرمان، بيش از چهل سال پيش، مورد عنايت خاصّ حضرت معصومه _ سلام اللّه عليها_ قرار گرفته اند.



اين عنايت را قبلاَ از دوستان شنيده بودم، روز چهارشنبه 10شوال 1419 ه . به خدمتشان زنگ زدم و تقاضا كردم كه متن آن زاقعه را برايم نقل كنند، فرمودند:



خلاصهء داستان از اين قرار است كه من مبتلا به يك بيماري حادّي شدم كه پزشكان از تشخيص و درمان آن عاجز شدند، به پزشكان زيادي در كرمان، تهران و قم مراجعه كردم، برخي گفتند: زخم اثناعشر است و برخي ديگر آن را مشكوك و ابهام آميز تشخيص دادند. در نتيجه يا تشخيص درست نبود و يا معالجه صحيح نبود. زيرا هر چه دكتر رفتيم و دارو گرفتيم و مصرف كرديم، هيچ نتيجه اي حاصل نشد.



رفتم به حرم مطهّر حضرت معصومه _ سلام اللّه عليها_ و عرض كردم: بي بي جان! من به شما پناهنده هستم ، پزشكان از درمان من فروماندند، شما دختر باب الحوائئج هستيد ، شما در حق من عنايتي بفرماييد.



به جهت يأس كامل از پزشكان و انقطاع از همهء عوامل مادّي، صميمانه به دختر باب الحوائج متوسّل شدم، آنگاه به محلّ اقامتم درمدرسهء حجّتيه دفتم و در حجرهء فوقاني آن مدرسه مبارك استراحت نمودم.



در عالم رؤيا كه ديدم كه در حرم حضرت معصومه عليها السّلام هستم، سرم را به ضريح بي بي نهادم و به آن حضرت متوسّل شده ام .



در عالم رؤيا صدايي ازز ضريح مقدّس شنيدم كه فرمود: "برو يك گوسفند در راه حضرت ابوالفضل عليه السّلام ذبح كن. گوسفند سرخ رنگ باشد".



دوباره همان صدا را شنيدم كه فرمود: "نگو كه خوابم، اين كار را مي كني و خوب مي شوي"!



سپس افزود: من تا آن روز تجربه اي در نذر نداشتم و هرگز نذري نكرده بودم و اصولاَ خيال مي كردم كه نذر و نياز كار عوام النّاس است.



هنگامي كه از خواب بيدار شدم، نذر كردم كه اگر بهبودي كامل پيدا كردم، گوسفند سرخي را در راه حضرت ابولفضل عليه السّلام ذبح كنم.



لحظه به لحظه حالم خوب شد، ودر مدّت كوتاهي از آن همه درد جانكاه اثري نماند.



هنگامي كه به كرمان برگشتيم، دِه موقوفه اي بود كه در دست من بود، به آنجا رفتم و به حسابش رسيدم، معلوم شد كه آن سال درآمدي نداشته، فقط يك گوسفند در آمد آن سال بوده است.



چون صحبت از گوسفند شد به ياد نذر خود افتادم و روستايي ها گفتم: برويد يك گوسفند خوب برايم بخريد و بياوريد.



در آنجا غفلت كردم كه بگويم سرخ رنگ باشد وقتي گوسفندرا آوردند، ديدم سرخ رنگ است.



به پول آن زمان 35 تومان پول گوسفند شد، آن را از جيب خودم تقديم كردم و آنرا به نذر حضرت ابوالفضل عليه السّلام ذبح نمودم.



اينك بيش از چهل سال از آن حادثه مي گذرد، هرگز از عنايات حضرت معصومه _ سلام اللّه عليها _ دردي احساس نكرده ام .



(133)



در مشهد مقدّس بچّه اي مريض مي شود، دكترها از معالجه اش فرو مي مانند. مادرش او را به صحن مقدّس امام هشتم مي آورد، بچّه را به شيكهء فولاد مي بندد مو خود در ايوان طلا مشغول گريه و توسّل مي شود.



پس از مدّتي ناله و توسّل خطاب به امام رضا عليه السّلام عرضه مي دارد: " اگر شفاي بچّه ام را ندهيد، مي روم به قم و شفاي بچّه ام را از خواهر گرامي تان حضرت معصومه مي گيرم.



يك مرتبه مي بيند در حرم حضرت معصومه عليه السّلام است و بچّه اش نيست.



به دنبال بچّه اش مي گردد و پيدا نمي كند و داد مي زند: بچّه ام كو، بچّه ام كو؟ دور و برش جمع مي شوند و او داستان خودش را نقل مي كند، متوجه مي شوند كه با طيّ الأرض او را از مشهد به قم أورده اند.



مسئولين حرم مطهّر به مشهد مقدّس زنگ مي زنند، أنجا مي گويند: أري بچّه اي را حضرت امام رضا عليه السلام شفا داده، به دنبال مادرش مي گردد.



او را به منزل يكي از خدّأم حرم مي برند و به خويشاوندانش در مشهد تلفني أدرس مي دهند، كه بروند بچّه را از صحن مطهّر به منزل ببرند، سپس به قم بيايند و خانم را به مشهمد مقدّس ببرند.



(134)



يكي از فضلاي حوزه، موسوم به سيّد اشرف الدّين كيائي طالقاني، فرمودند: چند سال قبل خواب ديدم كه مرده ام ، جنازه ام را تشييع كردند و آوردند به حرم مطهّر حضرت معصومه _ سلام اللّه عليها _ و در ايوان طلا به زمين بر زمين نهادند تا نماز ميّت اقامه شود.



صدايي را شنيدم كه مي گفت: بر اين جنازه بايد حضرت معصومه _ سلام اللّه عليها _ نماز بخواند.



من كاملاَ بر پيكر خود اشرا ف داشتم، يكمرتبه بانوي بزرگواري را ديدم كه تشريف آوردند كنار من، ولي صورت مباركشان كاملاً پوشيده بود، گفتند: ايشان حضرت معصومه عليها السّلام هستند.



لحظه اي بعد، خانم مجلّلهء ديگري تشريف آوردند.



حضرت معصومه _ سلام اللّه عليها _ مقابل پيكرم ايستادند و آن بانوي ديگر در كنار ايشان ايستادند و حضرت معصومه _ سلام اللّه عليها _ بر پيكرم، نماز خواند.



نگارنده گويد: اين سيّد جليل القدر از صفاي خاصّي برخوردارند و نسب شريفشان به حضرت شاه سلطانعلي، فرزند امام باقر عليه السلام مي رسد، و به همين مناسبت 10 جزوهء چاپ شده پيرامون حضرت سلطانعلي و احفاد گرامي ايشان دارند(92) و در اثر همين صفاي باطن رؤياهاي ديگري دارند، از جمله يكبار حضرت ابوالفضل عليه السلام را سوار بر ابر ديده اند، و بكبار ديگر به دنبال كسالت حادّي كه موجب شد از تاريخ21/ 6 / 62 تا 14/ 7 / 62 ش. در بيمارستان بستري شوند تحت عمل جرّاحي قرار بگيرند، ولي بعد از عمل به درد شديدي مبتلا شده اند كه 20 روز تمام، حتي يك لحظه خوابش نبرده ، پس از 20 روز به دنبال توسّل و تضرّع به پيشگاه حضرت معصومه عليه السلام يك لحظه خوابش برده، دو تن از مراجع فقيد شيعه را در عالم خواب ديده اند، كه يكي از آن دو در حق ايشان دعا مي كند و ديگري آمين مي گويد.



از آن لحظه درد به كلّي مرتفع شده و ديگر عود نكرده است.



(135)



حجه السلام حاج سيد محسن مهدوي مي فرمود: همسرم به سر درد عجيبي مبتلا بود كه به شدّت از آن رنج مي برد، روزي به حرم مطهّر بي بي مشرّف مي شود و شفاي خودش را از دختر باب الحوائج مسألت مي كند، همانجا بهبودي حاصل مي شود و براي هميشه از آن درد جانكاه رهايي مي يابد.



×××



سپس فرمود: شبي همسرم خواب ديده بود كه در حرم حضرت معصومه _ سلام اللّه عليها _ مي باشد و ايشان را مشاهده كرده بود كه آنجا ايستاده و چند بانوي ديگر در كنار ايشان ايستاده اند.



حضرت معصومه _ سلام اللّه عليها _ به آن بانوان فرمودند: " من دعا مي كنم، شما آمين بگوييد".



(136)



حضرت حجّه الاسلام و المسليمن آقاي حاج شيخ اشعري درمحضر آيت اللّه محسني ملايري، از پدر بزرگوارشان مرحوم آيت اللّه حاج شيخ علي اصغر اشعري، نقل كردند كه فرمود:



در آن ايام كه بين صحن عتيق و مدرسهء فيضيّه دري بود و طلاب از آن در به حرم مطهّر مشرّف مي شدند، روزي از مدرسهء فيضيّه وارد صحن مقدّس شدم، هنگامي كه در زير ساعت قرار گرفتم، متوجّه شدم كه جمعي دراطراف يك فرد ديگري گرد آمده اند، ناخودآگاه به آن طرف كشيده شدم، تا از علّت اين اجتماع آگاه شوم.



جون نزديك رفتم ديدم مردي نشسته، پاهايش را دراز كرده، شلوارش را بالا زده، پاهايش شديداً ورم كرده و پر از زخم وكثافات است، به گونه اي كه انسان نمي تواند به او نگاهد كند.



من به حرم مطهّر مشرّف شدم و مشغول زيارت گشتم. بعد از مدّتي از حرم بيرون آمدم و ديدم جمعيّت بسيار انبوهي در همان نقطه گرد آمده اند.



صفها را شكستم و جلو رفتم، با كمال تعجّب ديدم كه همان مرد در همان نقطه نشسته، ولي ساقهايش مانندبلور، شفّاف و نوراني گشته، ورم پاها به كلّي رفع شده، از زخم و كثافات هيچ نشاني نمانده است.



ساقها آنقدر زيبا و بلورين گشته بود كه اگر فشار جمعيّت مانع نبود، بر زمين مي نشستم و بر پاهايش بوسه مي زدم. سپي آقاي اشعري اضافه نمود:



اين يكي از كرامات بسيار والاي اين كريمهء اهلبيت است كه پدرم آن را با چشم خود مشاهده كرده و من آن را بدون واسطه از پدرم شنيده ام .



(137)



يكي از همشهريهاي نگارنده به آقاي مشهدي قلي پسر مشهدي ابوالقاسم آهوئي، كارگر كارخانهء كبريت سازي ممناز بود و سالهاست كه فوت كرده است.



با يكي از اقوام مورد وثوق نگارنده به قم مشرّف شده بودند، پس از مراجعت همسفرش برايم تعريف كرد كه:



هوا بسيار گرم بود، هنگامي كه وارد قم شديم تعدادي از بچّه هاي خردسال به شدّت مريض شدند و حالشان بد شد.



او مي گفت: مادرم با اضطراب و نگراني مي گفت: زودباشيد دكتري پيدا كنيد، بچّه ها تلف مي شوند.



آقاي مشهدي قلي كفت: پا شو برويم سراغ دكتر.



از مسافرخانه حركت كرديم و به سوي حرم مطهّر روانه شديم، چون به كفشداري رسيديم، من كفشهايم را درآوردم، او درنياورد و گفت: الآن قصد زيارت ندارم، فقط آمدم بگويم كه من بچّه ها را به دكتر نخواهم برد، او با كفش وارد اتاق شد و تا در حرم مطهّر رفت و گفت: "اي دختر باب الحوائج ما براي جنازه كشي نيامديم، ما براي عتبه بوسي آمديم، ما در اين شهر دكتري نمي شناسيم و زبان اينها را بلد نيستيم، من شفاي بچّه هارا ازشما ميخواهم ".



همسفر ايشان گفت: بعد از عرض ادب و تقاضاي شفا از حرم خارج شده به مسافرخانه رفتيم، با كمال تعجّب ديديم همهء بچّه ها خوب شده اند و مشغول بازي هستند و هيچ اثري از كسالت و مرض در آنها محسوس نيست.



نگارنده گويد: من آقاي مشهدي قلي را از نزديك مي شناختم، شخصي ساده و بي آلايش بود و راوي داستان مورد وثوق كامل است، و در همان ايّام اين قضيّه را من از ايشان شنيدم.



(138)



يكي از دوستان با اخلاص از يكي از خدّام حرم نقل كرد كه روزي مريضي آوردند كه تمام بدنش ورم كرده بود. هنگامي كه خواستيم درهاي حرم را ببنديم تقاضا كرد كه نگذاريد من در حرم بمانم .



به هنگام شستشوي حرم يك مرتبه لايي از چاه بالا زد، و چنين وضعي قيلاً پيش نيامده بود. آن مريض خودش را انداخت توي اين لاي و شروع كرد به خوردن. گفتم: الآن مي ميرد. ولي از كرامت و عنايت بي بي تمام ورمش خالي شد وشفا يافت.



(139)



دختر مرحوم حاج سيّد رضا برقعي، همسر آقاي احمد آذري قمي ( متوفّاي 22 / 11 / 77 ) در 12 سالگي به مرض حصبه مبتلا مي گردد، روز هفدهم آقاي دكتر مدرّسي با تعبيرات يأس آوري به او مي فهماند كه ديگر چيزي از دست او بر نمي آيد.



شب به حضرت معصومه _ سلام اللّه عليها _ متوسّل مي شود، در عالم رؤيا خود را در يكي از ايوانهاي صحن مطهّر ( احتمالآً ايوان آيينه ) مي بيند، يكمرتبه قفلهاي حرم باز مي شود، بانوي بزرگواري از داخل ضريح بيرون مي آيد، باقامت بلند و موهاي بلند، و جامهء بلندي بر تن داشته، كه تا مچ پاها را پوشانده بود.



مرحوم حاج سيّد رضا چون از سادات برقعي بود هر وقت نام مقدّس حضرت معصومه _ سلام اللّه عليها _ را مي برده، عمّه جان خطاب مي كرده، و لذا دخترش نيز تا جمال مقدّس حضرت معصومه عليه السلام را در عالم رؤيا مي بيند، دامنش را مي گيرد و عرض مي كند: "عمّه جان! من مريضم، من شفايم را از شما مي خواهم ".



آن خاتون دو سرا مي فرمايد: " نه، ترا شفا نمي دهم، زيرا تو در روزهاي عيد اوّل به ديدن مادربزرگت مي روي، بعد به زيارت من مي آيي ".



عرض مي كند: " بعد از اين در اعياد اوّل به زبارت شما مشرّف مي شوم، بعداَ به ديدن اقوام خود مي روم ".



اين علويّه مي گويد: در آن هنگام حضرت معصومه عليه السلام دامنش را از دستم كشيد و فرمود: " بروشفا پيدا كردي ".



چون بيدار مي شود مي بيندكه از بيماري سخت و جانكاه حصبه شفا يا فته است.



اين علويّه در همان شب و يا درشب ديگري حضرت بقيّه اللّه اورواحنافداه را در عالم رؤيا مي بيند، تعدادي اشرفي به ام عطا مي كند و او زير تشك مي گذارد.



چون بيدار مي شود دنبال اشرفي ها مي گشت كه پدرش مي گويد: دخترم بيش از اين نگرد، من عوض آنها را به تو مي دهم.



اين كرامت و عنايت را آيت اللّه شبيري بدون واسطه از همسر آن علويّه براي نگارنده نقل فرمودند.



نگارنده گويد: از اين سرگذشت جالب و ارزشمند كه با سند مورد اعتماد و استناد به دست ما رسيده يك درس اخلاقس بزرگ مي آموزيم و آن اينكه:



بر همهء ساكنان سرزمين مقدّس قم از هر طبقفه اي لازم است كه در روزهاي عيد، نخست به محضر مقدّس اين خاتون دوسرا شرفياب شوند، آستان ادب راببوسند، عيد سعيد را تبريك بگويند، سپس به ديدار بزرگان از علماي اعلام، اقوام ، همسايگان و آشنايان بروند.



همچنين در روزهاي سوگواري نخست به محضر مقدّس اين بانوي بانوان شرفياب شده، عرض تسليت گفته، وظيفهء ولايي خود را به جاي آورند، سپس به دنبال مجالس و محافل سوگواري بروند و انجام وظيفه نمايند.



(140)



شفاي بيماري ناشناخته



يكي از دوستان اهل وِلا، از يكي از معاندين عراقي نقل كرد كه مادرش مريض شده، هر روز به دكتري برده، دواهايش را به سختي تهيّه كرده، ولي هرگز نتيجه اي نگرفت است.



در يكي از روزها كه طبق معمول آدرس دكتر جديدي را به دست آورده، مادر را به منزل رسانيده، خود براي تهيّه داروها بيرون آمده، به هر داروخانه اي رفته دواها نبوده، سرانجام از يك داروخانه پيدا كرده، داروها را گرفته، به سوي منزل در حركت بود، يك مرتبه چشمش به گنبد مقدّس بي بي افتاده، وارد حرم مط÷ّر شده، دواها را به دور ريخته، به دختر باب الحوائج عرضه داشته: بي بي جان! ما در عراق هر گرفتاري داشتيم به پدر بزرگوارتان مراجعه مي كرديم و حاجت روا برمي گشتيم، ما در اينجا غير از شما پناهي نداريم. من شفاي مادرم را از شما مي خواهم.



از عنايات بي بي همان روز شفا يافنه است.



(141)



دوست دانشمندم خطيب توانا حضرت حجّه الاسلام و المسليمن حاج شيخ اسداللّه جوانمرد، كرامت باهره اي از حضرت معصومه _ سلام اللّه عليها _ درمورد يكي از فرزندانش مشاهده كرده بود كه نگارنده نيز به جهت رفت و آمد خانوادگي با ايشان، در متن اين واقعه قرار داشت، و اذا از ايشان تقاضا نمود، كه متن آن واقعه را براي درج اين كتاب مرقوم فرمايند و اينك متن آن كرامت باهره از روي دستنويش ايشان:



در سال 1363 ش. خداوند متعال دختري به ما عنايت فرمود كه نان او را " اسماء " نهاديم. چون دو ماهه شد مبتلا به خفگي گرديد.



نخست تصوّر كرديم كه مبتلا به ذات الرّيه شده، لذا در بيمارستان مرحوم آيتاللّه گلپايگاني بستري نموديم.



حدود 12 روز در كيسهء اكسيژن نگهداري شد و معالجات ذات الرّيه انجام گرفت و هيچ نتيجه اي بدست نيامد.



بعد از 12 روز به متخصّص حلق و بيني مراجعه كرديم، او نيز نسخه اي نوشت، ولي مؤثّر واقع نشد.



به تهران منتقل نموديم تا بلكه مرض تضخيص داده شود. پس از مراجعه به چندين بيمارستان، سرانجام در بيمارسنان" اخوان تهران " كه مخصوص اطفال بود، بستري گرديد.



يكماه تمام در آن بيمارستان بستري بود و فقط به وسيلهء اكسيژن و سرم زنده بود. در آنجا احتمال دادند كه چيزي به ريه اش رفته باشد و اين خفگي در اثر آن به وجود آمده باشد.



گفتند: بايد اين بچّه " لارنسكوپي " شود، ولي در بيمارستان اين دستگاه وجود ندارد، و احتمال مي رود كه اگر اين برنامه در حق ايشان انجام شود تلف گردد، زيرا مدّت زيادي از تولّد او نمي گذرد.



از بيمارستان مرخص شد و ناگزير او را به قم برگردانديم و در همان حالتِ خفگي به سختي زندگي مي كرد، نه قدرت داشت كه چيزي بخورد و نه قادر بود كه بخوابد.



در اثر اصرار مادرش دوباره به تهران برديم و در بيمارستان مفيد تهران بستري كرديم. در آنجا نيز دوازده روز بستري بود.



در آنجا " لارنسكوپي " شد و معلوم گرديد كه در ريه چيزي نيست. آنها گفتند: شايد عضلات حنجره اش نرم باشد و همان موجب خفگي شود.



از بيمارستان مفيد نيز بدون اخذ نتيجه مرخص شد و اين دفعه با كمال يأس به قم آورديم.



بعد از دو سه روز مادرش تصميم گرفت كه روزه بگيرد وشب بچّه را به حرم مطهّر حضرت معصومه _ سلام اللّه عليها _ ببرد و به آن بانوي بزرگ اسلام پناهنده شود.



آن روز روزه گرفت و شب بچّه را برداشت و به طرف حرم حركت كرد، و به يكي از فرزندانش گفت كه ساعت 12 شب به حرم مشرّف شود و او را به خانه برگرداند.



ساعت 12 شب پسرش به حرم مي رود كه مادرش را بياورد، او مي گويد: من كه هنوز نتيجه اي نگرفته ام، شما برويد من تا صبح مي مانم.



مادرش مي گويد: من تا صبح در حرم بيدار ماندم و همه اش مشغول نماز و گريه و دعا بودم.



بچّه را با دستمالي به ضريج مقدّس جضرت معصومه عليها السّلام بسته بودم و او با همان حالت خفگي و ناراحتي تنفّس مي كرد. هر كس او را مي ديد مرگ را در چند قدمي او مشاهده مي كرد.



من گاهگاهي با قاشق چايي قندابي به دهانش مي ريختم، خانم ها مي گفتند: اذيّتش نكن، او را به حال خود واگذار.



ادان صبح را گفتند، من كمي از ضريح فاصله گرفتم كه نماز بخوانم .



بعد از نماز به شدّت منقلب شدم كه من چگونه اين بچّه را بدون اخذ نتيجه به خانه برگردانم؟ آنگاه به خدا عرض كردم:



" بار خدايا، تنها به اين حضرت معصومه عليها السّلام اميد بسته بودم، از اينجا هم نتيجه اي نگرفتم ".



مقداري گريه كردم و آمدم بچّه را از ضريح باز كنم، با كمال تعجّب ديدم كه خوابش برده است، در حالي كه هرگز نمي توانست بخوابد. به احدي چيزي نگفتم و آهسته بچّه را از ضريح باز كرده، با يك دنيار سرور و شادماني به سوي خانه شتافتم.



بچّه تا ظهر خوابيد، بعد از ظهر بيدار شد و راحت شير خورد و از بركت حضرت معصومه عليها السّلام، اين دختر گرامي حضرت موسي بن جعفر عليه السلام، خداوند بچّه ام را شفاي كامل عطا فرمود.



اكنون هجده سال تمام از اين واقعه مي گذرد و اين بچّه در مدرسه و شاگرد ممتاز است و از لطف كريمهء اهلبيت، پاي بند نماز و ديگر مسائل حياتبخش اسلام است.



(142)



آقاي سيد حيدر مهدي، در کتابي که به زبان " اردو" درپيرامون حضرت معصومه - سلام اللّه عليها - نوشته، کرامتي را بدون واسطه از آقاي فهيمي نقل کرده، که فشرده اش را در اينجا مي آوريم:



آقاي فهيمي از طريق ايران عازم عتبات عاليات مي شود، بعد از زيارت حضرت رضا عليه السلام به طرف تهران رهسپار مي گردد، در اثناي راه همسرش مريض مي شود، در تهران به دهها دکتر مراجعه مي کند، تشخيص مي دهند که يک بيماري مزمن داشته، و ديگر درمانش غير ممکن است.



هنگامي که در ديار غربت اميدش ار همه جا قطع مي شود و به آستان بوسي حضرت معصومه - اللّه عليها - مشرّف مي شود و همسرش را کنار ضريح آن حضرت مي برد و به ضريح مي بندد.



از برکات اين کريمهء اهلبيت شفاي کامل پيدا مي کند و با تني سالم همراه شوهرش به زيارت عتبات عاليات شرفياب مي شود.(93)



(143)



شفاي تشنّج اعصاب



کرامت ديگري که در سال 1415 ه. از حضرت معصومه عليه السلام رسماً اعلام شد به يک خواهر کرمانشاهي به نام " پروين محمّدي " مربوط مي با شد.



اين کرامت باهره در روز پنجشنبه 2/4 / 73 برابر 13 محرّم الحرام 1415 ه. به وقوع پيوست.



اين خواهر سعادتمند در سال سوّم دبيرستان دچار تشنّج اعصاب مي شود، هر چه به دکتر مراجعه مي کنند مؤثر واقع نمي شود، زندگي بر همهء خانواده مشکل مي گردد، پس از يأس کامل از پزشکان به قصد زيارت حضرت ثامن الحجج عليه السلام از کرمانشاه راهي مشهد مقدّس مي شوند.



ساعت 2 بعد از نيمه شب وارد قم مي شوند، شب را در يکي از مسافرخانه ها بيتوته مي کنند، ساعت 9 صبح به حرم مطهّرحضرت معصومه - سلام اللّه عليها - شرفياب مي شوند، گوشهء چادرش را به ضريح مقدّس مي بندند و به راز و نياز و دعا و توسّل مي پردازند.



اين خواهر نيک سرشت که از دير زمان حسرت يک خوال خوش را به دل داشت، در کنار ضريح مطهّر به خواب عميقي فرو مي رود.



مادر از مشاهدهء خواب شيرين فرزندش بسيار مسرور مي شود و بارقهء اميد در ديدگانش مي درخشد و با شور و شوق بيشتري دست به دعا برمي دارد و از اعماق دل به اين کريمهء اهلبيت متوسّل مي شود.



مادر پروين خانم يک مرتبه متوجّه مي شود که بوي عطر عجيبي همهء فضاي حرم را فرا گرفت، گوشهء چادر دخترش که به ضريح گره خورده بود باز شد، رنگ دختر برافروخته گرديد و سه بار دست دختر به پيشاني اش کشيده شد.



در اين فضاي عطرآگين يک مرتبه دختر، ديدگانش را باز مي کند و با صداي بسيار طبيعي مي گويد: مادر من گرسنه ام.



مادر شگفت زده خود را به ضريح مي چسباند و از کريمهء اهلبيت تشکّر مي کند و دست دخترش را گرفته و شادمان از حرم مطهّر بيرون مي آيد.



اين کرامت باهره رسماً از طرف آستانهء مقدّسه اعلام گرديد، نقارخانه به صدا در آمد و شرح اين واقعه چاپ و منتشر شد و مدّتي دراز بر ديوارهاي صحن شريف، حرم مطهّر و مسجد اعظم موجود بود.



(144)



شفاي چشم



علويه اي را در عهد مرحوم آيت اللّه بوجردي (متوفّاي 13 شوال 1380 ه. ) از بروجرد به قم آورده بودند، که پس از زيارت حضرت معصومه - اللّه عليها - او را به تهران ببرند و در آنجا تحت معالجهء چشم پزشکي قرار بگيرد.



همراهان آن علويه به خدمت مرحوم آيت اللّه بروجردي رسيده بودند و معظّم له از مقصد آنها آگاه شده بود.



يکي از اساتيد مي گويد: در محضر مرحوم آيت اللّه بروجردي به سوي منزل آن مرحوم رهسپار بوديم، در راه به همراهان آن علويه برخورد کرديم، آقا از آنها پرسيدند: چرا نرفتيد؟!



آنها با خوشحالي گفتند: آن علويه به حضرت معصومه عليهما السلام متوسّل شد و چشمانش به برکت آن حضرت شفا يافت. و لذا ديگر از رفتن به تهران منصرف شديم.



هنگامي که مرحوم آيت اللّه بروجردي اين کرامت را شنيد، از همانجا برگشتند و براي عرض ارادت به حرم مطهّر مشرّف شدند.(94)



(145)



مرحوم حاج شيخ قوام از آقاي حاج مهدي، مسؤول مقبرهء اعلم السّلطنه - بين صحن جديد و عتيق - نقل فرموده که گفت:



من چندي پيش به ضعف چشم مبتلا شدم، به اطبّا مراجعه کردم، گفتند: چشم شما آب آورده است، بايد منتظر شويد تا برسد، آنگاه مورد عمل جرّاحي قرار بگيرد.



يک روز به هنگام تشرّف، گرد و غبار پاي ضريح را توتياي چشم خود نمودم، ضعف چشمم مرتفع گرديد و به قدري قوي شد که قرآن و مفاتيح را بدون عينک مي خوانم.(95)



(146)



آقاي حيدري کاشاني مي فرمود: روزي در خدمت مرحوم آيت اللّه بهاءالديني (متوفّاي 1418 ه. ) بودم، يکي از رفقاي روحاني ام به ايشان گفت:



روزي متوجّه شديم که روي مردمک چشم دختر ده ساله ام دانهء کوچکي پيدا شده است. به پزشک مراجعه کرديم، گفت: حتماً بايد چشم او عمل شود ولي عمل خطر دارد.



هنگامي که دخترک از نظر دکتر مطلّع شد، بسيار مضطرب شد و گقت: من هرگز تحت عمل جرّآحي نمي روم. سپس با گريه و زاري مي گفت: مرا به حرم حضرت معصومه عليهما السلام ببريد.



اين را گفت و به سرعت به سوي حرم مطهّر به راه افتاد.



ما نيز به دنبال او حرکت کرديم و ديديم که چشمش را به ضريح حضرت معصومه - سلام اللّه عليها - مي مالد و به شدّت گريه مي کند و مي گويد: " بي بي جان، من عمل نمي خواهم".



با ديدن اين منظره ما نيز منقلب شديم و همگي به حضرت توسّل نموديم، سپس او را بغل کردم و او را به طرف صحن مطهّر بردم.



چون در صحن به سويش نگريستم، يک مرتبه متوجّه شدم که هيچ اثري از آن دانهء روي مردمک چشم او نيست.



به عجله او را به مطب دکتر بروم، دکتر بعد از معاينه گفت: او شفا يافته، ديگر نيازي به عمل ندارد.



(147)



پس از فروپاشي نظام منحطّ کمونيستي و گشوده شدن راه آذربايجان شوروي به روي ايرانيان و بالعکس، گروهي از مسؤلين حوزهء عليمهء قم به آذربايجان مي روند تا عدّه اي از جوانان مستعد را انتخاب کنند و به حوزهء علميهء قم آورده، با متد مناسبي آنان را آموزش دهند، تا به آذربايجان برگشته و خلأ فرهنگي شيعيان آن سامان را که در مدّ ت سيطرهء ظالمانهء کونيستها پديد آمده، در حدّ توان پر کنند.



در نخجوان نوجواني به نام " حمزه" داوطلب اعزام به قم مي شود ولي مسؤولين از پذيرش او پوزش مي طلبند، زيرا يکي از شرائط گزينش، نداشتن نقص عضو بود، و يکي از ديدگان حمزه معيوب بود و به چشم مي زد طبعاً در رغبت مردم نسبت به يک سخنگوي مذهبي، داشتن چنين نقص عضوي اثر منفي دارد.



حمزهء گريه فراوان مي کند که چرا من با داشتن استعداد و علاقهء سرشار از اين سعادت محروم شوم، پدرش نيز اصرار مي کند که او را بپذيرند تا اثر روحي نا مطلوب بر افکار او نگذارد.



مسؤولان بر خلا ف شرط پذيرش، تخت تأثير عواطف انساني، او را مي پذيرند و همراه بيش از يکصد نفر از جوانان داوطلب او را به ايران مي آورند.



در تهران از اين جوانان پر شور آذربايجان مراسم استقبال با شکوهي به عمل مي آيد، از طرف صدا و سيما و ديگر نهادها و ارگانها عکس و فيلم فراوان برداشته مي شود.



يکي از فيلمبرداران طبق شيوهء نکوهيدهء برخي به اصطلاح هنرمندان، همه اش دوربين را متوجّه چشم برامدهء حمزه مي کند و دهها بار در ضمن مراسم استقبال، چشم معيوب حمزه را آگرانديسمان مي کند!



هنگامي که اين جوانان داوطلب به حوزهء عليمهء قم مي آيند و در يکي از مدارس قم اسکان مي يابند، يک حلقه از آن فيلم يه سرپرست مدرسه داده مي شود، تا در آرشيو مدرسه نگهداري شود.



سرپرست مدرسه يک روز براي تنوّع و سرگرمي اين جوانان دور از وطن، اين فيلم را در سالن مدرسه به نمايش مي گذارد.



هر بار که دوربين به طرف چشم حمزه نشانه مي رود شلّيک خنده از همشاگرديهاي حمزه - که نوعاً کم سنّ و سال هستند - بلند مي شود.



در اين جلسه حمزه بسيار احساس حقارت مي کند و ديگر زندگي در نظرش بي ارزش مي شود.



و لذا حمزه به حرم مطهّر حضرت معصومه - سلام اللّه عليها - مشرّف مي شود و با دل شکسته، اشک فراوان مي ريزد و عرضه مي دارد: " اي دختر باب الحوائج، من نمي توانم اينهمه تحقير را تحمّل کنم، و لذا ناگزيرم به شهر و وطن خود بازگردم و از نعمت مجاورت حرم شما محروم شوم".



حمزه عقدهء دلش را در پيشگاه کريمهء اهلبيت باز مي کند و براي هميشه از حضرت معصومه عليهما السلام خداحافظي مي کند.



چون از حرم بيرون مي آيد، با يکي از هم کلاسيهاي خود روبرو مي شود، به او سلام مي کند، اوبه عنوان ناشناس سلام او را عليک مي گويد.



حمزه او را با نامش صدا مي کند، او بر مي گردد و به سيماي حمزه خيره مي شود و مي گويد: " حمزه! تويي! ".



حمزه مي گويد: پس چشم تو چه شد؟!



تازه حمزه متوجّه مي شود که از عنايات حضرت معصومه عليهما السلام چشم معيوبش شفا يافته، او ديگر نه تنها تحقير نخواهد شد، بلکه به عنوان فرد سعادتمندي که مورد عنايت حضرت معصومه - سلام اللّه عليها - قرار گرفته، پيش همگان عزيز و سرافراز خواهد بود. و هنگامي که به آذربايجان سفر کند، يکي از معجزات خاندان عصمت و طهارت در آن ديار خواهد بود. به ويژه در ميان خويشان و آشنايان خود که او را با چشم معيوب ديده بودند.



حمزه فعلاً يکي از محصّلين حوزهء عليمهء قم است، در مجالس و محافل شرکت مي کند، با يک دنيا شور وشعف سرگذشت خودش را بيان مي کند، از کريمهء اهلبيت شکر بي پايان ابراز مي دارد و درود بيکرانش را بر آستانش نثار مي کند.



گذشته از اينکه بيش از يکصد دانش پؤوه آذري که قبلاً حمزه را مي شناختند، همان فيلم کذايي نيز مووجود است و شاهد زنده و مشتندي از گذشتهء حمزه مي باشد.



نگارنده بسيار علاقمند بود که حمزه را از نزديک ديدار کند و داستان جالب و به ياد ماندني او را استماع نمايد. ولي چنين ديداري رخ نمي داد، تا اخيراً در منزل يکي از مراجع تقليد بر حسب تصادف ديدار کرد و اين معجزهء باهرهء کريمهء اهلبيت را با چشم خود مشاهده نمود.



(148)



دوست دانشمندم حجّة الاسلام و المسلمين آقاي حاج شيخ جعفر ناصري، از مرحوم حاج محمّد يزدي، که از مردان بسيار وارسته بود و در حادثهء موش باران قم کشته شد، نقل کرد که روزي در ماشين با جواني همسفر بودم، از کرامتهاي حضرت امام رضا و حضرت معصومه - سلام اللّه عليها - سخن به ميان آمد، او را گفت:



من نه پا داشتم و نه زبان و نه چشم، پدر و مادرم مرا مأيوسانه به مشهد مقدّس بردند، چند روزي در مشهد به دعا و توسّل و تضرّع مشغول بوديم نتيجه اي نگرفتيم، در آخرين شبي که فردايش عازم حرکت بوديم، مرا درصحن مطهّر به شبکهء فولاد دخيل بسته بودند و من حرکتي نداشتم، يکمرتبه مشاهده کردم که از طرف پنجرهء فولاد دخيل بسته بودند و من حرکتي نداشتم، يکمرتبه مشاهده کردم که از طرف پنجرهء فولاد آقاي بزرگواري تشريف فرما شدند، دست مرا گرفتند و با هم راه افتاديم و وارد باغي شديم.



باغ بسيار وسيع و با عظمتي بود، فرمودند: " اين باغ از آن من و خواهرم معصومه است".



يکمرتبه به خود آمدم و ديدم چشمم روشن شده و زبانم باز شده است، ولي از ناحيهء پا هنوز ناتوانم.



از مشهد مقدّس حرکت کرده به قم آمديم، هنگامي که وارد حرم شديم، بانوي بزرگواري را ديدم که به طرف من تشريف آورد و با پاي مبارکش به عصا اشاره کرد و فرمود: " اين عصا را بينداز". من عصا را انداختم و ديگر نيازي به عصا احساس نکردم.



(149)



امّ الزّوجهء گرامي نويسندهء پر تلاش حجّة الاسلام و المسلمين آقاي حاج شيخ علي ربّاني خلخالي در سال 1346 ش. چشمش آب مرواريد آورده، و دربيمارستان نکويي قم براي عمل جراحّي بستري شده بود، ولي از عمل بسيار هراسناک بود، او به حضرت معصومه - سلام اللّه عليها - متوسّل مي شود، خوابش نمي برد، در عالم رؤيا مي بيند که سه تن باتوي مجلّله از داخل ضريح بيرون آمدند يکي از آنان انگشتر عقيقي به او داده، او را مورد تفقّد قرار مي دهد و مي فرمايد: " اصلاً نگران نباش، فردا صبح عمل چشم به راحتي و موفقيت اننجام مي پذيرد".



پس از بيداري خوابش را به همسرش، مرحوم حجّة الاسلام و المسلمين آقاي سيد محمّد موسويان خودئيني زنجاني قدس سره (متوفاي 1/ 1/ 59 ش. )، بازگو مي کند، و او براي عيالش توضيح مي دهد که غير از فاطمهء معصومه - سلام اللّه عليها - چند تن ديگر از بانوان اهلبيت عليهما السلام داخل ضريح مطهّر حضرت معصومه عليهما السلام به خاک سپرده شده اند.



آنچه در اين رؤيا جالب توجّه است اين است که او هرگز نشنيده بود که در ميان ضريح مطهّر حضرت معصومه عليهما السلام بانوي ديگري نيز آرميده اند.(96)



(150)



شفاي درد گوش



يکي ازعزيزان اهل دل مي گفت: يکي از زائران که اهل شند آباد آذربايجان بود در منزل ما مهمان بود، تا غذا خورد به عجله به حرم مطهّر رفت و از آنجا به آذربايجان سفر کرد.



چند سال بعد که او را ديدم گفت: آن روز که خدمت شما بودم سالها بود که به درد گوش مبيلا شدم، سپس از غبار ضريح مقدّس بي بي برداشتم و برگوشهايم ماليدم، همانجا درد گوشم آرام شد و ديگر در اين چند سال درد گوشم برنگشته است.

پاورقي

(88) ماهنامه کوثر ، شماره 5 ص 11 .

(89) ماهنامه کوثر : 20 /707 .

(90) ماهنامه کوثر : شماره 18 ص 43 .

(91) آثار الحجّه ، ج 3 ص 60 .

(92) عناوين ده اثرياد شده در كتاب "اجساد جاويدان" ص 73 آمده است.

(93) حيات حضرت معصومهء قم ص 51 .

(94) ماهنامه کوثر: شماره 4 ص 13 .

(95) بشارة المؤمنين ص 47 .

(96) چهره درخشان قمر بني هاشم: ج 1 ص 607 .