کرامات (76-100)


( 76 )



معظمّ له داستاني را از آقاي حاج شيخ اسماعيل ، اهل اصطهبانات شيراز ، نقل كردند و ايشان را توثيق نمودند ، متن داستان به شرح زير است :



در ايام جنگ ، اقامتم در محل مشكل شد ، به قم آمدم و خدمت مرحوم آيت الله گلپايگاني رسيدم . پرسيدند : آمده ايد كه بمانيد يا برگرديد ؟ گفتم : آمده ام در زير سايه اين بي بي بمانم . اما احتياج به سر پناهي دارم كه خانواده ام صدمه نخورند، ولي هيچ امكاناتي ندارم . البته چندين بار به محضر مقدس حضرت بقيه الله _ ارواحنا فداه _ متوسل شده ام .



مرحوم آيت الله گلپايگاني فرمود : < البته حضرت بقيه الله _ ارواحنا فداه _ حجه الله است و تمام جهان هستي تحت فرمان اوست ، ولي در اينجا صاحب خانه حضرت معصومه عليها السلام مي باشند ، شما بر كريمه اهلبيت وارد شده ايد ، برويد حرم مطهر و از صاحب خانه بخواهيد كه سر پناهي به شما عنايت كنند > .



آقاي حاج شيخ اسماعيل مي گويد : من رفتم به حرم مطهر و از كريمه اهلبيت تقاضا نمودم كه سر پناهي براي من عنايت كنند ، ا زحرم بيرون آمدم با شخصي مصادف شدم ، مرا به خانه اي راهنمايي كرد كه مناسب وضع من بود ، آن را به مبلغ يكصد و چهل هزار تومان معامله كرديم .



به خدمت آيت الله گلپايگاني رسيدم و شرح ماجرا را گفتم ، ايشان مبلغي در حدود سي هزار تومان مرحمت كردند و فرمودند : كسي را پيدا كنيد كه به شما قرض بدهد ، خدا كريم است .



به محضر حضرت معصومه عليها السلام شرفياب شدم و گفتم : بي بي من از شما كسي را مي خواهم كه به من بقيه پول را قرض بدهد . از حرم بيرون آمدم به وسط صحن نرسيده بودم كه يك نفر از آشنايان مصادف شد و گفت : ترا محزون مي بينم ! ماجرا را گفتم ، گفت : من حاضرم به شما قرض بدهم . همان روز بقيه پول خانه را به من قرض داد و ما خانه را تحويل گرفتيم و راحت شديم .



روزي كه قول داده بودم قرض خود را پرداخت كنم چيزي در بساط نداشتم ، باز به محضر ولي نعمت خود مشرف شدم و عرض كردم : < اي بي بي دو عالم من خود به اينجا نيامدم ، مرا به اينجا فرستادند و امروز موعد قرضهاي منست ، از شما كسي را مي خواهم كه آنرا تبرعاً به من بدهد > .



از حرم بيرون آمدم ، در صحن مطهر يكي از آشنايان رسيد و گفت : ترا چه شده كه محزون مي بينم ؟ گفتم من چنين داستاني دارم . گفت : چقدر از پول خانه را بدهكار هستي ؟ گفتم : در حدود نود هزار تومان . گفت : من مي دهم . او نيز همه پول را يكجا داد و من سرِ موعد قرض آن شخص را پرداخت كردم ، و براي هميشه راحت شدم .



( 77 )



خط زيبا از عنايت بي بي



حجه الاسلام و المسلمين آقاي حاج شيخ عبدالرحيم افشار از فضلاي حوزه علميه و صاحب خط زيبايي است كه آثار فراواني به خطّ ايشان چاپ و منتشر شده است .



دوست ارزشمندم آقاي گل محمدي نقل فرمودند كه من در اوايل طلبگي با ايشان مأنوس بودم و رفت و آمد داشتم ، ايشان خطّ بسيار معمولي داشتند و خوشنويس نبودند ، روزي به محضر مقدس حضرت معصومه _ سلام الله عليها _ متوسل شده بودند و اين خوشنويسي از طرف آن كريمه اهلبيت به ايشان عطا شده است .



نگارنده گويد : تلفني از خدمت ايشان جويا شدم تأييد فرمودند ، ولي مايل نشدند كه بيشتر از اين توضيح داده شود .



( 78 )



داماد خوب



يكي از دوستان فرهنگي كه همه روزه توفيق عتبه بوسي حضرت معصومه _سلام الله عليها _ را دارد ، براي نگارنده نقل كرد :



براي دخترم خواستگارهاي فراواني آمدند و توافق نشد ، اسامي آنها را يادداشت كردم به 54 مورد رسيد ، روزي به حرم مطهر مشرف شدم و گفتم : اي كريمه اهلبيت من يك داماد سيد و اهل وِلا از شما مي خواهم ، همان روز خواستگاري آمد و برنامه رديف شد و در كمتر از 24 ساعت به توافق رسيديم .



( 79 )



در حريم حضرت معصومه عليها السلام



به هنگام نگارش كتاب < كريمه اهلبيت > نظر اول اين بود كه كتاب كوچكي تأليف شود ، شرح زندگاني و احاديث وارده در حق حضرت معصومه _ سلام الله عليها _ در آن درج شود ، تا مورد استفاده زائران در حرم مطهر قرار بگيرد .



هنگامي كه در اثناي تأليف ، مطالب طولاني شد و حجم كتاب با هدف اصلي از نگارش آن بي تناسب شد ، فشرده مطالب آن در جزوه كوچكي به نام < در حريم حضرت معصومه > منتشر شد و به عنوان زيارتنامه در حرم بي بي مورد استفاده قرار گرفت .



چندين مورد از موارد عنايت بي بي به اين جزوه مربوط مي شود . به اين صورت كه در برخي از خانواده ها مرسوم شده ، هنگامي كه با مشكلي مواجه مي شوند ، نذر مي كنند كه گره از كارشان گشوده شود و آنها تعدادي از اين زيارتنامه را تهيه كرده ، براي استفاده زائران ، به حرم مطهر وقف كنند .



تاكنون بيش از ده مورد نگارنده در جريان امر قرار گرفته ، كه ارباب حاجت اينگونه نذر كرده اند و حاجت روا شده اند و به نذرشان وفا نموده اند .



( 80 )



يكي از دوستان كه مورد اعتماد كامل نگارنده است ، روياي دارند كه هم به حضرت معصومه _ سلام الله عليها _ ارتباط دارد ، هم به كتاب حاضر : چند سال قبل كه براي ديدار مادرش قم را به مقصد زادگاهش ترك كرده بود ، در يكي از روزهاي اقامتش در آن آبادي ، در شبي كه مصادف با شب ولادت حضرت زهرا _سلام الله عليها _ بود ، حضرت معصومه _ سلام الله عليها _ را خواب مي بينند ، ولي در عالم رويا آن بزگوار را در دو چهره مي بينند ولي كاملاً مطمئن مي شوند كه اين دو چهره نوراني يك نفر هستند ، و بدون ترديد حضرت معصومه _ سلام الله عليها _ مي باشند .



در آنجا دو جلد كتاب مشاهده مي كنند كه يك جلد آن بزرگ و يك جلد ديگرش كوچك مي باشد ، و روي هر دو جلد نوشته شده : < كريمه اهلبيت >



در آن ايام درمورد تعبير خوابشان به كسي مراجعه نمي كنند تا به همراه مادرشان به مشهد مقدس مشرف مي شوند در حرم مطهر حضرت ثامن الحجج _صلوات الله عليه _ به قلبشان خطور مي كند كه تعبير خوابشان اينست كه حضرت معصومه تجليِ حضرت زهرا _ سلام الله عليها _ مي باشند و اين دو بزرگوار يك نورند ، و به تعبير ما يك روح هستند در دو بدن .



چون به قم بازگشتند ، از نگارنده سطور پرسيدند كه آيا شما در مورد حضرت زهرا _ سلام الله عليها _ نيز چيزي نوشته ايد ؟ گفتم : منظورتان چيست ؟



خوابش را تعريف كرد ، عرض كردم : آري ، كتاب < كريمه اهلبيت > در دو قطع، و دو سطح تنظيم شده : < بزرگ > < كوچك > .



در آن ايام تصميم نگارنده بر اين بود كه نخست جزوه مختصري منتشر كند كه متناسب با وقت و حال زائران باشد ، و سپس كتاب مبسوطي كه شامل ابعاد زندگي مختلف آن خاتون دو سرا باشد ، ولي به هنگام آغاز به كار، عملاً جزوه كوچك گسترش پيدا كرد و به عنوان < كريمه اهلبيت > منتشر شد ، و چون حجم آن از حد زيارتنامه خارج شد ، جزوه ديگري تحت عنوان : < در حريم حضرت معصومه عليها السلام > تنظيم و توزيع گرديد . و اينك خداي را سپاس مي گوييم كه گسترش يافته آن در سه مجلد تقديم مي گردد .



( 81 )



دستگيري سارقان



در يكي از شبهايي كه كشيك حرم مطهر حضرت معصومه عليها السلام سيد علي اصغر تقوي بود ، هنگامي كه حرم مطهر كاملاً خلوت شده ، درهاي حرم يكي پس از ديگري بسته مي شود ، خانمي از او التماس مي كند كه شب را در حرم بيتوته كند ، سيد عذر مي آورد ، او مي گويد : حاجت بسيار مهمي دارم و اجازه دهيد امشب را در حرم بمانم .



سرانجام سيد در مقابل اصرار و التماس آن زن ، دلش به رحم مي آيد و به او اجازه مي دهد كه شب را در حرم بماند .



آن زن بر اساس نقشه اي كه قبلاً كشيده بود ، در را به روي پسرش باز مي كند و او را نيز مخفيانه وارد حرم مي كند و او در گوشه اي مختفي مي شود .



جوان به دنبال فرصتي بود كه بالاي ضريح مطهر برود و جعبه آيينه اي را كه پر از جواهرات قيمتي بود بشكند و آنها را توسط مادر بيرون ببرد .



چون شكستن جعبه سر و صدا ايجاد مي كرد ، منتظر فرصتي بود كه اين سر و صدا سيد را متوجه نسازد .



سيد كه بيش از چهل سال خادم حرم بود ، در آن ايام مبتلا به درد سينه بود و به شدت سرفه مي كرد ، در يك فرصتي كه او سرفه اي ممتد داشت ، او بالاي ضريح مي رود و جعبه را مي شكند ، جواهرات و طلاجات را از جعبه بيرون مي آورد و به مادر مي دهد , او نيز آنها را به داخل ساكي كه همراه داشته مي ريزد .



به هنگام سحر كه درهاي حرم به روي زائران گشوده مي شود ، پسر و مادر از حرم خارج شده به سوي شهر خود حركت مي كنند .



سيد نيز پس از خواندن نماز صبح به منزل خود مي رود كه استراحت كند ، تازه مشغول استراحت شده بود كه ناگاه درب منزل به صدا در مي آيد و پيك حرم او را براي امر مهمي به حرم مطهر و ديدار او با توليت آستانه فرا مي خواند .



سيد با نگراني و تعجب به سوي حرم مطهر رهسپار مي شود و از توليت علت اين احضار را مي پرسد ، توليت مي گويد : < ديشب كه نوبت كشيك شما بود ، همه جواهرات حرم به سرقت رفته است > .



سيد غرق در حيرت مي شود و با خادمان حرم به جستجوي نشاني از سارقان درصحن ها و رواق ها مي پردازد . شكسته هاي جعبه را در داخل چاهي پيدا مي كند و آنها را به توليت ارائه مي دهد .



يكي از خدام مي گويد : معلوم مي شود كه سيد همدست سارقان بوده كه از جاي شكسته هاي جعبه نيز خبر داشت .



سيد خيلي دلش مي شكند و با يك دنيا اشك و حسرت به محضر كريمه اهلبيت عرضه مي دارد : عمه جان من چهل سال تمام درِ خانه شما خدمت كردم ، آيا شايسته است كه پس از عمري خدمت اينگونه مورد اتهام قرار بگيرم و آبرويم ريخته شود ؟!



سيد با دلي شكسته به سوي منزلش رهسپار مي شود ، چيزي نمي گذرد كه از طرف حرم مي آيند و بشارت مي دهندكه سارقان به دام افتاده اند .



اين بار با يك دنيا مسرت و خوشحالي به حرم مطهر مي شتابد و از محضر عمه سادات تشكر مي كند و داستان دستگيري سارقان را جويا مي شود ، داستان را اينگونه تعريف مي كنند :



آن جوان ومادرش پس از سرقت به سوي شهر خود حركت مي كنند ، پيش از آنكه از شهر مقدس قم خارج شوند ، ازكنار قبرستاني عبور مي كنند ، براي استراحت به داخل قبرستان مي روند و در زير درخت توتي به استراحت مي پردازند .



مادر به پسرش دستور مي دهد كه از درخت بالا برود و درخت را تكان دهد ، تا مقداري توت بريزد و رفع گرسنگي شود .



شاخه درخت مي شكند و جوان به زمين مي افتد و مقداري آسيب مي بيند .



مادر قسمتي از طلاها را بر مي دارد و به سوي مركز شهر مي رود ، غافل از اينكه به همه طلافروشي ها ابلاغ شده كه به مجرد مشاهده موارد مشكوك ، جريان را به آستانه منعكس كنند .



زن به داخل يكي از طلافروشي ها مي رود و مي گويد : من مقداري طلا دارم كه مي خواهم بفروشم .



طلافروش با مشاهده طلاها متوجه مي شود كه همه آنها بسيار قديمي و در خانه هاي معمولي يافت نمي شود ، زن را مشغول مي كند و به شاگردش اشاره مي كند كه آستانه را خبر كند .



مأمورين مي رسند و زن را دستگير مي كنند و با راهنمايي وي پسرش را نيز دستگير مي كنند و همه طلاجات و جواهرات را به حرم مطهر باز مي گردانند و به اين وسيله آبروي يك خادم با اخلاص ، كه چهل سال در حرم مطهر كريمه اهلبيت افتخار خدمتگزاري داشت حفظ مي شود .(62)



( 82 )



دعا پشت سر برادر مومن



حجه الاسلام و المسلمين حاج آقا سبزواري فرمودند : حدوداً ساعت 5/8 شب بود ، از حرم خواستم بيرون بروم ، يادم آمد كه يكي از دوستان سخت التماس دعا داشت .



برگشتم كنار ضريح و عرض كردم : بي بي جان ! يكي از دوستان خيال كرده علي آباد هم خبري هست . او مشكلي دارد كه سخت افسرده است و افكارش پريشان است . به او عنايتي بفرماييد ، تا گرفتاري ايشان برطرف شود .



از حرم بيرون آمدم ، صبح روز بعد او را ديدم ، چهره اش بانشاط بود و خوشحال به نظر مي رسيد . گفتم : چه خبر ؟ آن مشكل كذايي چه شد ؟ با خوشحالي گفت : ديشب حل شد . گفتم : ممكن است بگوييد حدوداً چه ساعتي مشكل شما حل شد ؟ گفت : بلي ، حدود ساعت 5/8 شب .



اين فراز ، از باب : ( وَ اَمّا بِنِعْمَهِ رَبِّكَ فَحَدِّثْ ) : (63) < نعمتهاي پروردگار را بازگو كن > قلمي گرديد .



( 83 )



دعوت به قم



در آخرين روزهايي كه كتاب < كريمه اهلبيت > زير چاپ بود ، كرامت باهره و معجزه ظاهره اي از حضرت معصومه عليها السلام مشاهده گرديد كه مورد توجه همگان قرار گرفت ، نقاره صحن به صدا درآمد ، از سوي آستانه مقدسه گزارشي چاپ شد و به ديوارها الصاق گرديد .



اين كرامت باهره در شب شنبه سوم ذيحجه الحرام 1414 هـ . برابر 24/ 2/ 73 ش . ساعت 5/9 در حرم مطهر اين خاتون دو سرا تحقق يافت و گزارش دقيق آن به گوش اهل وِلا رسيد .



اين عنايت و كرامت به دختر سعادتمند چهارده ساله اي به نام : < رقيه امان الله پور > مربوط مي شود ، كه از 94 روز پيش به فلج مبتلا شده بود ، پزشكان از معالجه اش فرومانده بودند ، در طي اين معجزه باهره از فلج نجات يافت و عصاها را به دور انداخت و با پاي خود به وطنش بازگشت .



اين دختر سعادتمند اهل < شوط > از توابع شهرستان < ماكو > مي باشد .



< ماكو > در استان آذربايجان غربي ، در مرز تركيه قرار دارد ، و < شوط > در 24 كيلومتري ماكو واقع است .



نگارنده براي اين كه بتواند گزارش دقيق و لحظه به لحظه اين كرامت باهره را در اختيار شيفتگان اهلبيت عليهم السلام قرار دهد ، نخست با روحانيون مورد اعتماد واستناد شوط در حوزه علميه قم ، سپس با خانواده منسوب به خانم امان الله پور ، و سرانجام با شخص رقيه خانم تماس گرفته متن زير را به دست آورد .



اين دختر سعادتمند دقيقا 94 روز پيش از وقوع معجزه ، يعني : روز 28 شعبان 1414 هـ . به دو مرض سخت و جانكاه مبتلا گرديد .



1- فلج پاها ، كه كُلاً از پا افتاده ، و به هيچ وجه قدرت حركت و يا ايستادن روي پا نداشت .



2- سرفه سخت و ممتد ، كه با رسيدن بوي گوگرد ناشي از روشن كردن كبريت , و يا استشمام عطر و گلاب براي مدتي _ حدود نيم ساعت _ به سرفه سخت و جانكاهي دچار مي شد .



خانواده اش او را در ماكو ، خوي و تبريز به نزد پزشكان متخصص مي برند ، آزمايشهاي مختلف انجام مي دهند ، در تبريز < سي تي اسكن > مي شود و بيماريش را < اِم.آر.آ.> تشخيص مي دهند ولي از اين پزشكان نتيجه اي نمي گيرند .



يكي از روحانيون شوط ، بنام حجه الاسلام آقاي شيخ احمد اسد نژاد ، كه مقيم حوزه علميه قم هستند ، نظر به اين كه قبلاً اخوي زاده اش به بيماري مشابهي مبتلا شده بود و در تهران به تعدادي از آقايان اطبا مراجعه كرده بودند و تا حدي نتيجه گرفته بودند ، با آقاي محرم امان الله پور ( عموي رقيه خانم ) تماس مي گيرند و از او مي خواهند كه رقيه را به قم بياورند تا در تهران به نزد آقاي دكتر سميعي بروند .



در آن ايام آقاي حاج عين الله ( پدر رقيه ) با همسرش براي فريضه حج به مكه معظمه مشرف بود .



مقرر مي شود كه روز جمعه دوم ذيحجه رقيه را به قم بياورند تا صبح شنبه به تهران بروند .



رقيه خانم در شب جمعه روياي سعادت آفريني مي بيند كه مسير سفر را عوض مي كند و او را براي هميشه از مراجعه به دكتر بي نياز مي سازد ، اينك متن روياي رقيه خانم از زبان خودش :



< شب جمعه اي كه قرار بود در صبح آن رهسپار قم شوم در عالم رويا گروهي بانوان سفيد پوش را ديدم كه بر اسبهاي نقره فامي سوار بودند و ازكنار منزل مسكوني ما عبور مي كردند ، يكي از آن مخدرات به طرف من توجهي كردند و فرمودند :



دخترم ! من حضرت معصومه هستم ، شفاي تو در نزد من است ، شما لازم نيست كه به دكتر برويد ، فردا كه به قم مي آيي بيا نزد من و شفايت را بگير ، و اگر خواستي پيش دكتر بروي بعداً برو > .



رقيه از خواب مي پرد و برق اميد در چشمانش مي جهد و با خوشحالي آماده حركت مي وشد و خوابش را براي عمو و زنش عمويش تعريف مي كند و با بي تابي در انتظار رسيدن وقت حركت ، ثانيه شماري مي كند .



ساعت سه و نيم صبح جمعه ( دوم ذيحجه ) به اتفاق عمويش آقاي محرم امان الله پور و زن عمويش و برادرِ آقاي اسد نژاد و برادرزاده ايشان از شوط به سوي حرم اهلبيت عزيمت مي كنند و ساعت 5/7 عصر وارد قم مي شوند .



در نيروگاهِ قم به درِ خانه آقاي اسد نژاد مي روند و ورود خود را به اطلاع ايشان مي رسانند ، سپس به منزل عمه اش ( خانم هاشم زاده ) مي روند ، نماز ظهر و عصر را كه براي ملاحظه حال رقيه در راه نخوانده بودند ، در منزل عمه ايشان مي خوانند و بعد از نماز و پذيرايي ، به اتفاق عمه ، عمو و زن عمو به حرم مطهر خاتون دو سرا حضرت معصومه عليها السلام مشرف مي شوند .



عمه اش پيشنهاد مي كند كه عصاها را به حرم نبرند و لذا عصا ها را در ماشين مي گذارند ، عمه و زن عموي رقيه زير بغلهاي او را مي گيرند و او وارد حرم مطهر مي كنند .



رقيه مشغول زيارت مي شود و زيارتنامه حضرت معصومه عليها السلام را با توجه كامل مي خواند و عمه و زن عمويش او را همراهي مي كنند .



در اثناي زيارتنامه صدايي به گوش رقيه مي رسد كه برايش بسيار آشنا بود ، آري همان صداي حضرت معصومه عليها السلام بود كه شب قبل در شوط در عالم رويا شنيده بود .



رقيه مي گويد : در وسط زيارتنامه بودم كه همان صداي شب قبل به گوشم رسيد و فرمود : < پاشو ، راه برو، شفايت داديم > .



من زيارتنامه را ادامه دادم بار ديگر همان صدا را شنيدم .



رقيه زيارتنامه را به پايان مي رساند . براي بار سوم صداي دلنواز بي بي دو عالم گوش جانش را نوازش مي دهد كه : < بلند شو ، راه برو ، شفايت داديم > .



زن عمويش مشغول نماز شده بود ، به عمه اش مي گويد : من مي خواهم بلند شوم ، عمه اش مي گويد : < نه دخترم ، مي افتي صبر كن زن عمويت نمازش را تمام كند ، تا دو نفري زير بغلت را بگيريم > .



رقيه بلند مي شود و روي پاهاي خود مي ايستد و با شتاب به طرف ضريح مطهر مي دود و ضريح مطهر را غرق بوسه مي كند و اشك شوق مي ريزد و از خاتون دوسرا سپاسگذاري مي كند .



زائراني كه چند دقيقه قبل ديده بودند كه اين دختر با چه زحمتي توسط عمه و زن عمويش وارد حرم شده بود واينك با پاي خود به كنار ضريح رفته است ، دور او را مي گيرند و ازدحام عجيبي مي شود ، كه عمه اش با يك زحمت فوق العاده اي خودش را به كنار ضريح مي رساند و با دستياري زن عمو و جمعي از خدام حرم مطهر ، رقيه را از ميان ازدحام پرشور بانوان زائر رهايي داده ، به گوشه اي در مسجد بالاي سر مي برند و در آنجا روسري اش را به صورت قطعات خيلي ريز در مي آورند و به خيل مشتاقان براي تبرك تقديم مي كنند .



اين لحظه پرشكوه ساعت 5/9 بعدازظهر جمعه دوم ذيحجه الحرام 1414 هـ . درحرم مطهر حضرت معصومه عليها السلام اتفاق افتاد و هزاران زن و مرد موجود در حرم ، اعم از زائر و مقيم ، به چشم خود ديدند كه اين دختر سعادتمند ديگر نيازي به عصا ندارد ، روي پاهاي خود ايستاده و از اين سعادت بزرگي كه نصيبش شده غرق سرور و شادي است .



در آن ساعت نقاره زنها حضور نداشتند و لذا نوار نقاره از بلندگوهاي صحن مطهر پخش گرديد و روز شنبه رسماً نقاره خانه به صدا درآمد و با چاپ ورقه اي از طرف آستانه مقدسه صدور اين كرامت باهره رسماً اعلام گرديد .



هنگامي كه رقيه خانم را به خانه عمه اش در نيروگاه قم بردند ، عطر و گلاب به صورتش پاشيدند و مشاهده كردند كه از آن سرفه هاي ممتد نيز خبري نيست . آنگاه تعدادي كبريت در حضور او روشن كردند و ديدند كه گلويش تحريك نشد و سرفه اي نكرد.



رقيه خانم با كوله براي از پرونده هاي پزشكي اش آمده بود كه آنها را در تهران به پزشكان نشان دهد ، او ديگر به هيچ دكتري نياز ندارد و از بارگاه ملكوتي دختر باب الحوائج شفا گرفته و شاداب و كامروا به سوي شهر و ديار خود پيش مي رود . خبر مسرت بخش بهبودي رقيه در ماكو و شوط پيچيده است ، مردم متدين شوط در انتظار بازگشت او دقيقه شماري مي كنند .



در بامداد سه شنبه 27/2 /73 ساعت 8 صبح رقيه خانم و همراهانش وارد شوط مي شوند ، اهالي شوط استقبال گرم و بي نظيري از او به عمل مي آورند و او را با عزت و احتشام خاصي تا خانه اش بدرقه مي كنند .



پدر و مادرش هنوز به طواف خانه خدا مشغولند و فقط از طريق تلفن از شفا يافتن دخترشان آگاه شده اند.



روز پنجشنبه 5/3/73 هواپيماي حامل حاج عين الله ( پدر رقيه ) و همسرش در فرودگاه تبريز بر زمين مي نشيند و لحظاتي بعد ديدگان پدر و مادر از مشاهده دختر شفا يافته شان روشن مي گردد .



در مناطق دور افتاده اي كه كرامات و معجزات ائمه اطهار براي مردم آن سامان كمتر ملموس و محسوس است ، صدور چنين معجزه اي تأثير شگفتي در استحكام عقايد مردم دارد .



چيزي كه دراين كرامت باهره جلب توجه مي كند اينست كه اين معجزه در بيداري واقع شده ، و اين دختر سعادتمند كه صداي حضرت معصومه _ سلام الله عليها _ را شب قبل در عالم رويا شنيده بود ، همان صدا را سه بار در بيداري در حرم مطهر شنيده است .



پيش از وقوع اين كرامت ، برادرِ رقيه به قم و مشهد تشرف يافته ، در حرم مطهر حضرت معصومه و حضرت امام رضا عليه السلام و مسجد مقدس جمكران ، به ذيل عنايت حضرت بقيه الله _ ارواحناه فداه _ و حضرت امام رضا و حضرت معصومه _ سلام الله عليهما _ متوسل شده بود . و طبعاً پدر و مادرش نيز در كنار كعبه معظمه و در حرم پيامبر اكرم ( ص ) و ائمه بقيع متوسل بوده اند .



متن كامل اين گزارش را نخست از روحاني مورد اعتماد و استناد آقاي شيخ احمد اسد نژاد تهيه كرديم كه دقيقاً از همه مسائل مربوطه مطلع بود ، و در نقل مطالب دقت كامل به خرج مي داد ، سپس با آقاي حاج شيخ محبوب هاشم زاده _ كه پيوند نسبي با رقيه خانم دارد _ تماس گرفتيم ، و سرانجام روز جمعه 6/3/ 73 به منزل رقيه خانم زنگ زده با عمويش آقاي محرم امان الله پور تماس گرفتيم ، آنگاه با خود رقيه خانم تلفني صحبت كرديم ، و در نتيجه موفّق شديم گزارش كامل و دقيق اين كرامت باهره را در اختيار مشتاقان و ارادتمندان خاندان عصمت و طهارت قرار دهيم .



( 84 )



سومين كرامتي كه در آن ايام از كريمه اهلبيت _ سلام الله عليها _ صادر شد ، مربوط به نيمه شعبان آن سال است ، كه نصيب يك دل شكسته شمالي ، از رستم كلاي مازندران شده است .



اين كرامت باهره روز دوشنبه 14 شعبان 1415 هـ . در بارگاه ملكوتي حضرت معصومه _ سلام الله عليها _ روي داد و شرح ماجرا به صورت فيلم ويديويي از زبان < ابوالفضل امير كوهي > تهيه شده كه در آرشيو آستانه مقدسه نگهداري مي شود ، و فشرده آن از طرف آستانه مقدسه و واحد فرهنگي آستانه ، در دو ورقه جداگانه چاپ و منتشر شده است ، و اينك شرح ماجرا از زبان اين سعادتمند شمالي :



اينجانب ابوالفضل امير كوهي ، اهل مازندران ، متولد رستم كلا _ از توابع بهشهر _ كارمند بازنشسته اداره اقتصاد وادارايي و مقيم مشهد مقدس مي باشم .



اينجانب از سه سال پيش به درد كمر و فلج هر دو پا مبتلا شده بودم ، تمام دارايي خود را در راه درمان و معالجه خويش خرج كردم ، نتيجه نگرفتم و كاملاً زمين گير شدم .



ماهها در بيمارستان قائم مشهد ، و بيمارستانهاي تهران و تجريش بستري شدم و نتيجه اي نگرفتم ، هنگامي كه از همه جا مأيوس شدم به آستان مقدس حضرت ثامن الحجج امام هشتم عليه السلام پناه بردم و شفاي خويش را از محضر مقدس آن امام رووف مسألت نمودم و نتيجه اي نگرفتم .



در اوايل ماه شعبان سال جاري كه همه جا براي ولادت امام حسين عليه السلام آذين بندي شده بود و همه شيعيان غرق در شادي و سرور بودند ، خانواده من در غم جانكاهي به سر مي برد .



من كه از نتايج آن همه آزمايش ، سي تي اسكن ، نوار و دوا نوميد بودم ، روز سوم شعبان با تحمل زحماتي فراوان ، با دستياري خانواده روي ويلچر به حرم مطهر مشرف شدم ، ولي امام صابر صبر پيشه نمود .



هنگامي كه با دست خالي از حرم بيرون آمدم عرض كردم : آقا ! شما كه غير مسلمانها را محروم نمي كنيد ، چرا به اين روسياه عنايت نمي فرماييد ، من كه شيعه شما و مقيم كوي شما هستم ، و همواره بر سرِ سفره شما نشسته ام ، اينهمه توسل و دعا و تضرع كرده ام ، چرا توجهي نفرموده ايد ؟!



با دست خالي و روي سياه به خانه بازگشتم و تصميم گرفتم حضرت معصومه را شفيع خود سازم و امام هشتم را به خواهر گرامي اش سوگند دهم ، شايد به احترام خواهرش به من عنايت فرمايد .



شب چهارم شعبان [ شب ميلاد حضرت ابوالفضل عليه السلام ] وجود مقدس حضرت معصومه _ سلام الله عليها _ را در عالم رويا ديدم كه به خانه محقر من شريف فرما شده اند .



به محضر مقدسشان متوسل شدم و شفايم را از محضرشان تقاضا نمودم ، فرمودند : < به قم بيا تا درد ترا شفا دهم > .



از خواب بيدار شدم و خواب خود را به خانواده ام نقل كردم و گوشزد نمودم كه شفاي من به قم حواله شده ، ولي با اين وضع جسمي و اقتصادي چگونه مي توانم رهسپار قم شوم ؟!



چند روز گذشت يكبار ديگر آن بي بي دو عالم را با حجاب كامل و نقاب نوراني در عالم رويا ديدم كه به من فرمود :



چرا به قم نمي آيي ؟



عرض كردم : با اين وضع كه من دارم چگونه به قم بيايم ؟ لطف كنيد همينجا شفايم بدهيد . فرمودند : < بايد به قم بياييد > .



بيدار شدم و تصميم قطعي گرفتم كه به هر وسيله اي شده خودم را به قم برسانم . در مدت سه سال زمين گيري ، آنچه اندوخته داشتم خرج كرده بودم ، و آنچه از وسايل خانه قابل فروش بود براي درمان خويش و گذران زندگي هشت سر عائله فروخته بودم ، ديگر چيزي قابل فروش نداشتم تا هزينه سفر نمايم .



چهار جعبه شيشه نوشابه داشتيم ، پسرم آنها را به دو هزار تومان فروخت و هزينه سفر فراهم شد و با همياري پدر خانمم به قم مشرف شدم ، صبح دوشنبه 14 شعبان 1415 هـ . برابر 26/10 / 73 ساعت 8 صبح وارد قم شده ، يكسره به حرم مطهر اين بانوي دو سرا شرفياب شدم .



در كنار ضريح به من جاي دادند و مرا به ضريح بستند . پس از توسل و تضرع و التجا ، به جهت خستگي راه خوابم برد ، يكبار ديگر حضرت معصومه _ سلام الله عليها _ را با چارد مشكي و نقاب سبز درخواب ديدم كه در يك پياله سفالي چايي به من عنايت كرد و فرمود :



< اين چايي را بخور و بلند شو ، تو ديگر بيماري نداري > .



از خواب بيدار شدم و احساس كردم كه هيچ بيماري ندارم ، خودم را به ضريح چسباندم و فرياد زدم : < حضرت شفايم داده است > .



اين بود خلاصه بيانات آقاي ابوالفضل امير كوهي ، كه اشك شادي مي ريخت و بريده بريده با لهجه شمالي خود از محضر مقدس كريمه اهلبيت تشكر مي كرد و عازم بود كه با تن سالم همراه پدر خانمش به شهر مقدس مشهد شرفياب شده ، از عنايات خواهر در محضر برادر سپاس گويد .



( 85 )



دفن در حرم



مرحوم آيت الله اراكي ، از آقا سيد احتشام فرزند سيد جعفر احتشام ، كه هر دو از منبريهاي قم بودند ، نقل مي كند كه شيخ ابراهيم صاحب الزماني تبريزي شبي در خواب مي بيند كه به حرم مطهر حضرت معصومه عليها السلام مشرف شده ، مي خواهد داخل حرم بشود نمي گذارند و به او مي گويند : حضرت فاطمه و حضرت معصومه _ سلام الله عليهما _ به گفتگو نشسته اند ، به اين خاطر نبايد كسي داخل حرم شود .



آقاي صاحب الزماني مي گويد : من مادرم سيده است و با آنها محرم هستم ، من چرا ؟



وقتي اين مطلب را مي گويد به او اجازه مي دهند كه داخل شود . هنگامي كه داخل مي شود ، مي بيند آن دو بزرگوار مشغول صحبت هستند ، از جمله حضرت معصومه به حضرت فاطمه زهرا _ سلام الله عليهما _ عرض مي كند : حاج سيد جعفر احتشام براي من مديحه اي سروده است و آن را براي آن حضرت مي خواند .



آقاي شيخ ابراهيم يك روز در جلسه دوره اي اهل منبر ، كه سيد جعفر نيز حضور داشته ، اين خواب را نقل مي كند . سيد جعفر مي پرسد : چيزي از آن سروده را هم شنيدي ؟ مي گويد : آري ، ولي فقط آخر آن شعر يادم هست كه اين بود :



< دخت موسي بن جعفر >



تا اين را مي گويد ، سيد جعفر گريه مي كند و مي گويد : خواب تو صحيح است ، من چنين شعري گفته ام .



مطلع اشعار ايشان چنين است :



اي خاك پاك قم چه لطيف و معطري



خاكي ولي ز ذوق و صفا بند گوهري



و پايان بخش آن چنين است :



يا فاطمه به جان عزيز برادرت



بر احتشام لطف نما قصر اخضري



خوشبختانه قبل از آخرت ، در همين دنيا هم حضرت معصومه عليها السلام به ايشان قصر اخضر عنايت فرمودند و آن محل قبري است در قسمت بالاي سر ، مزين به سنگ مرمر سبز .(64)



( 86 )



هنگامي كه دختر فلج كاشاني شفا مي گيرد (65) و نقارخانه حضرت معصومه _سلام الله عليها _ نواخته مي شود ، يكي از رجال دوران قاجار كه در اتابكي حضور داشت به حاضران مي گويد :



عجيب نيست ، زيرا من سفير ايران بودم در نجف اشرف ، همسرم مبتلا به جنون سختي شد كه ناگزير به پاهايش كُند گذارديم .



روزي از سفارتخانه به منزل آمدم حال همسرم را بسيار آشفته و پريشان ديدم ، به اطاق مخصوص خود رفتم و از همانجا به وجود مقدس مولاي متقيان اميرالمومنان عليه السلام متوسل شدم و عرض كردم : يا امير المومنين ، من چند سالي است كه در خدمت شما هستم ، من غريبم و در اين كشور به جز شما كسي را ندارم . من شفاي همسرم را از شما مي خواهم .



بسيار متحير و سرگردان بودم كه در ديار غربت و به دور از خويشان چه كنم ؟ كه يكمرتبه خادمه ام با شتاب آمد و گفت : آقا تشريف بياوريد ، گفتم : چه شد ؟ فوت كرد ؟ گفت : نه ، خوب شده است !



با عجله به نزد همسرم رفتم و ديدم با حال طبيعي نشسته ، گويي هيچ كسالتي نداشته است .



به من گفت : چرا در پاهاي من كُند گذاشته ايد ؟! توضيح دادم كه شما بيمار بوديد و حال شما چنين اقتضا مي كرد .



پرسيدم : چه شد كه شما يكمرتبه خوب شديد ؟



گفت : همين الآن خانم ممجلله اي به اطاق من تشريف فرما شد ، من پرسيدم : شما كي هستيد ؟ فرمودند : من معصومه دختر موسي بن جعفر عليه السلام هستم، جدم علي عليه السلام به من امر فرمودند كه شما را شفا بدهم ، شما ديگر خوب شديد . من دختري داشتم كه بسيار كثيف و زشت بود و در گوشه اطاق نشسته بود ، هنگامي كه خواستند تشريف ببرند ، فرمودند : چرا به اين دختر نمي رسيد ، اگر نمي خواهيد او را به من بدهيد .



من عرض كردم : ما هرچه داريم به شما متعلق است و ما خود نيز در اختيار شما هستيم ، آنگاه تشريف بردند .



سفير افزود : چون خبر مريضي همسرم به تهران رسيده بود و همه خويشاوندان نگران حال ايشان بودند ، ما از سفارت مرخصي گرفتيم و با عائله به ايران آمديم ، چون به تهران رسيديم دختر ياد شده فوت كرد ، جنازه اش را به قم برديم و در حريم بي بي دفن كرديم .(66)



( 87 )



رد ناخالص



صاحب انوار المشعشعين از ميرزا حبيب الله خادم نقل كرده كه روزي يكي از زوار يك دو ريالي به داخل ضريح انداخت ، آن دو ريالي دو نيم شد ، به پاي ضريح افتاد ، چون تحقيق به عمل آمد سرب از آب درآمد .



و اين نظير درهم سربي بود كه به محضر حضرت موسي بن جعفر عليه السلام آورده بودند ، حضرت آن را به دو نيم كرد و امر فرمود آن را در بالوعه بيندازند و با آن خريد و فروش نكنند . (67) و نظير دينار حرامي است كه حضرت بقيه الله ( ارواحنا فداه ) از ميان كيسه هاي ارسالي از قم جدا كردند و علت حرام بودنش را بيان كردند و به صاحبش برگردانيدند . (68)



( 88 )



رفع بلا از ديار قم



يكي از دوستان مورد اعتماد و استناد ، از سيد پيرمردي به نام : < سيد جواد دهقاني > نقل مي كند كه اهل يزد است و مكرر مورد عنايت حضرت معصومه _سلام الله عليها _ قرار گرفته است ، از جمله دو سال قبل شديداً مريض بوده به پسرش گفته : مرا به حرم مطهر ببر ، شب را در حرم با توسل و تلاوت قرآن احيا نگه دارم ، بلكه خداوند به بركت اين خاتون دو سرا مرا شفا عنايت كند .



پسرش او را به حرم مطهر مي برد ، او در ايوان طلا مي نشيند و مشغول دعا و توسل و تلاوت قرآن مي شود ، بعد از نصف شب در يك حالت بين خواب و بيداري مي بيند :



حضرت معصومه _ سلام الله عليها _ از ضريح بيرون آمدند و در كنار او نشستند ، آنگاه امام رضا عليه السلام تشريف فرما شدند و دركنار خواهر بزرگوارشان نشستند .



حضرت معصومه _ سلام الله عليها _ به برادرشان گفتند :



< من مي خواهم از اين شهر بيرون بروم >



حضرت رضا عليه السلام فرمودند : < چرا خواهرم ؟ > .



حضرت معصومه _ سلام الله عليها _ عرض كردند : چون در حريم من خيلي گناه مي كنند .



حضرت رضا عليه السلام فرمودند : نه خواهرم ، شما بايد در اين شهر بمانيد ، زيرا وجود شما براي اهل اين شهر امان است .



آنگاه اين سيد به خود مي آيد و مي بيند كسي نيست و از بيماري اش نيز اثري نيست .



مولف مي گويد : حضرت رضا عليه السلام نظير همين توصيه را به ذكريا بن آدم فرمودند ، هنگامي كه او عرض كرد : من مي خواهم از ميان خاندانم بيرون بروم، زيرا در ميان آنها افراد تيره راي زياد شده ، حضرت فرمودند : < اين كار را نكن ، زيرا خداوند به وسيله تو از خاندانت بلا را دفع مي كند ، آنچنان كه از اهل بغداد به سبب پدرم امام كاظم عليه السلام _ دفع مي كند . (69)



قبر شريف زكريا بن آدم در قبرستان < شيخون > در آستانه مقدسه حضرت معصومه عليها السلام زيارتگاه خاص و عام است .



( 89 )



صاحب انوار المشعشعين نقل كرده كه در گذشته سيلي وحشتناك به سوي قم آمده ، اهل قم هراسان شده ، دستي در آسمان ظاهر شده به طرف سيل اشارت نموده ، سيل به يك سو رفته است .



گويا اشعار زكي باغبان به آن اشاره مي كند ، آنجا كه مي گويد :



روزي كه سيل سيمره از ناربار



آمد به شهر قم ز قضاي كردگار



داني كه كرد رفعْ بلا را از اين ديار



معصومه بود دختر موساي تاجدار



ذريه رسول خدا ، غمگسار قم (70)



( 90 )



رفع مشكلات



در سال 1419 هـ . خانمي به نگارنده زنگ زد و گفت : حاج آقا كتاب شما مرا در به در كرده است .



پرسيدم : چطور ؟ گفت : كتاب شما به دستم رسيد و كرامات مندرج در آن را خواندم . مشكلات زيادي داشتم ، لذا راهي قم ‌شدم ، به حرم مطهر بي بي تشرف يافتم و عرض كردم : < بي بي جان ! اين كتاب مرا تا اينجا آورده ، اگر مطالب اين كتاب درست است و اين عنايتها و كرامتها صحت دارد ، مرا هم شفا دهيد و مشكلاتم را حل كنيد > .



سپس افزود : اينك چند روزي است كه در اين شهر غربت همه وقتم را مشغول گريه و توسل هستم و هيچ خبري هم نيست .



گفتم : مأيوس نشويد و توسلات خود را ادامه دهيد ، اگر مصلحت باشد ، حتماً بي بي عنايت مي كند من نيز به حرم مشرف مي شوم و در حق شما دعا مي كنم .



الحمدلله مشكلات ايشان نيز رفع شد و با شادكامي به شهر و ديار خود بازگشت .



( 91 )



حجه الاسلام و المسلمين آقاي حاج شيخ محمد تقي خلج ، مولف كتاب : <تشيع و انتظار> فرمودند :



من قبلاً كارمند بانك بودم ، هنگامي كه در سال 1350 ش . واردحوزه علميه قم شدم ، شرايطي پيش آمد كه از همه خويشان و نزديكانم بريده شدم و حالت قطع رابطه پديد آمد .



هنگامي كه كارمند بانك بودم ، به هنگام استخدام از من وثيقه ملكي خواسته بودند و من سند منزل يكي از اقوام خود را در نزد بانك سپه وثيقه گذاشته بودم .



براي آزاد كردن سند لازم بود پولي به بانك بپردازم ، كه پرداخت آن مبلغ در آن ايام براي من مشكل بود و من نمي خواستم زير باز منت اخوان يا ديگر خويشان بروم .



در آن ايام از طرف انجمن حجتيه جلسه اي در جاسب كاشان منعقد شد و از من خواستند كه در آن جلسه سخنراني كنم .



علت انتخاب آن نقطه براي برگزاري مجلس اين بود كه 12 خانواده از فرقه ضاله در آنجا سكونت داشتند و لذا دو اتوبوس از علما و شخصيتهاي قم براي شركت در اين مجلس به جاسب آمدند كه حاج آقا مجتبي عراقي و حاج ميرزا علي آقا احمدي ميانجي در ميان آنها بودند .



پس از ورود به جاسب به شدت مريض شدم و حالم بسيار بد شد و دوستان به شدت نگران حال من شدند و ديگر نتوانستم در آن جلسه سخنراني كنم .



روز بعد كه مقداري حالم خوب شد سخنراني مختصري كردم و از آنجا به كاشان رفتم .



در آن ايام مرحوم آيت الله حاج شيخ محمود حلبي قدس سره در كاشان سخنراني مي كردند ، پس از ديدار با ايشان با يك ماشين كمپرسي به تهران رفتم كه همسرم را به قم منتقل كنم ، همسرم گفت : فلاني ( صاحب آن سند ملكي ) آمده بود و مي گفت : حالا كه حج آقا طلبه شدن ، آن سند ما را فك كند .



خانواده را برداشتم به قم آمدم ولي اين مسأله به شدت مرا آزار مي داد .



شب كه حرم مشرف شدم ، يك مرتبه همه مشكلاتي كه پس از طلبه شدن دامنگيرم ‌شده بود ، از جلو چشمم رژه رفت ، به قدري متأثر شدم كه خطاب به كريمه اهلبيت حضرت معصومه عليها السلام گفتم : < معلوم مي شود شما هم نمي توانيد كاري از پيش ببريد ، يا حداقل در مورد من كاري انجام نمي دهيد . اگر گره از كار من باز نشود ، ديگر قدم در حرم شما نخواهم گذاشت ! > .



اين را گفتم و از حرم بيرون رفتم ، به منزل آمدم ، از شدت ناراحتي شام نخوردم و خوابيدم .



در عالم رويا خود را در محلي ديدم كه از يك نگاه تهران بود و از نگاه ديگر زادگاهم(فريدن اصفهان ) بود ، كه در خواب تهران و فريدن با هم در آميخته بود .



فضاي پهناوري بود ، رفقاي سابق تهرانم در يكي از خيابانهاي تهران به سرعت مي دويدند ، به خانه اي رسيدند كه در آخر خيابان قرار داشت ، همگي وارد آن منزل شدند ، من نيز به دنبال آنها روان شدم .



آنها همگي مستقيماً به اندرون خانه رفتند ولي من به اطاقي كه در مدخل آن خانه قرار داشت كشيده شدم ، چون از پله ها بالا رفتم ، ديدم شخص بسيار موقري با كمال متانت پشت ميزي نشسته ، و كاغذهاي زيادي روي ميز ريخته است .



پرسيدم : اين اوراق چيست ؟ فرمود :



< شما در حرم حضرت معصومه عليها السلام ناراحت شديد و از آن حضرت قهر كرديد ، حضرت به من امر فرمودند كه كارهاي شما را پي جويي كنم و آنها را سامان دهم > .



از خواب بيدار شدم و از گفته هاي خود در حرم مطهر بي بي به شدت ناراحت شدم ، بي اختيار به گريه افتادم ، همسرم با صداي گريه ام بيدار شد و گفت: چه شده ؟ ماجراي خواب را به او گفتم و استراحت نموديم .



فردا شب كه شب جمعه بود براي زيارت و عذرخواهي رهسپار حرم مطهر شديم ، حرم به قدري شلوغ بود كه مدتي در گوشه صحن نشستيم ، سپس به حرم مطهر شرفياب شديم .



پس از نماز و زيارت از بي بي عذر خواهي كردم و از بذل عنايتي كه فرموده بود سپاسگزاري نمودم و به خانه برگشتم .



تازه وارد خانه شده بودم كه در زده شد ، در را گشودم و ديدم برادرم از تهران آمده است . نظر به اينكه دو روز قبل تهران بودم ، نگران شدم و گفتم : چه خبر است ؟ مگر اتفاقي افتاده است ؟ گفت : نه ، چطور مگر ؟



بالأخره وارد منزل شد و گفت : آمدم شما را به تهران ببرم . گفتم : براي چه ؟ گفت : امروز فلان تيمسار را ديدم داستان شما را با او در ميان نهادم ، گفت : صبح شنبه منتظر هستم ، بيايد پيش من ، من كارش را درست مي كنم .



با او به تهران رفتيم ، صبح شنبه به محل كار تيمسار رفتم ، معاونش گفت : با تيمسار كار داريد ؟ گفتم : ايشان مرا خواسته است . تلفني به ايشان اطلاع داد ، بلافاصله به من گفت : بفرماييد جناب تيمسار منتظر شماست .



تا من از جاي خود حركت كنم ، جناب تيمسار در را باز كرد و به استقبالم شتافت . بسيار گرم گرفت و مرا به داخل اطاقش راهنمايي كرد و گفت : طلبه شده ايد ، التماس دعا ، در چند دقيقه اي كه در اطاقش بودم چندين بار التماس دعا كرد .



پس از پذيرايي دستور داد پرونده را آوردند ، آنرا بررسي كرد و يادداشتي در داخل پوشه نهاد و پرونده را به دست من داد و گفت : به اطاق كارگزيني ببريد و مرا در قم فراموش نكنيد ، ملتمس دعا هستم .



چون از اطاق بيرون آمدم به قدري خوشحال بودم كه فراموش كردم از آسانسور استفاده كنم .



در فرصتي پوشه را باز كردم و ديدم در يادداشت خود نوشته است : < اين مبلغ _ استثناءً _ از ايشان بخشوده شود > .



پرونده را پيش مسئول گزينش بردم ، او را از قبل مي شناختم و مي دانستم كه آدم درشت خويي هست .



ولي اين دفعه با احترام و اعتناي خاصي با من برخورد كرد و درچند لحظه كار مرا راه انداخت و از عنايات بي بي همه مشكلاتم يكي پس از ديگري حل شد .



( 92 )



حضرت حجه الاسلام والمسلمين آقاي حاج سيد محمد رضا فحام ، مولف كتاب : نجاه الامه ، احسن الجزاء و ديگر آثار ارزشمند مي فرمود :



در اوايل ديماه 1351 ش . كه به ايران آمديم ، درمسافرخانه ابن سينا در جوار كريمه اهلبيت در اطاقي مستقر شديم .



در نخستين ساعات ورود ، كه ظاهراً روز بستم ذيقعده الحرام 1392 هـ . بود به حرم مطهر حضرت معصومه عليها السلام شرفياب شدم و عرض كردم : اي بي بي دو عالم ، ما در اين شهر جز شما كسي را نداريم و در اين هواي سرد و با اين برف سنگين ، وضع مسافرخانه براي ما قابل تحمل نيست ، هر طور كه صلاح م يدانيد وسايل آسايش و آرامش ما را تأمين فرماييد .



به مسافرخانه برگشتم ، نيم ساعت طول نكشيد كه آقايي به مسافرخانه آمد و به من گفت : وسايل خود را جمع كنيد برويم به منزل ما كه من مي خواهم از شما پذيرايي كنم .



يكي ديگر از افرادي كه با خانواده اش در همان مسافرخانه مستقر بود ، اظهار داشت : ما نيز در اينجا ناراحت هستيم . او در پاسخ گفت : ما فقط براي ايشان امكان پذيرايي داريم .



مدتي در منزل ايشان درنهايت آسايش و آرامش بوديم ، تا به اصفهان رفتيم و مورد محبت خاص مرحوم آيت الله شمس آبادي قرار گرفتيم .



در حدود يكماه در آنجا اقامت نموديم و در خدمت آيت الله شمس آبادي از انواع نعمتها متنعم بوديم و همه اش در مهماني و ضيافت بوديم ، ولي به جهت دوري از درس و بحث در رنج بودم ، تا روزي در كنار مرقد مطهر علامه مجلسي حضور يافته ، سوره ياسيني تلاوت كردم و عرضه داشتم : من از اين جهت ناراحت هستم ، از شما مي خواهم وسايل اشتغال به درس و بحث فراهم شود .



سه چهار روز گذشت ، يكي از روحانيوني كه در قم با او آشنا شده بوديم ، به اصفهان آمد و گفت : من شما را در قم نديدم ، جويا شدم گفتند به اصفهان آمده ايد، اينجا براي شما مناسب نيست ، شما بايد در حوزه باشيد ، آمدم شما را به قم ببرم ، مقدمات سكونت شما را در قم فراهم كرده ام و نام شما را در دفاتر شهريه نوشته ام.



بالأخره ما را به قم آورد و در زير سايه كريمه اهلبيت پناه جستيم ، بعدها كه مرحوم آيت الله حائري مطلع شدند كه ما منزلي نداريم ، خانه وسيعي براي ما خريداري كردند.



( 93 )



نگارنده پس از تهيه منزل جديد ، لوله كشي منزل براي استفاده از گاز شهري فراهم نشد ، تا زمستان از راه رسيد و ايام فاطميه نزديك شد . برف سنگيني شهر مذهبي قم را سفيدپوش كرد و هوا به شدت سرد بود . و گرم كردن فضاي منزل بدون گاز با وضع كمبود نفت بسيار مشكل بود و لذا درصدد برآمد كه به هر وسيله اي باشد منزل را لوله كشي كند .



با بحران كاريِ لوله كشها مصادف شد و به هر دري زد كسي پيدا نشد كه در آن روزها فرصت لوله كشي داشته باشد .



روزي در منزل مرحوم آيت الله محسني ملايري با سرپرست شركت گاز آشنا شد و مشكل خود را با ايشان در ميان گذاشت . ايشان با اهتمام خاصي به معاونشان دستور دادند كه از هيچ تلاشي دريغ نكنند ، او نيز تلاش فراوان نمود به تعدادي از شركتهاي گازكشي پيشنهاد كرد و اصرار نمود كه اين كار را در اسرع وقت انجام دهند ، همگي عذر آوردند كه چندين كار در نوبت دارند و يكي دو نفر كه در رو در بايستي گير كردند ، آمدند منزل را ديدند ، رفتند كه وسايل بياورند و نيامدند .



روزها به اين منوال گذشت تا بيش از سه روز به اول جمادي الثاني باقي نماند و يأس كامل حاصل شد ، در حرم مطهر مشغول زيارت بودم ، يكمرتبه خطاب به حضرت معصومه عليها السلام عرضه داشتم : بي بي جان ، اگر شما مي پسنديد كه روضه مادرتان حضرت زهرا عليها السلام در فضاي سرد برگزار شود ، من عرضي ندارم .



اين حديث نفس با بي بي به پايان نرسيده بود كه يكي از دوستان دست روي شانه ام نهاد و گفت : بالأخره مسأله گازكشي به كجا رسيد ؟ گفتم : هيچ ، به جايي نرسيد . گفت : الآن كه شما را ديدم به يادم آمد كه يك نفر لوله كش بسيار خوبي هست اولاً آدم بسيار خوبي است ، ثانياً كارش خيلي خوب است ، ثالثاً وقت خود را پيش فروش نمي كند ، بلكه پس از آنكه كارش در محلي به پايان رسيد به جاي ديگر وعده مي دهد . اگر صلاح مي دانيد به او مراجعه كنيم .



بلافاصله از حرم بيرون رفتيم و در خدمت ايشان به زمينهاي نخودي قم رفتيم و منزل آن شخص را پيدا كرديم . معلوم شد كه آن روز كارش تمام شده و براي روز بعد هنوز وعده اي نداده است . اول صبح آمد و شروع به كار كرد و در ظرف 48 ساعت لوله كشي منزل را به بهترين وجهي انجام داد ، روز سوم كارهاي اداري آن انجام يافت و كاركنان شركت گاز كه شديداً با كمبود كنتور مواجه بودند ، با بذل عنايت خاصي گاز را همان روز وصل كردند ، نصب بخاري و روشنايي شبانه انجام پذيرفت و سرانجام روز اول جمادي الثاني ، روضه حضرت زهرا عليها السلام با عنايات كريمه اهلبيت در فضاي گرم و مساعد برگزار شد .



( 94 )



مرحوم حاج شيخ قوام از حاج آقا مهدي ، مسوول مقبره اعلم السّلطنه نقل مي کند که مرحوم حاج ملاّ غلامحسين ، جدّ آقاي مسعودي ، که مردي بسيار متديّن و با اخلاص و مفتخر به خدمت آستانه مقدسه بود و عائله زيادي داشت ، دچار فشار ضيق معيشت مي شود ، لباس زمستاني و زغال نداشته و هوا در شدّت برودت بوده ، به محضر _ سلام الله عليها _ متوسّل مي شود و عرض مي کند : بي بي جان من لباس ، زغال و خرجي نياز دارم ، آنگاه به ايوان صحن نو رفته ، در گوشه اي در آفتاب مي نشيند .



در همان وقت يک نفر زائر مي آيد و از وي مي خواهد که برايش زيارتنامه بخواند .



پس از خواندن زيارتنامه يک عدد پوستين نو بسيار عالي به او مي دهد و سه تومان پول تقديم مي کند ، که اين مبلغ مصرف زغال سر تا سر زمستان را کفايت مي کرد . به حضرت عرض مي کند : دو حاجت از سه حاجت من روا شد و خرجي باقي است . آن هم از عنايات بي بي به مقداري که هزينه زندگي اش را کفاف کند فراهم مي شود . (71)



( 95 )



خطيب گرانمايه جناب آقاي يگانه ، که از خطباي ارزشمند حوزه علميه هستند، مورد عنايت حضرت معصومه _ سلام الله عليها _ قرار گرفته اند و خلاصه آنرا در يکي از مجالس وعظ خود بر فراز منبر نقل کردند ، روز چهارشنبه 10 شوال 1419 هـ . به خدمتشان رسيدم و مشروح واقعه را جويا فرمودند :



چند ماه قبل گرفتاري شديدي برايم پيش آمد که شديداً مستاصل شدم و دستم از همه جا کوتاه شد .



به محضر مقدّس حضرت معصومه _ سلام الله عليها _ مشرّف شدم ، عرض کردم : بي بي جان ! من غير از شما کسي را ندارم و جز خانه شما خانه اي نمي شناسم ، من به شما پناه آورده ام و حاجتم را از شما مي خواهم ، و اگر حاجتم روا نشود ، از اينجا بيرون نمي روم ، بايد همينجا خبر روا شدن حاجتم به من برسد .



از اوايل شب تا حدود نيمه شب در حرم بودم ، گاهي متوسل بودم و از شدّت اضطراب و پريشاني تا صحن مي رفتم و سپس به حرم باز مي گشتم و مشغول توسل مي شدم .



به قدري مضطرب بودم که يکجا استقرار نداشتم ، در آن مدّت چندين بار به صحن رفتم و به حرم بازگشتم .



در حدود ساعت 5/11 شب بود که خواستم يکبار ديگر قدم در صحن و سراي حضرت بگذارم ، خبر آوردند که مشکل حل شد . به حرم بازگشتم و از حضرت معصومه _ سلام الله عليها _ تشکّر نمودم .



( 96 )



ايشان مي فرمود : سالها پيش که من نوجوان بودم ، با مادرم و بچه ها پشت بام منزل بوديم ، يک مرتبه خواهرم کوچکترم از پشت بام به حياط منزل پرت شد ، مادرم با ديدن اين منظره از هوش رفت و افتاد .



من از همان پشت بام به طرف حرم مطهر حضرت معصومه عليها السلام رو کردم و عرض کردم : بي بي جان ! من ، مادرم و خواهرم را از شما مي خواهم .



من و ديگر بچه هايي که در منزل بوديم نه قدرت آن را داشتيم که مادر را از پشت بام به پايين بياوريم . و نه مي توانستيم که خواهرمان را به جايي ببريم . ولي در اثر عنايت بي بي برخي از همسايه ها متوجّه شدند ، به اورژانس زنگ زدند ، تا رسيدن اورژانس مادرم را به هر کيفيّتي بود ، از آن پلّه هاي ناجور قديمي ، از پشت بام به پايين آورديم و خواهرم را از روي سنگها برداشتيم ، اورژانس رسيد ، هر دو را داخل آمبولانس گذاشتيم و به بيمارستان نيکويي رسانديم ، هر دو هنوز در حال بيهوشي بودند .



از عنايت بي بي مادرم با اندک درماني به هوش آمد و خواهرم که ضربه مغزي خورده بود و از پشت بام دو طبقه ، به زمين افتاده بود . و قاعدتاً مي بايست خيلي صدمه بخورد ، هيچ صدمه اي نخورد و آزمايشها نشان دادند که از عنايت بي بي هيچ آسيبي به او نرسيده است .



( 97 )



آيت الله حاج سيد محمّد باقر ابطحي فرمود :



من عصرهاي جمعه به حرم مشرّف نمي شدم ، مي گفتم : روز زيارتي است ، ما که هميشه اينجا هستيم ، جاي زوّار را تنگ نکنيم .



يکبار عصر جمعه اي به حرم مشرّف شدم به دلم گذشت که حتماً حکمتي در کار است که بر خلاف سليقه ام امروز به حرم کشيده شده ام .



به محضر کريمه اهلبيت عرض کردم : دلم مي خواهد يکي از ارباب حاجت را که امروز به محضر شما پناه آورد به من حواله کنيد .



مبلغي را در نظر گرفتم و در گوشه اي ايستادم ، خبري نشد .



به سمت بالاي سر آمدم و در چند نقطه از حرم و رواق و بالاي سر توقّف نمودم و خبري نشد .



از پلْه مسجد بالاي سر بالا مي رفتم ، ايستادم و عرض کردم : حاجتي از محضر مقدّستان تقاضا نمودم و به اجابت نرسيد .



تا روي برگرداندم ديدم يکي از افراد برجسته اي که در يکي از شهرهاي زيارتي درحرم امامت مي کند و به سمت من مي آيد و نشانِ اضطراب در چهره اش نمايان است . متوجّه شدم که تقاضايم به اجابت رسيده است .



جلو رفتم و گفتم : به نظرم حاجتي از اين بزرگوار در خواست نموده اي ؟ گفت : آري ، گفتم : چيست ؟ گفت :



امروز ناگزير بودم که براي کار مهمّي به تهران بروم و براي اين کار مقداري هزينه لازم بود ، از صبح در منزل نشستم تا بلکه فرجي بشود ولي تا حال نشد . نظر به اين که رفتنم ضروري است آمدم به اين خاتون دو سرا متوسّل شدم تا بلکه گشايشي شود .



جالب اين که : مبلغي که او گفت : دقيقاً مطابق با مبلغي بود که من براي اين کار در نظر گرفته بودم .



حواله بي بي را پرداخت کردم و از محضر مقدّسشان تشکّر نمودم .



( 98 )



باز آيت الله ابطحي فرمود :



شخصي به نام ميرزا محمود اهل اقليد بود به تنگي نفس عجيبي مبتلا بود . شب جمعه اي به منزل ما آمد تا به تهران برود و بستري شود .



شب به حرم مطهّر مشرّف شد و متوسّل به اين بي بي گرديد و به خانه بازگشت . آنقدر وضعش بد بود که من ترسيدم شب تلف شود و براي ما مشکلات روحي ايجاد شود .



و لذا به حضرت معصومه _ سلام الله عليها _ متوسّل شدم که اي بي بي شما عنايت کنيد اين پيرمرد امشب را به سلامتي سحر کند و به دلم گذشت که برايش بادکش بگذارم .



چهل بار برگرده اش بادکش گذاشتم ، کلّي راحت شد و خوابيد ، ولي هنوز تنگي نفس به جاي خود باقي بود .



صبح به دلم گذشت که او را پيش حجّام ببرم و لذا پيش از آفتاب در معيّت او به حمّام رفتيم ، نخست خودم حجامت کردم ، آنگاه براي او پيشنهاد حجامت نمودم، او نيز پذيرفت و در برابر حجّام نشست .



به حجّام گفتم : هرچه توان داري از خونش بمک .



پنج بار بادکش گذاشت و تيغ زد و خونش را مکيد ، يک کاسه خون غليظ سياه رنگي چون قير در کاسه گرد آمد .



حجّام مي گفت : در عمرم نديدم که از کسي چنين خوني بيرون آيد .



او که قرار بود در تهران بستري شود ، از برکات حضرت معصومه _ سلام الله عليها _ بهبودي کامل يافت و به اقليد بازگشت .



( 99 )



منزل قبلي نگارنده احتياج به توسعه داشت ، لذا درصدد فروش آن و خريد منزل وسعتري بوديم ، به منازل فراواني رفتيم و معامله انجام نشد .



منزل را فروخته بوديم و مدّت مهلت نزديک به پايان بود ، خانه اي را در طرف آبشار سراغ دادند ولي گفتند که به دلايلي فقط مي توانيد يک طبقه آن را ببينيد ، از مشاهده يک طبقه به نظر رسيد که منزل مطابق ميل است و قولنامه نوشته شد و مبلغ يک ميليون ريال بيعانه داده شد .



طبق روال بنگاهها در قولنامهم نوشته بودند ، هر کدام از طرفين منصرف شود بايد يک ميليون ريال پشيمان کرد بپردازد .



پس از مشاهده کامل منزل معلوم شد که اصلاً به درد ما نمي خورد و از چاله به چاه محسوب مي شود .



پرداخت غرامت يک ميليون ريال براي ما سخت بود ، ولي اظهار انصراف و ابراز فسخ معامله از آن سخت تر بود .



و لذا به حرم مطهر مشرف شدم و دست توسّل به سوي اين خاتون دو سرا دراز کردم ، و رفع مشکل را با يک اضطراب خاصّي از محضرشان مسالت نمودم .



چون از حرم بيرون آمدم به بنگاه زنگ زدم و از وضع فروشنده جويا شدم ، بنگاهي گفت که همين الآن اينجا نشسته و بسيار ناراحت است .



گفتم : براي چه ناراحت است ؟ گفت : ادّعا مي کند که من مغبون شده ام و فلاني بايد چهل هزار تومان بر مبلغ بيفزايد .



گفتم : نظر شما چيست ؟ گفت : من گفتم : اين به معناي اعلان انصراف است و بايد صد هزار تومان غرامت بدهد .



گفتم : نه ، من چيزي به عنوان غرامت نمي خواهم ، ببينيد اگر پشيمان است ، بيعانه را پس بگيريد و قولنامه را پاره کنيد . گفت : بلي به شدّت پشيمان است ولي اجازه بدهيد که غرامت را بگيريم . گفتم : نخير ما غرامت نمي خواهيم .



از برکات حضرت معصومه _ سلام الله عليها _ اين مشکل هم به اين آساني رفع گرديد .



( 100 )



يکي از خدّام حرم به يکي از دوستان اهل وِلا نقل کرده که روزي يک نفر اصفهاني مقداري روغن و برنج براي آشپزخانه حرم مطهر حضرت معصومه _ سلام الله عليها _ آورد . از او پرسيدم آيا جرياني داريد ؟ گفت : آري ، مشکلات فراواني برايم پيش آمده بود که براي رفع آنها مرتّب از اصفهان به تهران مي رفتم و از تهران به اصفهان بر مي گشتم .



يک دفعه از تهران به اصفهان مي رفتم ، در قم اتوبوس نگهداشت و گفت : ما فلان مقدار اينجا هستيم هر کس بخواهد حرم مشرّف شود ، فرصت هست .



همه مسافران رفتند من نرفتم ، گفتم : اين طور که مشکلات مرا احاطه کرده ، من راه نجات ندارم ، و لذا حرم رفتن هم مشکلي را حل نمي کند .



بعداً به نظرم رسيد که از هر دري نوميد شدن رواست ، ولي از اين خاندان هرگز نبايد انسان نااميد شود . و لذا برخاستم و به سوي حرم شتافتم و بسيار گريستم و حلّ مشکلم را از اين بي بي خواستم و برگشتم .



تا اصفهان رسيدم گرههاي بزرگي که به کارم افتاده بود يکي پس از ديگري گشوده شد و همه مشکلاتم از برکت اين خاتون دو سرا حل شد . و لذا براي تشکّر و سپاس امروز به عتبه بوسي آستان مقدّسش شرفياب شدم .

پاورقي

(62) ماهنامه كوثر ، شماره 10 ص 7 .

(63) ماهنامه كوثر ، شماره 47 ، ص 22 .

(64) سوره ضحي ، آيه 11 .

(65) ماهنامه كوثر ، شماره يك ، ص 13 .

(66) داستانش بعداً خواهد آمد .

(67) بشاره المومنين ص 43 ( منظور از سفير : سر كنسول و منظور از سفارت كونسولگري مي باشد ، چون در آن ايام در نجف كونسولگري بود ، نه سفارت ، ولي ما به تبع مأخذ سفير و سفارتخانه تعبير كرديم ) .

(68) انوار المشعشعين : ج 1 ص 502 .

(69) كمال الدين صدوق ، ج 2 ، ص 458 .

(70) رجال كشي ص 594 ح 1111 .

(71) انوار المشعشعين : ج 1 ص 502 .