حضرت فاطمه معصومه (ع) در شعر شاعران


درطول تاريخ ، شعراي اسلامي و سرايندگان آزاده شيعه ، سهم به سزايي در ترويج مكتب امامت و و لايت و اشاعه فضايل و مناقب اهل بيت عصمت و طهارت (ع) داشته اند كه سروده هاي حكمت آموز آنان هميشه صفا بخش قلوب عاشقان و شيفتگان خاندان نبوّت و رسالت بوده است و به عنوان سندي جاويد و ماندگار در طول قرون و اعصار پيام آور مظلوميت و حقّانيّت مكتب سرخ علوي و مبين قطره اي از درياي بي كران فضايل اهل بيت (ع) بوده اند. و در همين راستا ، عظمت مقام كريمه اهل بيت (ع) اين شاعران و مناديان حق و آزادي را به اظهار خالصانه ترين تعظيم و تكريم در برابر بارگاه ملكوتي آن بزرگ بانوي اسلام و سرودن اشعار و قصايدي ژرف و عميق پيرامون فضايل و مناقب آن بزرگوار وادار نموده است ، كه مجموعه آنها خود ديوان مستقلّي خواهد بود ولي در اينجا به برگزيده اي از آنها اكتفا مي كنيم :



نورين نيّرين " فاطمه زهرا و فاطمه معصومه (ع)"



نـورخـدا در رسـول اكـرم پيـدا كرد تجلي ز وي به حيدر صـفدر

و ز وي تابان شده به حضرت زهـرا اينك ظاهـر ز دخت موسي جعفر

گر كه نگفتي امام هستم بـر خلـق مـوسي جـعفر وليّ حضرت داور

فاش بگفتم كه اين رسول خدايست معجـزه اش مـي بود هـمانا دختر

دختر جز فـاطمه نبايد چـون ايـن صـلب پـدر را و هم مشيمه مـادر

دختر چـون اين دو از مشيمه قدرت نـامد و نـايد دگـر هـماره مقـدّر

آن يك امـواج عـلم را شد ، مبـدء وين يك ا فواج علم را شده مصدر

آن يك بر فـرق انـبيا شده تـارك وين يك انـدر سـرْ اوليـا را مـغفر

آن يك در عـالم جـلا لت " كعبه" وين يك در ملك كبريايي " مشعر"

آن يك خاك مدينه كـرده مزيّـن صفحه قـم را نـمود ايـن يك انـور

خاك قم اين كرده از شرافت جنّت آب مـدينه نـموده آن يك كـوثـر

زيبد اگرخاك قم به" عرش"كندفخر شايد گـر " لوح " را بيابد هـمسر(80)



دخت خورشيد (81)

اي دخـتر عـقل و خـواهر دين وي گـوهر درج عـزّ و تـمكين

عـصمت شـده پـاي بند مـويت اي عـلم و عـمل مـقيم كـويت

اي مـيوه شـاخسار تـوحيد هـمشيره مـاه و دخت خـورشيد

وي گــوهر تــاج آدمــيّت فــرخــنده نگــين خـاتميّت

شـيطان بخاطب " قم " بـرانـدند پس تـخت تـرا بـقم نشـا ندند

كاين خانه بهشت و جاي حوّ است ناموس خداي جـايش اينجا ست

انـدر حـرم تـو عـقل مـاتست زين خـاك كه چشـمه حـياتست

جسمي كه در اين زمين نهان است جا ني است كه در تن جهان ا ست

ايــن مــاه مـنير و مـهر تـابان عكسـي بود از قـم و خراسـان

ايــران شـده نـور بخش ارواح مشكاه صفت به اين دو مـصباح

از ايـن دو حـرم دِلا چه پرسي حق داند و وصف عرش و كرسـي

هركس به درت بيك اميدي است محتاج تر از همه " وحيدي " است



فاطمه‌ ثاني (82)

اي كه به خـلق جـهان تويي سـر و سـرور شأن تــو از قــدر كــاينات فــزون تر

و قت ثــناي تــو مـات عـقل خـردمند گــاه مــديح تـو مـحو فكـرِ سـخنور

طــاير وهـم ار، رسـد به پـايه قـدرت بـال و پـرش سـوزدار بـود چـو سـمندر

شـانه گـيسوي تـوست ، پنجه خورشيد آيـــنه روي تـــوست مـــاه مــنوّر

رشحه اي از نور طـلعت تـو به افلاك بَـرشـد و افـلاك از آن شدند پُر اختر

عكس ز ابـروي تـو هـلال چـو بردا شت گشت مشــاراليــه خـــلق ســراســر

بــهر وجــود تـو خــلق گشـته دو عـالم بــهر تــو گــرديده كــاينات مســخّر

خلقت هسـتي ، تو داده اي به هـمه خلق ز آنـرو مـهتر تـويي بر اين هـمه كـهتر

آدم و نـوح و خـليل و مـوسي و عـيسي از مـــدد فــيض تــو شــدند پــيمبر

كـفو تـو را چـون نـكرد خـلق خـداوند از آن نـنمودي به عمر خويش تو شـوهر

خـلق جـهان جـمله اند زوج و خدا فرد تـو چـو خـدا فـردي و نـداري همسر

ذرّه اي از عـــصمتت زنـان جــهان را گــر بــرسد مــريمند جـمله و هـاجر

شـبنمي ازجـودِ تـوست رحمت نيسان سبزه اي ازكِشت تو است گنبد اخـضر

د ست كشـيدي مگـر تـو بـر سـر آهـو كــز وي حـاصل شـد است نا فه اذفـر

و اللّـيل از مــوي تـو شد است مـبيَّن والشّـمس از طـلعت تـو گشته مـفسّر

بــاب عـطايت گشاده بـر هـمه عـالم چشــم امـيد خـلايق است بر ايـن در

گــرد ضــريحت دواي اكـمه و ابـرص گــرد حــريمت شـفاي عـاجز و مـضطر

حكــم الـهي به مـهر تـوست مسـجل امـر خـدايـي به حبّ تو است مـقرّر

بــقعه زهــرايي و ســلاله حــيدر نــور دو چشـم نــبي ، حــبيبه داور

فــاطمه ثــانيي بــه عــالم ظــاهر ليك بـه مـعني تـويي هـمان و نه ديگر

مـــظهر حــقّند خــانواده عـصمت جـــلوه ربّـــند دودمــان مــطهّر

بسته لبــم لم يلد و گـر نـه بگـويم دخت خـداي است بـنت مـوسي جعفر

عـمر تو كـوتاه هـمچو شـاخه گـل بود چـون تـو بـزرگي و اين سـراست مـحقّر

نـيست مــرا غــير درگه تو پـناهي آخـــر و اوّ ل تـــويي و اوّ ل و آخــر



حبيبه حقّ (83)

تـو اي حـبيبه حـق جـلوه از خـدا داري كه سوي خويش همه چشم مـا سوي داري

به چـرخ حشـمت و اجـلال بيشتر از مـهر بــه پيش ديـده اهـل صـفا ضـيا داري

تو آ شـنا نشـوي گـر چه به كسي از قدر وليك درهــمه عــالم تـو آشـنا داري

به زائـرين حـريم خـود اي سـتوده خـصال نــظر ز راه مــحبّت جُــدا جُــدا داري

بـه يك نگـاه مِس قـلب مـا طـلا سـازي تـويي كـه با نـظر خـويش كـيميا داري

بـه هـر كـه مـي نگرم جـانب تـو روي آرد تو خود نظر مـگر از لُـطف سـوي مـا داري

از آن كه دختر مـوسي ابـن جعفري بـخدا كـنند مـدح تو گـر تا بـه حشـر جـا داري



درّ پر بهاء (84)

بــا لد بـر آسـمان ز شـرف آسـمان قـم سـايد بـر آسـتان تـو سـر آسـمان قـم

درگــه تـو است مـركز دارالفـنون عـلم طـلّاب ديـن كـواكـبي از كـهكشان قـم

در پيشگاه حضرت معصومه صبح و شام بــيزد گُــهر ، مَـدْرَس ِ‌گـوهر فشان قم

سـبقت ز سـاكـنان حـريم خـدا بـرند از راه دوســـتي عــلي عــارفان قـم

چون پاي اهل علم بـر اين خاك مي رسد اي دل به جان ببوس تو هم خـاكـدان قم

اي دُرّ پُـر بـها بـه قـم گشـته اي مكـين كـردي ز خـلد بـاز دري در مكـان قـم

سـر عـاكفان كـعبه يزدان بـه جـان نـهند بــر آسـتان قـدس مـلك پـا سبان قم

الفـاظ در مـعاني مـدح تو قـاصر است اي نـازنين كـه جسـم تـو با شد روان قم

آيـد ا گــر خــليل پيمبر در آن حــرم نـبوَد شگـفت گـر شـود از عاكـفان قم

چشـم دلم ز گـرد ضـريح تـو روشـن است آري چــو تــوتيا بـود ايـن ارمـغان قـم



جمال و كمال فاطمي (ع) (85)

خـاك قـم گشته مـقدّس از جـلا ل فاطمه نـور باران گشـته ايـن شهر از جـمال فاطمه

تـا بش شـمع و چـراغ و كـهرباي نـورها بـا شد از نـقد جـمال بـي مثال فـاطمه

صـا في آيــينه ايــوان نـيكو مـنظرش گــوشه اي از صـا في قـلب زلال فـاطمه

عـطر آگين گشـته گـر اين بارگاه جنّتي اين نسيمي است از عبير بي همال فاطمه

بر سر ما سـايه ا فكـن از كرامت اي بتول شد سعيد آن كس كه بُد اندر ظلا ل فاطمه

آفت دلهـا غـم است بر درگـه معصومه ام حـرمت مـن حـرمت عزّو جـلا ل فاطمه

يا رب از غم ها مرا بـرهان هـم از افسردگي عـفو كن ما را بـه قلب پـر مـلال فاطمه

كـبريا از درگـهش كس را نكـرده نـا اميد خـاصّه آنكو داشت پشتيبان مثال فاطمه



ريحانه رسول (86)

رواق دخترموسي بن جعفر است ايـن جـا حـريم فـاطمه بـنت پيمبر است ايـن جـا

دربـهشت بـرين گـر طـلب كـني بـه خـدا ببوس با ادب آن را كه آن در است ايـن جـا

زمـين قـم بـه مـثل چـون صـدف بـود آري وجـود حضـرت معصومه گوهر است اين جـا

بـبند عـقد نـماز انـدرين مـقام رفـيع كـه جـاي گـفتن الله اكـبر است ايـن جـا

مـخوان بـه خـلد بـرينم زكـوي او واعـظ براي من زدو صـد خلد برتر است ايـن جـا

حــبيه حــق و ريـحانه رسـول و عـلي يگـانه دختر زهراي اطـهر است ايـن جـا

مـسيح زنـده شود درحـريم ايـن بـا نو عجب ز فيض دمش روح پرور است اين جـا

زيُــمنِ مــوكبِ اجـلا لِ فـاطمه بـنگر كه دُرّ‌ تاج سر هـفت كشـور است اين جا

فروغ روضه او پر تو افكـن است به مهر چـرا كه مطلع خورشيد انـور است ايـن جـا

اگر بــديده ادراك بــنگري بــيني كه مهر و ماه هم از ذرّه كمتر است اين جـا

از آن شـدند سـلاطين مـقيم در كـويش كه خاك در گه او زيب افسر است ايـن جـا

كـند بـدرگه او سجده صـبحدم خـورشيد كـه از فروغ ولايت مـنوّر است ايـن جـا

اگـر تــجلّي حـق بيني از در و ديـوار عجب مدار كـه دخت پيمبر است اين جـا

تــبارك الله از ايــن روضــه بـلند رواق كه از تصوّر و از وصف برتر است ايـن جـا

بـرو طـهارت دل كـن بـيا بـه روضـه او كه جاي مردم پاك و مطهر است ايـن جـا

از آن پـناه بــه كــوي تـو آرم اي بـانو كه فيض روح ز لطفت ميسّر است ايـن جـا

مـرا كـه نـام بـود حـيدر آمـدم بـه درت چـرا كه نور دو چشمان حيدر است اين جـا

زمين قم شده روشن از آن به غيب و شهود كه نور حق به جمالت برابر است ايـن جـا

ز آ فـتاب قـيامت غمي نـخواهـد بـود مرا كه سايه لطف تو بر سـر است ايـن جـا

سزد كه " معجزه " قم همچنان بهشت بود چرا كه دختر موسي بن جعفر است اين جا



بارگاه رفيع فاطمي (87)

ايـن بـارگه كه چـرخ بـر رفـعتش گـم است فـخر البــقاع بـقعه مـعصومه قـم است

فـخر البُقاع نـيست كـه فـخر البّقا بـود اين بـارگه كه چـرخ بـر رفـعتش گـم است

بـا خـاك درگـهش خـضر انـدر گـه نـماز كـاري كـه فـرض عين شـمارد تيمّم است

سـنگ حـريم او فـلك النّـجم عـالم است ريگ سـراي او مَـلِك العـرش انجم است

ســقاي او چــو آب زنـد گَـردِ سـاحتش از رشك با سرشك قرين چشم قلزم است

در التـــماس بــارقه گنبدش هــنوز در طــور روح مـوسي انـدر تكـلّم است

از رشك خشـتهاي زر انـدود او مـدام داغي چو شمس بر دل اين هفت طارم است

هـي پــا نــهاده زائـر او بر پـر مـلك بس از ملك به طوف حـريمش تهاجم است

حـق دارد ايـن مكـان زند ار ، دم ز ، لامكـان كـو را يگـانه گـوهر سـلطان هـفتم است

اخت رضـا و دخـتر مـوسي كـه حشـمتش مسـتور از عــفاف ز چشـم تـوهّم است

هـم در حسب بزرگ اب انـدر پي اب است هـم در نسب ستركْ اُم انـدر پي اُم است

آن كعبه است مــرقد فــرقد عُــلوِّ او كـز پـيل حـادثات مـصون از تـهدم است

يا بــضعه البـتول و يا مـهجه الرّسـول اي آنكــه رتــبه تــو وراي تــوهمّ است

از اشتياق سـجده بـر خـال چـهر تـو آدم هـنوز روي دلش سـوي گـندم است

دانـــند اگــر ز آدم و حــوا مــؤخرت مــن گـويمت بـر آدم و حـوّ ا تـقدّم است

زيـرا كـه جـز ثـمر نبود مـقصد از درخت و ان شاخ و برگش ارچه بود عود و هيزم است

ابـليس را كـه چـنگ نـدامت گـلو فشرد بــر درگـــهت امــيد عـلاج تـندم است

مــردم زيـارت تـو كـنند از پـي بهشت ويـن خود دليـل بر عـدم عقل مـردم است

زيـرا كه جز زيـارت كويت بهشت نيست ور هست درب كـوي تـو آن را تـصمم است

باصـدق تـو صـباح دوم را بـدون كـذب بـر خويش خـنده آيـد و جـاي تبسّم است

كي شِبْهِ‌ مَـريمت كـنم از پـاك دامـني كـالوده اش ز نفحه روح القدس كـم است

آن جا كه عصمت تو زنـد كـوس دور باش پاي وجـود روح قـدس در عدم گـم است

گردون به پيش محمل فَرَّت جنيبتي است كــز آفــتاب كـوي زرش زيـور دم است

ذلي كـه از پي تـو بـود عـين عزّت است خاري كه در ره تو خـلد به ز ، قا قُم است

اي بـانوي حـرم سـوي جـيحون نظاره اي كـز انـقلاب دهـر ، هـمي در تلاطم است

مويم اگـر چـه شـد به معاصي سپيد ليك رويـم منه سياه كـه دور از تـرحـم است



روح ايمان (88)

ولاي حضرت معصومه راحت جانست به چشـم مـردم آگـاه روح ايمانست

كسي به دعوي ايمان خود بود صـادق كــه پيـرو نـبي و تـابع امـامان است

چـو اهـل بيت نبي گـوهران بي مثلند بهايشان ز شـرف فـوق درك انسانست

به هر گلي كه ز باغ رسالت است و علي هـر آنكه دل ندهد خوار نزد يزدانست

چه جاي آن كه نباشد محبّ معصومه كه او بـه چـرخ ولا اختر درخشانست

به خاك پاي تو اي بنت موسي جعفر كه توتياي ضـيا بخش اهل عـرفانست

اگر حبيبه حـق خوانمت از آن باشد كه بر مقام تو عارف خداي سبحانست



شا فع يوم المعاد (89)

يا رب اين خـلد بـرين يا جنه المأو استي يا هــمايون بــارگاه بــضعه مـوسا ستي

اين مهين بانو كه در برج شرافت اختري است نسـل پـاك و زاده انسـيه الحـوراسـتي

فاطمه اخت الرّضا ، سلطان دين ، روحي فداه خـاك درگـاه تـو از عـرش عـلا اعـلا ستي

مــلجأ اهـل زمـان و شـا فع يوم المـعاد خـواهـر سـلطان ديـن و ثـاني زهـراستي

مـرقد نـورانيش گـويا ريـاض جـنّت است تــربت پـاكش ز مشك و عـنبر سـاراستي

گـو بيايد تـا بـه بيند ايـن هـمايون بـارگاه آنكــه مــنكر بـر وجـود جـنّت دنيا ستي

حضرت ناطق بحق صادق چنين فرموده است درجــــزاي زائــر او جــنه المأواســتي

اي مهين بانوي كاخ عصمت ، اي مـايه وجود اي كه خـاك درگهت رشك دم عـيسا ستي

حـق ام و اب اگــر مـانع نـبودي گـفتمي هــم ز خــيل خـادمانت آدم وحـوّ ا سـتي

طالب دنيا به قم چون طير انـدر مـجلس است ظالم انـدر دشت قم چـون ملح در دريـا ستي

هر كه از روي خـلوص آرد بـه درگـاه تـو روي خـوشدل از دنـيا و فـارغ از غــم عـقبا ستي

عقل در احصاء قدرش قاصر است و پا به گـل گـرچه چون لقـمان دهر و بوعلي سـينا ستي

خطه قـم شد ز يمن مقدمش رشك جـنان در صـفا دارالخـلود و از شـرف غـيراسـتي

چون بديدي ايـن بنا را عقل گفتي كا سمان صــورتي در زيــر دارد آنـچه در بـالاستي



بضعه موسي (90)

آتش مــوسي عــيان از ســينه ســينا ستي يا كــه زرّيــن بـارگاه بـضعه مـوسا ستي

بضعه مـوسي بن جـعفر فـاطمه كـز روي قـدر خــاك درگــاهش عـبير طـره حـوراستي

نـو گلي رنگـين ز طـرف گـلشن يا سين بـود آيــتي روشــن ز صــدر نـامه طاها ستي

پـــرتوي از آفــتاب اصــطفاي مــصطفي زهــره اي از آسـمان عصمت زهـراسـتي

صـحن او را هست اقـصي پـايه عزّت چـنان كـز شرف مسـجود سقف مسجد اقصا ستي

پسـتي از صـحن حـريمش را به پـا طاق حـرم كـين مكـان عـزت وآن مسكـن غبراستي



گلِ گلشن فاطمي (91)

ز بـــاد حـــوادث گــلي از پــيمبر (ص) در ايـــــن خـــاك عــنبر فشان آرمـيده

يكـــي لاله از لاله زار ولايت بــه گــلزار قــم بــين چســان آرمــيده

گــل گــلشن فــاطمي بــين كــه چــونان ز دست قــــضا نـــــوجوان آرمــــيده

در ايــــن بــــارگاه رفــــيع دل افـروز نــــهان زيب تـــاج كــــيان آرمــيده

در ايـــن ارض ا قــدس يكي گــوهر پـاك بــــه تــــقدير چــرخ زمــان آرمـيده

درخشــان مهي دخت مـوسي بـن جـعفر كــــزو كشـــوري در امـــان آرمــيده

جـبين سـا به خـاك درش هـان كه بي شك در ايــــن بـقعه جــان جــهان آرمــيده

بگــــرد حــــريمش بســـان كـــبوتر هــــــزاران ز روحــــانيان آرمــــيده

بـــــه پــــيرامــن مشــعل پـر فروغش شــــهان و دو صـــد عــالمان آرمــيده

بــه فــردو سيان گـــو بـه قـم اندر آيـند كــــه زيـــنت ده حـــوريان آرمـــيده

كــمال و شـرف ، عـلم و جـاه و جلالت بــه هــر ســوي ايــن آســتان آرمـيده

بـه هـر جـا كـه گـامي نـهي بـا تأمـل فســــرده تـــني شـــادمان آرمــيده

قـــدمها بــه آرامـي ايــن جــا فـرو نـه كــه در ايـن زمــين گـلر خــان آرمـيده

بـه عـبرت نـظر كـن كـه بـيني در ايـن جـا هــــزاران ســـرو و ســـروران آرمــيده

هـــزاران گــل و بــلبل و سـرو و سـوسن دو صــــد نـــرگس و ارغــوان آرمــيده

خـوش آنـان كـه درقـم هـمي جـان سپارند خـوش آن كـو در ايـن گـل مكـان آرمــيده

خــوش آن روزگــاري كـه در قـم گـذشت خـــوشا حــال آن كــه شــبان آرمــيده

چــه غــم دارد از روز مــحشر ( دواني ) كـــه در ظـلّ ايــن ســايبان آرمــيده



حريم خدا(92)

اي خـاك پـاك قـم چـه لطيف و معطري خــاكـي ولي ز ذوق و صـفا بند گـوهري

گـوهر كـجا و شأن تـو نبود عـجيب اگر گـويم ز قـدر و مـنزلت از عـرش بـرتري

بس بـا شد اين مـقام ترا اي زمـين قـم مـدفن بـراي دخـتر مـوسي بـن جـعفري

آن بـانوي حـريم امـامت كـه مـام دهـر نـازاده بـعد فـاطمه يك هـمچو دخـتري

يا فـاطمه ، حـريم خــدا ، بـضعه بـتول مـــــحبوبه مكــــرمه حــــيّ داوري

هستي تو دخت موسي و اخت رضـا يقين گـردون نـديده هـمچو پـدر هـم بـرادري

فـخر امـام هـفتم و هشـتم كـه از شرف وي را يگـانه دخـتر و آن را تـو خـواهري

مـريم كـه حق ز جـمله زنـهاش بر گزيد شايسته نيست آنكه كند بـا تـو همسري

از لطف خـاص و عـام تو اي عـصمت اله بـر عـاصيان شـفيعه فـرداي مـحشري

صــد حـيف يـوم طـف نـبودي بكـربلا بـيني بـنات فـاطمه بـا حـال مـضطري

وآن يك شكسته بازو و آن يك دريده گوش وآن ديگـري بـه چـنگ لئيـم سـتمگري

زيـنب كشـيد نـاله كـه يا ايـها الرسول بـين بـهر ما نـمانده نـه اكـبر نـه اصـغري

يا فــاطمه بــجان عــز يز بــرادرت بــر" احـتشام " لطف نـما قـصر اخـضري



نگين قم (93)

شـهرها انگشترند و " قـم" نگـين قــم ، هـماره حـجّت روي زمين

تّربت قـم ، قـبله عشـق و و فا ست شهر علم و شهر ايمان و صفا ست

مـرقد " معصومه " چشم شـهرِ مـا مـهر او جــانهاي مــا را كـهربا

دخــتري از اهــل بـيت آ فــتاب و ارثِ دُ رّ حـيا ، گـنج حــجاب

درحـريمش مــرغ دل پـر مـي زند هـر گــرفتار آمـده ، در مي زند

هــر دلي اينجا ست مجـذوب حرم جـان ، اسـير رشـته جـود وكـرم

ايـن حـرم با شد مـلائك را مـطاف زائـران را ارمـغان ، عشق و عفـاف

آسـتان بـوسـش بسي فـرزانگـان مــعرفت آمــوز ، از ايـن آسـتان

ديـده پـاكـان بـه قـبرش دوخـته عــصمت و پـاكـي از آن آمـوخته

"حــوزه قـم " هاله ا ي بـر گِـردِ‌آن فــقه و احكـام خـدا را مــرزبان

قــم هـميشه رفـته راه مسـتقيم بــوده در مـهد هـدايـتها مـقيم

قــم نـمي بيند مـگــر خوابِ قيام تــيغ قــم بـيگانه بـاشد از نـيام

شهر خون ، شهر شرف ، شهر جـهاد شهر فقه و حـوزه ، عـلم و اجـتهاد

هر كجا را هر چه سـيرت داده انـد اهـل قـم را هـم بـصيرت داده اند

نقطه‌ قــا ف قـيامند اهـلِ قــم بــرقِ تيغِ بي نيامند اهـل قـم

اهـل قـم ،‌ ز اوّ ل ولايت داشـتند در دل و در ديده ، " آيت " داشتند

سر نمي سودند ، جز بر پـاي ديـن دل نــمي دادنــد اِلّا بــر يقين

دين ، مطيعِ‌ امـر مـولا بـودن است راه را بــا رهـنما پـيمـودن است

دختر " موسي بن جـعفر" را درود كـز عـناياتش تـراويد ايـن سـرود



لطف بي انتها (94)

آيـتي از خـــداست مـعصومه لطـف بي ا نـتها ست ، مـعصومه

جـــلوه اي از جـــمال قرآن چهره اي حق نـما ست ، مـعصومه

عـــطر بــاغ مــحمّدي دارد زاده مــصطفي است ، مـعصومه

پـــرتوي از تــَلَأْلــُؤِ زهــرا گـوهري پـر بـها ست، مـعصومه

مــاه عــفّت نقابِ آل كسـا دخــتر مـرتضا ست ، مـعصومه

اختري در مدار شمس شمـوس يعني اُخت الرّضا ست ، مـعصومه

زائران ، يك دَرِ‌ بهشت اينجا ست تـربتش بـا صـفا ست ، مـعصومه

در تــوسّل بـه عتـرت و قـرآن بـاب حـاجات مـا ست ، مـعصومه

از مـدينه ، بـه قصد خـطه طوس رهروي خسـته پا ست ، مـعصومه

تـا زيـارت كـند بـرادر خـويش فكـر و ذكرش دعاست ، معصومه

روز و شب ، عـا شقي بـيا بان گـرد خـواهري بـا و فـاست ، مـعصومه

يا مگــر اوست ، زيـنب دگــري كــز بــرادر جــداست ، مـعصومه

تـا بـداني كـه نيمه ره جـان دا د بـنگر اكـنون كـجاست ، مـعصومه

از وطـــن دور و از بـــرادر دور حسرتش غـم فـزاست ، مـعصومه

گر چه نشكسته سينه و پـهلويش در دلش داغــها ست ، مـعصومه

داغ زهـــــرا و داغ اجـــدادش وارث كـــربلاست ، مــعصومه

هر حسينيّه بيت او ست ( حسان ) چونكه صاحب عزاست ، معصومه