فصل سوم / استقلال قم


تاريخ تجزيه از اصفهان



خروج ابومسلم خراساني در سال 130 هجري در خراسان با تظاهر او به طرفداري از بني هاشم و ضديّت او با آل اميّه، به شيعه قم قوّت بخشيد و بازار اينان را رونق داد و قحطبه بن شبيب، امير لشگر وي پس از فتح توس و گرگان و ري مقاتل بن ارقم را با لشكري به قم اعزام داشت و فرزند خود حسن بن قحطبه را هم به فرماندهي لشكر ديگر تعيين كرده، او را به طرف همدان و نهاوند مأمور گردانيد و خود قحطبه هم از دنبال ابن ارقم به قم آمده، چند روزي را در اين شهر اقامت گزيد و با عبدالله و احوص ملاقات ها نموده، با راهنمايي ايشان بر بلاد جبل چيره گشت و لشكر را به جانب اصفهان كوچ داد و يزيد بن هبيره را شكست داده تا كوفه پيش رفت.(1) در سال 145 هجري عبدالله بن سعد بن مالك اشعري وفات يافت.



در سال 133 اسماعيل بن امام جعفر الصادق در عريض رحلت يافت و جسد او را بر شانه تا بقيع نقل داده، در آن جا به خاك سپردند و فرقه اسماعيليه، نامبرده را امام خود دانسته، پس از او هم فرزندش محمّد و بعد نسلاً بعد نسل، فرزندان او را امام مي دانند كه خلفاي فاطميه مصر هم از جمله ايشان اند و اكنون دو فرقه شده، پيشواي يك فرقه آقاخان محلّاتي(2) و امام فرقه ديگر، امير طاهر سيف الدين مي باشد كه هر دو هم در هندوستان مقيم هستند.



در سال 183 هم امام كاظم عليه السلام رحلت يافت و فرزندانش در بلاد پراكنده شدند و بسياري هم به قم آمدند. در سال 184 كه هارون الرشيد براي جمع آوري ماليات و وصول خراج هاي عقب افتاده مصمم گشت، در سال 184 عبدالله بن كوشيد قمي را به حكومت اصفهان اعزام گردانيد و در سال بعد، نامبرده را مأمور ساخت كه برادر خود عاصم را - كه عاصم بن كوشيد معروف است - به سمت نيابت حكومت به قم بفرستد و او عاصم را مأمور ساخت تا به هر كيفيتي كه باشد، خراج پنجاه ساله را كه عقب افتاده بود، از مردم قم باز ستانَد. اين ماليات از زمان خلافت سفاح (132) تا آن روز پرداخته نشده بود.



نامبرده به قم آمده، مردم را زياده تحت فشار و شكنجه در آورد و اهالي قم - كه اگر كليه هستي خود را هم مي فروختند و مي دادند، باز هم آن بدهي را تكافو نمي كرد - مجتمعاً به دارالخراج ريخته، عاصم را سر بُريدند و برادرش عبدالله، از اين رويه به خليفه شكايت برد و هارون هم به جرم عدم لياقت، او را از حكومت اصفهان خلع كرد. اما ابن كوشيد به بغداد رفته، هزارهزار درهم به پيشگاه خلافت پيشكش داشت تا ديگر باره او را به حكومت اصفهان برگزيدند، مشروط بر آن كه محوّطه قم را از منطقه حكومت وي مجزّا سازد و هارون با تجزيه قم موافقت ننمود. ابن كوشيد عرضه داشت كه آيا اميرالمؤمنين شايسته مي دانند كه مردم اصفهان در اثر نافرماني و عصيان مردم قم، هميشه معاقب و مؤاخذ بوده باشند و جريمه آنان را هم بپردازند، زيرا اهل قم، مردمي درويش حال اند و گاه محصول غلّات خود را شبانه به انبارها نقل داده، پنهان مي سازند و سپس از تأديه خراج، ابا و امتناع مي ورزند و چون عاملي هم به قم در آيد و ايشان را تحت فشار گذارد، به اطراف شهر پراكنده مي شوند و در نتيجه، حاكم اصفهان هم ناچار مي شود كه خراج آنها را در ميانه مردم اصفهان توزيع نموده، از ايشان وصول و ايصال نمايد.



در اين موقع، حمزةبن اليسع اشعري كه براي همين منظور خدمت خليفه رفته بود، از هارون الرشيد درخواست كرد كه قم را شهري مستقل بشناسد و در اين صورت، خراج ساليانه قم را شخصاً تضمين نموده، تعهّد مي كند كه وصول و ايصال بدارد.



پس در سال 189 به امر هارون الرشيد، حوزه قم از قلمرو حكمراني اصفهان مجزي و شهر مستقل شناخته شد. براي نخستين بار، خود حمزه هم به حكومت قم منصوب گشت و حسن بن تحتاج طايقاني قمي را كه مميّز اراضي بود، به معيّت وي براي مميّزي زمين هاي قم اعزام گردانيد.



و هارون الرشيد، ذراع مخصوصي داشت كه از ساير ذراع ها مقداري بلندتر [بود ]و به «ذراع رشيديه» مشهور بود. در اين موقع، ذراع مزبور را به حمزه داد و به دو گفت كه اين ذراع را بستان و سر آن را در زير بغل بنه و سرِ انگشتان خود را بر روي آن بكش تا به هر نقطه اي كه برسد، همان اندازه را در ذراع مسّاحي قم به كار بري.



و حمزه، ذراع مزبور را گرفت و چنان در زير بغل خود بفشرد كه در زير پوست فرو رفته، خون از آن بجهيد و سرِ انگشتان خود را نيز بر روي آن بكشيد و تا جايي كه رسيد، آن نقطه را علامت گذارد و ملاك مسّاحي قم قرار دادند.



يكي از حاضران به حمزه گفت: براي چه تا اين حد خود را به رنج و اَلَم دچار كردي؟ حمزه جواب داد: براي آن كه صرفه و صلاح قوم را بر استراحت خود ترجيح مي بخشيدم؛ زيرا در پي اين رنج آني، لذّت مدامي خواهد بود.



بالجمله، حمزه به حكومت قم آمده، اراضي اين حوزه را مساحي كرده، مسجد جامعي هم بنيان نموده، منبري نيز درون مسجد بنهاد؛ «زيرا وضع منبر در يك مسجد، علامت جامعيت آن بود، اين هم نشانه شهر بودن شمرده مي شد» و خود حمزه هم مشخّصات براي اقامه جمعه و جماعتو صلات عيدين اضحي و فطر به مسجد مي رفت.



برادر حمزه به نام سهل بن يسع، اندازه آن ذراع را كه بزرگ ترين ذرع ها بود و به صرفه مردم شمرده مي شد، بر ستون سنگي مسجدي كه بنا كرده بود، رسم نمود تا هماره باقي بماند و در آينده نيز با آن ذراع اراضي را مسّاحي كنند.

پاورقي





1) پس از شكست دادن يزيد بن هبيره، هنگامي كه مي خواست از دجله عبور كند، از اسب افتاده، غرق گشت و پس از خاتمه جنگ، لشكريانش اسب وي را ديدند و بر غرق شدنش واقف گشتند و حسن بن قحطبه را سردار لشكر كردند و به دنبال فتوحات ادامه دادند و به دستور ابومسلم، ابوسلمه را با نامه اي خدمت امام صادق عليه السلام به مدينه فرستادند تا اگر راضي گردد با او به خلافت بيعت كنند و چون امام از قبول آن امتناع ورزيده، حتّي به لحاظ تقيّه، نامه مزبور را هم در چراغي كه حاضر بود، انداخته بسوزانيد. ابوسلمه هم بازگشته، مراتب را به عرض حسن رسانيد و در نتيجه، امراي خراسان روز چهاردهم ربيع الثاني 132 با ابوالعباس سفاح به خلافت بيعت كردند و در ذي حجّه همين سال، مروان حمار (رأس هر صد سالي را حمار مي نامند و چون وليد در رأس سده دوم بني اميه قرار داشت، او را مروان حمار مي خواندند و مي خوانند) آخرين خلفاي امويه را هم به قتل رسانيده، در شام، قبور كلّيه خلفاي اموي را هم به جز عمربن عبدالعزيز شكافتند و اگر جسدي از آنها باقي مانده بود، بسوختند و جسد هشام بن عبدالملك را از گور درآورده، تازيانه بسيار زدند و سپس بر دار بياويختند و بعد از آن بسوزانيدند، خاكسترش را هم به باد دادند. مضافاً از اين طايفه، هر كه را در هر منطقه اي كه مي يافتند، به قتل مي رسانيدند و اجساد آنان را در صحراها مي انداختند تا خوراك سگ ها شوند، چنانچه همين اعمال هم دامنگير خود ابومسلم گرديد. در شوال 136 منصور دوانيقي، ابومسلم مروزي را احضار نموده به قتل رسانيد.

2) پدر آقاخان، شاه خليل الله محلّاتي است و جدّ مادري آقاخان محلّاتي، مير محمّد صادق، ملقّب به صدقعلي شاه است كه از سادات جليل شمرده مي شود. از مظفر علي شاه معروف تلقين اجازت يافته است و مادر مجلله آقاخان به «سركار» موسوم است كه دختر ميرمحمّد صادق مزبور است و جد پدري آقاخان، سيّدابوالحسن خان كهكي محلاتي مي باشد كه از رجال بزرگ دولت زنديه و مورد وثوق عامه و طرف توجه خاصه كريمخان زند، سرسلسله پادشاهان زنديه بوده. از ابتداي سلطنت كريم خان زند تا اواخر دولت زنديه از طرف آن پادشاهان به ايالت و حكمراني كرمان منصوب [بود] و در تمام دوره سلاطين زنديه بدين سمت برقرار و هماره داراي حشمت و ثروت، جاه و جلال، شوكت و عزّت بوده است تا در زمان استيلاي آغامحمدخان قاجار بر ايران كه پس از غلبه او بر كرمان و هزيمت لطفعلي خان زند، سيّد ابوالحسن خان را هم از ايالت خلع و به هجرت از كرمان و سكونت در محلات قم، اعزام [شد] و كليه علاقه ملكي او را در كرمان انتزاع و در عوض، چند قريه و مزرعه در اطراف محلّات به وي واگذارد. سيّد به حكم اجبار در محلات رحل اقامت افكنده، در گوشه عزلت و عزّت به عبادت و اطاعت مي گذرانيد تا در سال 1205 قمري به سراي ديگر شتافت.

ولي فرزند صالح و نيكوكار [وي ] به نام شاه خليل پس از پدر، چند سالي در محلّات بود؛ ولي سلسله عطاءاللهي (يكي از فرق اسماعيليه ايران) مقيم يزد كه طوق ارادت وي را به گردن مي كشيدند، با اصراري تمام او را به يزد دعوت كردند. شاه خليل نيز دعوت آنها را اجابت نموده، فرزند هفت ساله خود ميرمحمّد حسن حسيني را(شهير به آقاخان) را با مادرش «سركار» در محلّات گذاشت و ايماني خان فراهاني را براي سرپرستي و مباشرت دهات مروثي خود بگماشت و حكومت آن جا را نيز بدو تفويض كرد و خود با عدّه اي به يزد رفت و در آن جا بر مسند خلافت نشسته، جماعتي از اسماعيليه هم بر گِرد وي مجتمع گرديدند و قريب شش سال در يزد بود. روزي چند نفر از مريدان وي با عده اي بازاري بر سر معامله اي نزاع كردند. بازاريان به صدرالممالك يزدي تظلّم كردند و نوّاب آنها را احضار كرد؛ ولي آنها به خانه مخدوم خود رفتند و از حضور در محضر نوّاب خودداري كردند. ملاحسين نامي از جهال كه ملازم نواب بود با عدّه اي براي دستگيري چاكران شاه خليل الله حركت كردند. (ابوالحسن خان پدر شاه خليل، در حيات خود، سركار دختر صدقعلي شاه را براي پسر خود گرفت) و چاكران شاه خليل در خانه متحصّن شدند، در مقام دفاع برآمدند؛ ولي مهاجمين به داخل خانه ريختند، شاه خليل الله را قطعه قطعه كردند و مريدانش را يك به يك به قتل رسانيدند.

و اما ايماني خان كه از طرف شاه خليل سرپرست املاك وي در محلّات بود با محمّد علي بيك، كدخداي قصبه ديزكان، كدورتي به هم زد و كدخدا از ترس ايماني خان به سركار پناه آورد. وي او را اطمينان داد و نامه اي به ايماني خان مبني بر وساطت نوشت، ولي ايماني خان، كدخدا را مورد اذيّت قرار داد. لذا سركار با فرزندش آقاخان به طرف قم حركت كردند و در همين جريان ظل السلطان هم قريه نيمور را تملك كرده، با كمك ايماني خان، تمام املاك آقاخان را تصاحب كردند. لذا وضع سركار با فرزندش آقاخان در قم مشكل گرديد.

با رسيدن خبر شهادت پدر آقاخان، سركار و آقاخان دوازده ساله براي هميشه ماتم زده و بيش از پيش مغموم شدند؛ ولي حاجي محمّد زمانخان حاكم يزد كه پسر نظام الدوله بود، ملاحسين مزبور را به زندان انداخت و در صدد قصاص برآمد و جريان را به عرض فتحعلي شاه رسانيد. شاه دستور داد ملاّحسين مزبور را با محبوسين به مركز اعزام دارند و شاه دستور داد ميرزا جعفر صدر را كه از علما بود، در منزلي جداگانه، بازداشت كردند و ملاّحسين را به دست فرّاشان سپرد و پاهايش را در فلك گذاردند، آن قدر زدند تا ناخن هايشان فروريخت و بعد ريش او را بكندند و با فضيحت زياد، به وساطت نظام الدوله پدر حاكم يزد، او را رها ساختند. ميرزا جعفر صدر هم نقدي شايان تقديم درباريان نموده، آزاد گشت.

چون وضع آقاخان و سركار، بي نهايت طاقت فرسا شده بود، به دارالخلافه تهران رهسپار شدند و در حرم خاقاني تحصّن اختيار كردند و به دادخواهي بنشستند و از ستم هاي يزديان و تعدّيات ظل السلطان، شكوه آغاز كردند. پس از اين كه شاه از جريان اطّلاع يافت، بسيار برآشفت و في المجلس، امر به احضار ظلّ السلطان داد و او را سياست كردند و املاك آقاخان را گرفته، مسترد داشت و علاوه، شاه يكي از شاهزادگان حرم شاهي را به حباله آقاخان در آورده، مبلغ خطيري براي هزينه اين جشن از خزانه عامه بپرداخت و او را به معاصرت خويش بر ساير شاهزادگان مزيّت بخشيده، ممتاز گردانيد و مادام العمر، معزّز و محترم شمرده، از دامادي او با خود اظهار مفاخرت مي نمود و در سفري كه به عنوان زيارت و بازديد از طلاكاري ايوان طلا به قم مشرّف شد، آقاخان را هم همراه آورده، به حكومت قم و محلاّت برقرار نمود و آقاخان، همچنان در قم به حكمراني و رتق و فتق امور مي پرداخت تا وقتي كه فتحعلي شاه رحلت كرد و جسد او را در قم به خاك سپردند و پس از چندي مَركب محمّدشاه از تبريز به تهران وارد [شد] و بر اريكه سلطنت قرار گرفت و امرا و حكّام و شاهزادگان از هر گوشه و كنار ايران، متوجّه تهران گرديدند. ناامني در ايران حكمفرما گرديد؛ ولي چون در اين دوره فترت در قم امن برقرار بود، به تأييد وزير تيزبين، قائم مقام، آقاخان را به حكومت كرمان كه سرچشمه ناامني ها بود، منسوب كردند و آقاخان، اين مأموريت خطير را بدون اخذ ديناري به خوبي انجام داد؛ ولي گفت: اگر امنيت را به خوبي برقرار كردم، به هر گونه موهبتي كه سزاوارم دانستيد، سرافرازم فرماييد.

آقاخان با زحمات زياد و مشقات طاقت فرسا و با وجود قحط و غلا و استحكام قلاع مخالفين و ازدياد جمعيت آنها، آقاخان تا مجموع را متواري نكرد و به قتل نرسانيد، از پاي ننشست.

سپس آقاخان، ماليات معوّقه را وصول كرد و به تهران فرستاده، خود در انتظار مواهب شاهانه نشست. طولي نكشيد كه نامه اي از يكي از دوستانش دريافت كرد و دريافت كه ميرزا آغاسي، شاه را بر عليه او تحريك كرده و او را به خيال جهانگيري متّهم ساخته، لذا شاه، فريدون ميرزا را به حكومت كرمان منسوب داشته است.

ولي باز آقاخان شروع بر تق و فتق امور كرد و خود براي خوابانيدن اغتشاشات به قلعه بم رفت و در اين وقت بود كه فريدون ميرزا رسيد و در كرمان، علاقه وي را صاحب شد. آقاخان را مدّت چهارده ماه در قلعه بم محاصره كردند و آقاخان هر چند خواهش كرد كه شخصاً به حضور شاه رود و يا از ايران خارج گردد، جوابش را با گلوله توپ مي دادند و بالاخره، او را با حيله گرفتند و قلعه بم را تصاحب كردند و مدّت هشت ماه در كرمان زنداني بود؛ ولي از ولايات مختلف آن قدر زر و سيم برايش مي آوردند كه هر چه برده بودند، دو برابر جبران شد.

چون محمّد شاه از هرات به تهران بازگشت، آقاخان را به مركز خواست و آقاخان در حضرت عبدالعظيم متحصّن شد و بي گناهي خود را به حاجي ميرزا آغاسي ثابت كرد و كسي به او نگفت كه تو چه كاره هستي و چه مي خواهي، و آقاخان دانست كه در اين كشور، حق و عدل، حساب و كتابي در كار نيست و كارها به دست كاردان سپرده نشده و از اين جهت، بي نهايت افسرده خاطر گشته، به قم آمد و براي ييلاق به قريه وشنوه رفت. يكي از درباريان براي وصلت با آقاخان به محلات رفت و چون جواب نفي شنيد محمد شاه را بر عليه وي تحريك كرد. چون محمد شاه مبتلا به دردپا بود خواست كه به آب گرم محلّات برود و در ضمن، آقاخان را بگيرد؛ ولي آقاخان به اسم شكار از محلّات خارج شد و بالاخره، آقاخان تصميم به مهاجرت از ايران گرفت و از راه اضطرار به مفارقت عيال و اولاد خود تن در داده و به مهاجرت راضي گشت. در بين راه به دستور محمّد شاه چندين بار براي دستگيري وي اقدام كردند؛ ولي آقاخان به سلامت جَست.

آقاخان براي چندمين بار در كالمند با چهار هزار سوار و تفنگچي مواجه گرديد و در آن جا هم بر آنان ظفر يافت؛ ولي به خوبي دانست كه اين عمليات ادامه دارد. لذا رو به جانب بابك آمد و چند روز بعد، فضلعلي خان آنها را محاصره كرد. آقاخان، سپاه فضلعلي خان را نيز منهدم گردانيد و به طرف بم و كرمان حركت كرد.

در محرّم سال 1257 حبيب الله خان با توپ هاي پاره كوب و بسياري مردان جنگجوي به او نزديك شد و آقاخان به طرف دشتاب حركت كرد، اسفنديارخان را شكست داد و به طرف بزنجان كوچ كرد. با تيپ صمصام الدوله جنگيد و آنها را فراري داد، ولي بالاخره در مآل كار خويش انديشيد، مصمّم شد كه به طرف هندوستان برود. در قندهار از وي تجليل فراوان كردند و از سال 1257 تا پنج سال اقامت گزيد و در سال 1262 به طرف بمبئي رهسپار [شد] و در آن جا متوطّن گرديد. در بمبئي به مقام زيبنده و شايسته خود رسيد و در سال 1263 بر حسب اراده محمّد شاه و بنا به تكليف نايب السلطنه هندوستان به كلكته در بنگاله منتقل شد و در سال 1265، يك ماه پس از مرگ محمّدشاه به بمبئي مراجعت كرد و به ناصرالدين شاه، تهنيت جلوس گفت و هدايا و تحفي فرستاد. لذا از طرف دربار امر شد كه املاك وي در محلّات و كرمان به كسانش واگذاشته شود.

آقاخان بسيار خوش رو و نيكو خُلق و داراي سخاوت و فتوّت، رشادت و شجاعت بود و در تمام مدت توقّف خود در هند، در رشته زهد و تقوا مي زيسته و نظافت را به حد اعلا رعايت مي كرده است. لذا با اعزام مبلّغين بسياري به اطراف جمع كثيري طوق ارادت وي را به گردن انداختند و حتي مانند اين كه آتش را وسط پنبه قرار دهد و در كف دست بگيرد، بي آن كه آسيب ببيند، ملكه انگلستان و پسرش را مريد خود كرد و مرتبه اش به حدّي رفيع گشت كه قواي فكري از درك آن عاجز است. بدين ترتيب، آقاخان براي هميشه از ايران چشم پوشيد چون در سال 1302 در شهر باتا رحلت كرد، آقاخان دوم «عليشاه» در سال 1303 و پس از فوت عليشاه، آقاخان سوم «محمدشاه» جانشين وي شدند. آقاخان سوم، تابعيت ايران را پذيرفت و به هنگام عروسي شاهنشاه با «ثريا اسفندياري» به ايران سفر كرد. پس از رحلت وي، «پرنس عليخان» پسر ارشدش به مقام آقاخاني رسيد. پس از مدّت كمي كه وي مُرد، برادر كوچك ترش «پرنس صدرالدين» به نام آقاخان پنجم، پيشواي اسماعيليان است.