سفرنامه قم / (از زنجان تا قم)* (1335 قمري)






(از زنجان تا قم)* (1335 قمري)



آية الله سيد احمد شبيري زنجاني



به كوشش سيد جواد شبيري



درآمد



مرحوم آية الله العظمي سيد احمد حسيني زنجاني - قدس سرّه - فقيه پارسا و داراي تصانيف متنوع، از آغاز جواني به نگارش خاطرات در دفترچه هاي يادداشت و ضبط حوادث در گوشه و كنار كتب علاقمند بوده است، پاره اي از اين يادداشتها و خاطرات شكل منظم به خود گرفته به صورت كتابي درآمده است، كتاب سرگذشت يك ساله از اين كتابهاست كه گزيده اي از مطالب آن پيشتر به كوشش نگارنده با نام «برگي از تاريخ زنجان» انتشار يافت.



كتاب وفيات علماء و اسماء مزينه را نيز در مجموع مي توان از همين آثار تفنني مصنف به شمار آورد كه به كوشش آقاي عبد الحسين جواهر كلام منتشر گرديد.



جنگل مولي يا سفرنامه قم كه اكنون تقديم حضور خوانندگان عزيز مي گردد از اين گونه كتابهاست، اين كتاب و نظاير آن هر چند از آثار جدي آية الله مصنف نيست و بيشتر يادگار دوران جواني و ميانسالي آن مرحوم است، ولي اطلاعات ارزشمندي در لابلاي آنها ديده مي شود كه شايد برخي از آنها بدين شكل در جاي ديگر نيامده باشد.



نگاهي به پاره اي از موضوعاتي كه در اين جا از اين رساله نقل مي كنيم خود گوياي تنوع اطلاعات آن مي باشد:



شايعات درباره گنبد سلطانيه، جنگ سردار مؤيد و امير افشار، هيئت سقاهاي ابهر شعبه اي از هيئت سقاهاي زنجان، قتل آقا محسن برادر صدر العلماء، زورگويي قهوه چي ها در آن دوران، تعجب مصنّف از ديدن برق، داستان غرور يكي از شاهزاده ها، قضيه سردار همايون، توصيف محدوده تهران، خالي بودن مدرسه دارالشفا از طلاب قبل از ورود مرحوم آية الله حائري به قم، مدفونين در مقابر شيخان،بقعه علي بن بابويه، مزار شيخ حسن پسر شيخ عبد الرزاق لاهيجي و تاريخ فوت اشتباهي بر روي سنگ قبر وي، توضيحي درباره دفن علي بن جعفر و چند امامزاده ديگر در قم، توضيحي در تاريخ فوت قطب راوندي، فهرست حكام زنجان در عصر مؤلف، توصيف مردم قم و ميوه و بازار قم، محدوده قم قديم، مدارس علميه قم، وصف خالي بودن مدرسه دار الشفاء و سكونت مردم متفرقه در آن، حلقه هاي مردم در مسجد شاه تهران، زيارت حضرت عبد العظيم، انتخاب وكلاي طهران و سخنرانيهاي جالب در حوزه انتخابي، جسد سالم شيخ صدوق پس از هزار سال - نقل با سند -، قصه قتل مشهدي رزاق، قتلهاي سياسي مشكوك توسط كميته مجازات به دست برخي از مشروطه طلبان، و داستانهاي با سند درباره جن، ستارخان و سالارخان در زنجان، جسارت روس به بارگاه حضرت رضا عليه السلام و كيفر آن، نشانه هاي خشكسالي، وصف خشكسالي در سال 1336 و 1337، گفتگو درباره نزاع حضرت زهرا - سلام الله عليها - با ابوبكر در داستان فدك و مطاعن ابي بكر در اين ماجرا، ترجمه خلاصه مقاله دكتر جوزف درباره بركات دنيوي عزاداري و راز پيشرفت مذهب تشيع، نقش اعتقاد به ظهور مهدي در پيشرفت شيعه، در احكام ديني بايد مطابق دستور عمل كنيم، برخي از ماجراها و جنايتهاي يپرم ارمني در زنجان به نقل از يكي از مجاهدين همراه وي، داستان عظيم زاده اردبيلي در زنجان، يپرم و آخوند ملا قربانعلي، داستان محمد خان اوصالي.



قضايايي كه در زنجان اتفاق افتاده و در اين كتاب نقل شده نوعاً از مشاهدات آية الله مؤلف سرچشمه گرفته و از اين رو از اعتبار خاصي برخوردار است، مثلاً در داستان محمد خان اوصالي، و قصدوي براي تصرف مدرسه سيد زنجان، مؤلف مي گويد: حقير همان وقت در همان مدرسه بودم.



* * *



جنگل مولي، شرح ماجراي سفر آن مرحوم به همراه چند نفر از رفقا به قصد آستان بوسي حضرت معصومه سلام الله عليها است، اين سفر حدود 40 روز به طول انجاميد. عصر روز 13 شعبان سال 1335 آغاز و شب بيست و دوم ماه رمضان همان سال پايان مي پذيرد، نگارش آن نيز 3 ماه بعد به انجام مي رسد. سالها بعد مؤلف به تهذيب و اصلاح اين كتاب همت گماشته، حواشي ارزشمندي نيز در زير صفحات مي افزايد، از اين رو قلم نگارش متي و حواشي يكسان است، ولي حواشي از ديد جامع تري برخوردار بوده، از حالت جزئي نگري بيرون آمده است، مقايسه متن و حواشي با هم در پاره اي موارد بسيار جالب است، به طور نمونه در هنگام مسافرت ايشان به قم «مدرسه دار الشفا قهوه خانه رسمي شده و حجراتش را مردمان متفرقه اشغال كرده اند.



در مدرسه فيضيه نيز «ما فقط يك نفر معمم ديديم كه از يكي از حجرات مدرسه بيرون آمد، باقي خالي بود.» ولي با تأسيس حوزه علميه قم، مدارس قم داير مي گردد: «در زمان مرحوم آيه الله حاج شيخ عبد الكريم [حائري يزدي ] كه قم مركز علمي شد، هر دو مدرسه با ساير مدارس قم پر از محصل علوم دينيه گرديد.» و از اينجا اهميت تلاش مرحوم آية الله موسس روشن مي گردد.



* * *



در لابلاي دفترهاي يادداشت ديگر آن مرحوم نيز مطالب متفرقه مفيدي ديده مي شود، ما در اينجا پاره اي از اين مطالب را كه نشانگر حيات مولف و گرايشهاي ايشان بوده برگزيده، به ويژه سروده هاي مختلف ايشان را نقل مي كنيم كه ذوق آن مرحوم در آن جلوه گر است:



الف - دفتر يادداشت قديمي



اين شعر را از آقا شيخ يحيي سلمه الله در يكي از يادداشتهاي قديمي مي خوانيم:



بيهوده مزن سنگ جفا بر پر و بالم ما بر سر بامي كه نشستيم نشستيم (1)



و در ادامه:



اين اقل احمد الحسيني او را چنين تضمين كرده ام:



بنمود نظر بار ستم پيشه به حالم سنگي زجفا زد به سر مرغ چنالم

از روي وفا گفتمش اي همزن عالم بيهوده مزن سنگ جفا بر پر و بالم



ما بر سر بامي كه نشستيم نشستيم



ايضا من الشيخ يحيي سلمه الله



بود معهود قمر سير كند در عقرب ما نديديم كه عقرب بكند سير قمر



ايضاً اقل او را چنين تضمين كرده ام



كردم از كوچه وصلت گذر از روي طرب حيرتم داد رخ از ديدن يك صنع عجب

زان كه از گردش افلاك به ديدم همه شب بود معهود قمر سير كند در عقرب



ما نديديم كه عقرب بكند سير قمر



روز نهشنبه (!) طرف عصر قلمي شد 13 شهر ذي الحجة الحرام سنه 1326، كاتبه الاقل احمد الحسيني



* امشب كه شب جمعه چهارم شهر ربيع المولود 1327 باشد در عالم رؤيا ديدم عازم عتبات عاليات گرديده.



... روز شنبه پنجم شهر مزبور طرف عصر خدمت آقاي آقا ميرزا ابراهيم رياضي سلمه الله به جهت درس مشرف شديم، فاذاً تگرگي خيلي سخت نازل شد تخميناً بعضي اش اگر از گردو بزرگ [تر ]نمي شد كوچك [تر] هم نبود.



* در اين دفتر يادداشت سؤال و جوابي به طور كامل از مرحوم آخوند ملاقربانعلي - قدس سره - نقل شده است با اين عنوان: در خصوص مشروعيت مشروطه و انعقاد انجمن از آقاي حجة الاسلام مدظلّه العالي اهالي مجلس طهران به طريق استفتا سؤال كرده جواب فرموده است: 1325



ب - برگزيده از دفتر يادداشتي كه روز 4 شنبه 6 شهر جمادي الاخر 1341 خريده شده است



* در اين دفتر اعلاميه هاي چندي از طلاب و علماء زنجان درباره حوادث سياسي نقل شده از جمله:



- مرقومه آقايان طلاب در تبعيد آمريكايي ها در بدو ورودشان به زنجان، شهر ربيع الآخر 1341 (ص 13)



- دست خط آقايان حجج اسلام راجع به طرد مبلغين آمريكايي به سردار عظيم حكمران 14، شهر ج 2، 1341 (ص 15) [ونيز رك. ص 62 - 63]



* امشب شب شنبه 15 ربيع الآخر 1342 در كرسف در خواب ديدم ...



روز دوشنبه 17 شهر ربيع الآخر 1342 وارد قريه شنگوري شدم.



هو الغفور



وفات مرحوم رضوان مقام آقاي آقا سيد عنايت الله دوسراني والد حقير طاب ثراه روز چهار شنبه قريب به ظهر، 20 جمادي الاولي 1343، ماده تاريخ به حساب جمل «و هو مغفور» (1343)، مطابق 25 قوس 1303.



* يادداشتي درباره يكي از مسافرتهاي آن مرحوم در اين دفتر آمده:



ورود به شام: 18 محرم 47



حركت از شام طرف قدس: 11 صفر



حركت از قدس به شام: 13 صفر



حركت از شام به عتبات: 16 صفر



هو



وفات مرحوم آقاي حاجي شيخ زين العابدين زنجاني:صبح سه شنبه، 27 شعبان 1348



احقر براي ماده تاريخ مرحوم آقاي حاج شيخ زين العابدين چند بيت ساختم و آن اين است



فقيه اهل بيت آن شيخ عابد كه بد در راه دين از جان مجاهد

بزد پا بر جهان و هر چه در اوست به تأييد خداي فرد و واحد

به صبح بيست و هفت از ماه شعبان به سر شد عمر از او، طي گشت موعد

يتيمان بار ديگر بي پدر شد از او خالي بشد محراب و مسجد

شدم در فكر تاريخ وفاتش زغيبم گفته شد: مغفور ايزد



مغفور ايزد (1348) ماده تاريخ است.



* در اين دفتر يادداشتي درباره سفر مكه و روز شمار اين سفر و نيز تاريخ ولادت اولاد و خويشاوندان به دقت ضبط شده است.



* مرحوم آيه الله مصنف در آخر نسخه دره بحر العلوم (شماره 91) اشاره كرده اند كه در سال 1351 به مشهد مقدس مسافرت كرده اند.



* در پايان اين قسمت، به نقل قسمتي كوتاه از اجازه آن مرحوم به آقاي آقا شيخ حسن فريد مي پردازيم كه مشتمل بر برخي از مشايخ اجازه ايشان است:



«قد استجاز مني السيد السند الجليل و الركن المعتمد النبيل علم الاعلام ذخر الايام حجة الاسلام العلامه الفقيه الوحيد الحاج الآغا حسن الفريد وقاه الله من شر كل جبار عنيد ... فاجزت لسماحته ان يروي عنه ماسوّدته من وريقات اتت بصورة التأليف و جميع ما تصح لي روايته عن مشايخي العظام قدس الله اسرارهم:



منهم: آيه الله الحائري الحاج الشيخ عبد الكريم اليزدي اعلي الله مقامه - صاحب الدرر - .



و منهم: العلامة المتبحر الحاج الآغا رضا الاصفهاني ابو المجد المعروف بالمسجد شاهي - نور الله مرقده - صاحب وقاية الأذهان.



و منهم: المحدث الجليل الحاج الشيخ عباس القمي طاب ثراه صاحب سفينة البحار.



كلهم عن العلامة المحدث الخبير الحاج الميرزا حسين النوري اعلي الله درجته صاحب مستدرك الوسائل ...



و منهم: العلامة الامين العاملي السيد محسن طاب مثواه صاحب اعيان الشيعة ...



و منهم: الحجة الآية السيد العلامة السيد عبد الحسين شرف الدين الموسوي العاملي اعلي الله مقامه ...



كتبه الحقير الجاني احمد الحسيني الزنجاني في سادس شهر رجب عام ثلاث و ثمانين بعد ثلاثمائة و الالف من الهجرة (سنة 1383)



* * *



نگارنده در ايام تعطيل براي نشر اين كتاب كوشيده، البته براي آماده سازي كار چنداني نكرده بلكه بيشتر نشر كتاب در نظر بوده است، تحقيق كتاب و ذكر منابع لازم و قرار دادن علائم نگارشي، تبديل رسم الخط پاره اي از كلمات، افزودن چند حاشيه و آوردن مطالبي چند از سوانح متفرقه آن مرحوم و ... كارهايي است كه در اين كتاب انجام گرفته است، البته نگارنده مايل بود حواشي ديگري بر اين كتاب افزوده، به خصوص درباره تاريخ وفات علمايي كه نام آنها در اين كتاب آمده تحقيقاتي صورت دهد، ولي تعجيل دوست فاضل و سختكوش جناب آقاي رسول جعفريان دامت بركاته، مانع از اين كار شد، از حق نبايد گذشت اگر همت اين دوست عزيز نبود، معلوم نبود كه اين اثر و چند اثر ديگر آن فقيه پارسا، در چه زماني به طبع برسد، لذا در اينجا صميمانه از ايشان تشكر كرده، توفيق روز افزوون ايشان را در خدمت به مكتب اهل بيت عليهم السلام از خداوند منان خواهانيم.



گفتني است كه تمام عباراتي كه با علامت ][ در متن يا حاشيه مشخص شده، و نيز حواشي مربوط به آدرس منابع و نيز حواشي اندكي كه با امضاء مصصح آمده، از افزوده هاي مصحح است.



ساير حواشي و نيز عباراتي كه درون () قرار گرفته همگي از قلم مرحوم آيه الله مصنف مي باشد.



از پروردگار متعال مي خواهيم كه توفيق نشر آثار جدي آن مرحوم به ويژه آثار ارزشمند فقهي ايشان همچون «الهدي الي الفرق بين الرجال و النساء»، و «ايضاح الاحوال في احكام الحالات الطارئة علي الاموال» را به ما نصيب گرداند.



بجاه محمد و آله



العبد الفقير الي ربه الغني



سيد محمد جواد شبيري



شنبه 15 ربيع الثاني 1419



مطابق با 17 مرداد 1377



بسم الله الرحمن الرحيم بعد الحمدلله و الصلاة علي رسوله و آله:



حضرت ثامن الائمه علي بن موسي الرضا عليه آلاف التحية والثناء در باب زيارت قبر خواهر خود فاطمه معصومه سلام الله عليها به سعد بن سعد الأحزم فرمود كه، اي سعد! هر كه او را زيارت كند مر اوراست بهشت. نظر به فرمايش آن حضرت با چند نفر از رفقاي مشروحة الاسامي: آقاي آقا ميرزا ابوالقاسم آقازاده مرحوم آقاي حاج ميرزا ابوالمكارم اعلي الله مقامه، آقا ميرزا قوام الدين ابن حاج ملا عبدالله طارمي، آقا سيد جواد شالي خلخالي، آقا سيد علي اكبر خمسه اي خلخالي، آقا ميرزا محمد ابن مرحوم آقاي حاج شيخ صادق زنجاني. عصر روز 13 ماه شعبان سنه 1335 كه ساعت از نحس به سعد تبديل يافت(2) به قصد آستان بوسي آن حضرت روان شديم. بعضي از دوستان تا قنات حاج دين محمد و بعضي تا قهوه خانه قريه سايان بدرقه كردند. در آنجا از همه توديع كرده در دليجان نشسته به راه افتاديم. ولي باد مي وزيد، قدري از اين جهت در زحمت بوديم تا سه از شب رفته به قهوه خانه بناب رسيديم. در آنجا نماز و چايي و شام را با عجله به هم ور كرده حركت نموديم. شش از شب در اولين منزل كه قهوه خانه قره بولاغ بود فرود آمديم. شش فرسخ راه آمده بوديم. خيلي خسته بوديم. بعد از صرف چايي خوابيديم. ولي شخصي در آنجا كسي را به پشت گردن زده از قهوه خانه بيرون كرد وگفت كه او دست به جيب من مي برد. من بيدار شدم. خلاصه هياهوي آنها قدري خواب ما را به هم زد. به هر حال صبح بيدار شده، بعد از نماز و صرف صبحانه يك از روز بالا آمده، اسبهاي دليجان را بستند، به راه افتاديم؛ تا در پيش قهوه خانه خير آباد پياده شديم. راه آن قدر نبود، ولي صاحب دليجان ميلش اين شدكه در آنجا چايي بخوريم.



گنبد سلطانيه



نيم فرسخ از آنجا تا سلطانيه بود. گنبد سلطانيه گرچه از چند فرسخي سواد حجمش پيدا بود، ولي از آنجا پاره از خصوصيات آن نيز معلوم بود، از جمله نداشتن طوق آن. مي گفتند كه جهان شاه خان امير افشار طوق آن را برده؛ نقل كردند آن كس كه طوق را كنده بود از آنجا كه چشمش به زمين افتاده بود ترسيده بود كه در اثر آن بعد از ده روز فوت كرد.(3)



باري يواش يواش در جلگه قدم مي زديم تا اينكه دليجان از عقب رسيد سوار شديم. هنگام ظهر در قهوه خانه هيدج فرود آمديم. دو سه ساعت استراحت نموده، بعد از انجام وظيفه الهي و عادي از نماز و نهار و چايي و غيره، عصر به راه افتاديم.



جنگ سردار مؤيد و امير افشار



منظره باغات و دهات ابهر رود كه از دور و نزديك به چشم بر مي خورد، جنگ سردار مؤيّد و امير افشار را به ياد ما آورد. سردار مؤيد مراغه اي برادر شجاع الدوله حاكم زنجان بود. امير افشار نيز در مركز خود حكمران ايل بود. ابهررود نيز در تحت نفود امير بود. سردار خواست نفوذ او را از آنجا بريده، آنجا را در تحت قلمرو خود بياورد، اين موضوع سبب نزاع در بين آنها شد. ولي آقايان زنجاني امر را به اصلاح گذرانيدند كه سردار فاتح پسر امير به زنجان آمده از سردار ملاقات كرد و سردار هم به كرسف رفته با امير سازش كرد، الا اين كه آن قدر نگذشت كه باز ميانه شان به هم خورد كه كار به قشون كشي كشيد، حاج شجاع الدوله برادر سردار مؤيد حكمران آذربايجان بود، به كمك برادرش، امير عشاير(4) و رشيد الممالك برادر او و مجيد خان يورتچي را با سواره هاشان فرستاد. حاج امير تومان و صولت السلطنه و حاج سالار نصرت رئيس ايل دويرن، اينها نيز مأموريت يافته به كمك سردار شتافتند.



در نيمه اول شوال سنه 1322(5) جنگ و ستيز به شدت برپا بود. اواسط شوال پياده هاي اسم آباد(6) شبيخون آورده در قريه خنداب حاج سالار نصرت را گرفتند. ولي مجيد خان يورتچي چالاكي كرده فرار كرد؛ حاج سالار نصرت را پيش امير بردند. نقل كردند كه امر دادكه خفه اش كردند الله اعلم. در اين گير و دار بود كه شجاع الدوله روز 20 همان ماه از تبريز به روسيه رفت و سردارنيز روز 22 از زنجان خارج شد جنگ خاتمه يافت.(7)



هيئت سقاها



باري سه ربع به غروب مانده در قريه شريف آباد ابهررود، خانه كربلايي سعادت نزول كرديم. شب در آنجا در اثناي شام صداي شيپور بلند شد؛ از كربلايي سعادت پرسيديم كه اين شيپور براي چيست؟ گفت: در اينجا شصت نفر سقّا هستند(8) كه از سقاباشي زنجان اجازه دارند كه شبها در تكيه جمع شده سينه مي زنند. شيپور براي اخبار است كه آنها حاضر شده اداي وظيفه نمايند. معلوم شد كه اين هيئت شعبه اي است از هيئت سقاي زنجان. باري چون خسته بوديم زود خوابيديم. صبح كه بيدار شديم ديديم آقا سيد جواد لب بالايش سخت ورم كرده، از بيني گذشته، معلوم شد كه ديروز در قهوه خانه خيرآباد مگس زده. باري دو ساعت از آفتاب رفته به راه افتاديم. در قهوه خانه قِروُد كه آخر خاك خمسه بود فرود آمده، با دو سه استكان چايي تغيير ذائقه كرده به راه افتاديم و وارد خاك قزوين شديم.



نزديكي قريه گرنده راه نشيب و فراز داشت. ناچار از مركب پياده شده، اين راه را كه نشيب و فرازش اسبهاي مركب را خسته مي كرد پياده طي كرديم تا به گرنده رسيديم. در آنجا در سر گردنه، كاروانسراي بزرگي بود، مشتمل به چند قطعه اطاق فوقاني كه ايواني نيز در جلو داشت، چون چشم انداز خوب داشت با صفا بود. مي گفتند نظام السلطنه بنا كرده، ولي در آنجا نمانديم. مشهدي وهاب دليجانچي ميلش اين شدكه در باغ قره باغ صرف نهار كنيم. از قضا آنجا را هم ما پسند نكرديم. او تاخت تا هنگام گرماي ظهر ما را به سيادهن(9) رسانيد.



سر راه يك كاروانسرايي بود كه اتاقهاي خفه و كثيف داشت يكي از آنها نصيب ما شد. آنجا ماست و دوغي با آب گرم تهيه كرده و چايي با آب چاه گل آلود درست نموده، امر نهار را با آنها گذرانديم، تقريباً دو ساعت بدنامي استراحت كرديم. اسبها قورمود خورد (قورمود در اصطلاح سورچي ها(10) نيم خوراك اسبها را گويند). آنجا چارراه است. از رشت به همدان و از آذربايجان به طهران از آنجا مي رود. اين بود كه دستگاههاي باركش زياد از گاري و دوچرخه و اتومبيل و غيره آنجا وارد و صادر مي شد. دستگاههاي مسافربر نيز از كالسكه و درشكه و دليجان و غيره بود. خلاصهدر آنجا با گرما دست به يخه شديم و جاي فرار هم نبود. خيلي به زحمت افتاديمتا اينكه از آنجا مستخلص شديم. رفته در مهدي آباد دو فرسخي قزوين، جلو قهوه خانه دو سه استكان چايي و مختصر استراحت به دست آورديم ولي مشهدي وهاب چون ميل داشت كه شب را در قزوين بماند لهذا در آنجا نماند تا اينكه غروب به قزوين رسيديم.



ورود به قزوين



نزديكي باغات قزوين روباهي پيدا شد، يكي از روسي ها دنبال نمود كه شكارش كند، ولي نتوانست. باري نيم از غروب شب شانزدهم شعبان از مركب پياده شده در پشت سراي سعد السلطنه خانه حاج صادق زنجاني منزل كرديم. بعد از نماز و چايي به قدم زدن برخاستيم، خيابان عالي قاپو در نظر ما خيلي جلوه كرد، چون خيابان به آن پهنايي تا آن روز نديده بوديم. قدري گردش كرده و در مهمانخانه شام صرف نموده، مراجعت به منزل نموديم. تقريباً ساعت چهار بود خوابيديم. صبح كه بيدار شديم، بعد از انجام امر نماز و صبحانه چون امروز در قزوين ماندگار بوديم، خيال كرديم كه از بناهاي مهم آنجا ديدن بكنيم.



از جمله مسجد جمعه بود كه عرض و طول مسجد را پيموده، تاريخ آن را كه در كاشي ايوان بود خوانديم. سنه هزار و شصت و نه [1069] از هجرت بود (زمان شاه عباس ثاني). و از جمله مسجد شاه بود كه از بناهاي فتحعلي شاه بود كه تاريخ آن نيز در كاشي ضبط بود، هزار و دويست و بيست و سه [1223]؛ از جمله عمارت سلطنتي بود(11) كه اسم شاه عباس در سردر، در كاشي ضبط بود كه فعلا ادارات دولتي از نظميه و ماليه(12) و اوقاف و غيره در آنجا است. چون غير از زنجان جايي را نديده بودم اين بناها در نظرم خيلي شيك و جلوه گر آمد.



شنيده بودم كه در آنجا حمامي هست خيلي شيك به نام حمام حاج محمد رحيم. خواستيم هم استحمام كنيم و هم آن حمام را تماشا كنيم. در خيابان رشت پرسيديم، ديديم راه دور است و ما هم نابلديم. لهذا سوار درشكه شديم در جلوي بازارچه جنب حمام پياده شده رفتيم حمام. آنجا هم نظر ما را گرفت چون ديديم كه رخت كن و گرمخانه، كف همه آنها از سنگ مرمر است و حوضهاي كوچك از سنگ مرمر در رخت كن و حوض بزرگي در وسط بود كه چند مجسمه شير در دور آنها، قدحها از سنگ مرمر در پشت آنها؛ در گرمخانه نيز مجسمه هاي شير بود. ديوار خزينه هم كاشي پر نقش و نگار بود. تاريخ آن كه در كاشي به نظر رسيد، هزار و دويست و پنجاه و نه [1259] بود.



نقل كردند كه حاج محمد رحيم، ناصرالدين شاه را هنگام سفر فرنگستان مهمان كرده واين حمام را از لحاظ شاه گذرانده. بعضي از حوضها را هم از گلاب پر كرده بوده. باري از حمام بيرون آمده به منزل آمديم. بعد از ناهار و خواب [و ]چايي، عصر به زيارت شاهزاده حسين مشرف شديم.



در تاريخ قزوين(13) ديدم كه حضرت علي بن موسي الرضا سلام الله عليه به قزوين تشريف آورده، در آنجا در سراي داود بن سليمان نمازيِ(14) عبّاسي نزول اجلال فرموده و در آن تاريخ ديدم(15) كه شاهزاده حسين در دوسالگي از دنيا رفته. اما كي و با كه آمده بود، تفصيل آن در آن تاريخ نبود.



از آنجا آمده مدرسه صالحيه را هم ديديم كه سه طبقه بود. ولي طبقه پايينش نمور و از قابليت سكونت افتاده بود. مسجدي بزرگ در مرتبه سيّم داشت حوضي بزرگ در وسط بود كه چهار بازو داشت. هر بازوي آن را به طرفي كشيده بودند. گفتند: آبش دائماً در جريان بود، ولي اخيراً دست عدوان تصرّفي در آن نموده آبش نوبه اي شده. بعضي از اهل علم قزوين فرمود كه در آن تاريخ هفتاد و سه هزار تومان خرج بر اين مدرسه گذاشته شده. مدرسه مسعوديه را هم ديديم كه مدرسه كوچك شيكي است. در بعضي از تواريخ به نظر رسيده كه در قزوين قبرستان يهودي ها هست. هر وقت اسب كسي درد شكم بگيرد به آنجا مي برند درد برطرف مي شود.



تاريخ بناي قزوين



و اصل بناي قزوين به موجب نوشته تاريخ(16) از شاپور ذوالاكتاف است. در زماني كه از روم گريخته به ايران آمد بدانجا رسيد. چون هيچ جا امنيت نداشت، در آنجا بر كنار رودخانه اي به صومعه يزدان پرستي كه مدتي هم مقام قلندران شده بود نزول كرد. اتفاقاً وزير و جمعي از امرا كه از بيم قيصر گريخته بودند بدو پيوستند. در آنجا تهيه ديده به جنگ قيصر رفته، اين دفعه مظفر شدند. شاپور چون آن زمين را بر خود مبارك ديد، امر كرد آنجا را شهري بسازند. لهذا شهر قزوين را ساختند. هنگامي كه معماران مشغول ساختمان بودند، ديلمان مزاحم بود. هرچه آنها به روز مي ساختند، اينها به شب خرابش مي كردند. حال را به شاپور عرضه داشتند. چون شاپور با اعراب و ساير طامعان ملك در زدوخورد بود، مجال نداشت كه به كار ديلمان بپردازد. اين بود جواب فرستاد كه ديلمان را به مال مشغول گردانيد. چنين كرده شهرستانيساختند. تاريخ عمارت آن ماه ايار سنه چهارصد و شصت و سه [463] از تاريخ اسكندر.



زماني كه هارون الرشيد به قصد خراسان از عرض جبال مي گذشت، قلعه قزوين را بزرگ كرده، شهر جديدي در دور شهر قديم بساخت. تاريخ آن يكصد و پنجاه و چهار [154] از هجرت. در مدح و ذم قزوين اخبار متعارض نقل شده. از نقل هر دو صرفنظر مي كنم.(17) حقيقةالامر عندالله.



روز جمعه هفدهم شهر شعبان



از قزوين راه افتاده، قريب به ظهر در مهمانخانه شريف آباد ناهار و چايي و خواب مختصري انجام داده، عصر كه هوا رو به خنكي گذاشت، سوار شديم. وقت مغرب به آب يك رسيديم. در آنجا كاروانسرائي بود كه در وسط آن آب انباري بود. پشت بام آب انبار را فرش كرده، بساط چايي و شام را آنجا چيديم.



قتل آقا محسن



در مقدمات نماز بوديم حاج حسن صرّاف زنجاني معروف به قرابرچك لو از تهران وارد شد. در ضمن گزارشات گفت كه ديروز (روز پنج شنبه شانزده شعبان) آقا محسن برادر صدرالعلماء را كشتند. بعد كيفيت قتل او را بيان كرد كه پنج شش نفر از كميته حزب دموكرات مأموريت بر اين امر داشتند، تا اينكه ديروز فرصت به دست آورده، او كه با قاطر مي آمد ميان بازار به طرف او شليك كرده، هشت گلوله به او زده بودند. همان جا جان تسليم نموده بود و قاتلها نيز دستگير نشدند. بعد گفت سپهدار(18) هم در قصد قتلش بودند ولي او فرار كرد و از پيش شما رد شد. ما گفتيم: ما او را نديديم. مشهدي وهّاب گفت شما در مهمانخانه شريف آباد در خواب بوديد. او با اتومبيل شخصي آمد و رد شد.(19) بعد حاج حسن شرح حال خود را گزارش داد. گفت: ما درشكه كرايه كرده بوديم. يكي از اسبهاي آن در اينجا سقط شد. ما با درشكه چي ديگر قرار گذاشتيم كه اين اسب ما را كه باقي است با دو اسب خود به يكي از درشكه ها ببندد. آنگاه درشكه ديگر را رديف آن كرده تا قزوين ببرد. سه تومان به او بدهيم.



باري امشب هوا خوب بود. پشت بام آب انبار مأمون از موذيات زمين بود، و خنكي هوا نيز موذيات هوايي را دفع كرد. خيلي راحت خوابيديم. حتي در اثر راحتي خواب نماز صبح بعضي از رفقا به قضا رفت.



باري روز شنبه هيجده شعبان صبح بعد از نماز كه از بعضي اداء و از بعضي قضاء بود، صرف چايي و صبحانه كرده، خرده ريز(20) را برچيده، به قدم زدن مشغول شديم. گويا يك ميل به همان نحو راه طي كرده، به قهوه خانه اي رسيديم. در جلوي قهوه خانه نشسته، از قهوه چي قليان خواستيم. درست كرد و آورد. بعد از قليان و چايي دليجان رسيد. ما سوار شده، به راه افتاديم. نردباني كه به راه گذاشتيم، مشاعره بود. از اشعار فارسي و عربي و تركي ردّ و بدل مي كرديم. تا اينكه به ينگي امام رسيديم. در آنجا داديم در قهوه خانه چايي دم كردند. ما به زيارت امامزاده رفتيم، ولي چون در بقعه بسته بود، نتوانستيم توي بقعه مشرّف شويم، از خارج زيارت كرده برگشتيم. تا مراجعت ما چايي دم كشيده بود. برگشته، چايي خورده، سوار شديم.



نزاع با قهوه چي



دليجان كه به راه افتاد، ديديم ما را صدا مي زنند. دليجان را نگه داشتيم. يك دفعه آقا سيّد جواد با حال اضطراب خود را به روي من افكند. ديدم رنگ از رخسارش پريده. پرسيديم چه شد؟ گفت نديدي مگر كه آن نظامي روسي تفنگ به سوي ما راست كرد. معلوم شد كه آقا ميرزا علي اكبر نوكر آقاميرزا ابوالقاسم، با قهوه چي داد و مقال(21) كرده. چون او غير از آب گرم چيزي نداده بود. چون ما قند و چايي از خودمان مصرف مي كرديم، او در عوض آب گرم مطالبت قيمت تمام چايي مي نموده. ميرزا علي اكبر هم قهر كرده، پول را انداخته، آمده. آن روسي به هواداري قهوه چي تفنگ راست كرده بود كه آقا سيّد جواد را به وحشت انداخت. آقاي آقاميرزا ابوالقاسم هم به ميرزا علي اكبر تغيّر كرد كه تو چرا او را راضي نكرده روان شدي. بالأخره آنچه را كه مي خواست داديم و رها شديم.(22) در راه پنج رأس آهو ديديم كه در كنار جاده دارند راه مي روند. يكي از رفقا گفت: اگر تفنگي داشتيم اينها را شكار مي كرديم. گفتم: تنها تفنگ كافي نيست، بلكه تفنگ داشتيم و تيرانداز هم بوديم. باري، ظهر به مهمانخانه سرهنگ رسيديم و در آنجا يك رشته بزرگ آب كه از رودخانه كرج جدا كرده بودند از جلوي مهمانخانه مي گذشت. درختهاي سرسبز لب نهر بود. ما در سايه درختها بساط پهن كرده، براي نهار آبدوغ خيار خوب درست كرديم. خيلي هم چسبيد. آب صاف و روان در پيش داشتيم. هر چه از لباس و اسباب داشتيم، شستيم. خلاصه، خوش گذشت. خوب هم خوابيديم.



نهر حاج ميرزا آقاسي



عصر هوا كه خنك شد، به راه افتاديم. بعد از ساعتي كه راه پيموديم، به كرج رسيديم. خواستيم در يكي از قهوه خانه هاي آنجا چايي دم كنيم. ديديم سالدات(23) روسي زيادند. در قهوه خانه تصرفات مالكانه مي كنند. ما رغبت نكرديم كه چايي دم كنيم. ولي در جنب پل، دليجان را نگه داشتيم. در آب رودخانه غوطه زديم. آبش صاف و خنك و زياد كه آدم را تكان مي داد. بعد از آن از روي پل قدم زنان رد شده، تماشاي رودخانه و اطراف مي نموديم، تا اينكه دليجان از عقب رسيد و سوار شديم. يك رشته نهر هم كه از رودخانه كرج جدا كرده بودند. با ما رفيق راه شده، به طهران مي رفت. آن را نهر حاج ميرزا آقاسي مي گفتند. معلوم مي شود كه آن را حاج ميرزا آقاسي وزير محمد شاه، از رودخانه جدا نموده است. در سر راه خيار تازه اي ديديم كه براي ما نوبر بود. چون آن طرفها فصلش نبود. قدري از آن خريده آتش حرارت را اسكات نموديم. تا اينكه وقت مغرب به كاروانسراي شاه آباد رسيديم. آنجا در پشت بام چايي و شام را چيديم. نهر حاج ميرزا آقاسي نيز از جلوي آن سرا مي گذشت. هوا هم خوب بود. از موذيات زميني و هوايي چيزي پيدا نبود. خلاصه خوش گذشت. ولي از جهت خواب قدري ناراحت بوديم. چون از آنجا تا طهران چهار فرسخ بود. قافله هاي مال التجاره و ميوه و تره بار كه به طهران مي رفت، زنگش قطع نمي شد. گاري و دوچرخه و درشكه و ساير اسباب نقاله پشت سر هم در گذر بود. اين است كه اين سر و صداها نگذاشت آسوده خواب راحت كنيم. با وجود اين رو هم خوش گذشت.



روز يك شنبه نوزدهم ماه شعبان



بعد از اداي فريضه دوگانه و صرف صبحانه حسب المعمول راه را گرفته پياده رفتيم تا اينكه مركب ما رسيد، سوار شديم. آن قدر نگذشت كه به قهوه خانه مهرآباد رسيديم. يك رشته قنات در آنجا آفتابي شده بود. آبش خيلي خوب و شيرين و خنك. به ياد آقاميرزا احمد(24) چايي دم كرديم. گرچه سر قنات را سالداتهاي روسي اشغال كرده بودند. ولي چند قدم پايين تر از آن بي مانع بود. در آنجا بساط چايي را چيديم. تا يك ساعت و نيم به ظهر مانده آنجا بوديم. بعد به راه افتاديم.



ورود به طهران



قدري از ظهر گذشته وارد شهر نو طهران شديم. بعد از آن از دروازه قزوين وارد شهر شده، از خيابان دروازه قزوين و اميريه گذشته؛ در خيابان مريضخانه، روبروي ميدان عشق، در فوقانيه سراي سيدآقاخان كه مشرف به ميدان عشق بود، منزل گرفتيم. تا جابجا شده، چايي درست كنيم، آقا ميرزا علي اكبر في الفور از چلوپزخانه نهار آورد. خورديم و بعد خواب خوبي كرديم. چون شب خوابمان نبرده و روز هم خستگي راه ما را كوفته بود. با اينكه صداي گاري و درشكه و زنگ واگون متصل به هم بود، ولي با وجود اين، چون خسته و كوفته بوديم، اين سر و صداها مانع از خواب نشد. بعد كه بيدار شده، صرف چايي نموديم.



عصر با آقا سيدجواد و آقا سيدعلي اكبر در درشكه نشسته، به سراغ منزل آقا ميرزا يعقوب اردبيلي(25) كه در سه راه امين حضور بود، رفتيم. از قضا درشكه چي عوض سه راه امين حضور ما را به خيابان امين حضور برد. در آنجا هرچه كوچه يخچال و منزل ناصرخان را كه آدرس منزل آقا ميرزا يعقوب بود، پرسيديم كسي سراغ نداد. ناچار نماز نخوانده بوديم، برگشتم كه مدرسه سپهسالار را پيدا كرده، هم در آنجا نماز بخوانيم و هم خيلي تعريف و توصيف از آن شنيده ايم، تماشايش كنيم. اين بود كه پرسان پرسان مدرسه سپهسالار را پيدا كرده، نماز ظهر و عصر را در آنجا خوانديم و هم مدرسه را مختصراً تماشا كرديم.



بعد از غروب كه خيابانها از چراغ(26) برق روشن شد، ما را عجب و شگفتي روي داد. خيابان قزوين در نظر ما جلوه كرده بود. خيابانهاي طهران را كه ديديم، آنجااز نظر افتاد. شب كه به منزل برگشتيم، آقاي آقا ميرزا احمد زنجاني(27) تشريف آورد. قدري نشست و بعد اخوي خود آقاي آقا ميرزا ابوالقاسم را برد منزل خود. ما نيزفردا خدمت آقا ميرزا احمد رفتيم. آقاهبةالله خلخالي(28) و آقا ميرزا يعقوب اردبيليهم آمدند.



آقا هبةالله يكي از شاهزاده ها راگفت: كه به خلخال آمده بود، من بديدن او رفتم. او از خود بيني چنين وانمود كرد كه من تو را نمي شناسم. لذا ساعتي بمن توجه نكرد. بعد يكي از نوكرهايش را خواند و گفت: يكنفر بيايد آقا را معرفي كند. اشاره بمن كرد. من گفتم: پس دو نفر بيايد. يكي هم آقا را معرفي كند، اشاره به او كردم. گفت: مگر مرا نمي شناسي؟ گفتم: من به گمان اينكه شما مرا مي شناسيد، آمدم. حالا مي بينم شما آن آدم نيستيد. اين است كه معرف خواستم. بعد خودم را معرفي كردم. اظهار عذرخواهي نمود.



باري در نهار خدمت آقا ميرزا احمد بوديم و براي خواب، نگارنده و آقا سيد جواد و آقا سيد علي اكبر به منزل آقا ميرزا يعقوب رفتيم. در آنجا اين قدر صحبت متفرقه به ميان آمد تا وقت خواب گذشت. عصر آقا ميرزا ابوالحسن فرزند آقاي نائب الصدر(29) زنجاني كه در قضيه سردار همايون(30) به طهران آمده بود، آنجا آمد.



باغ سردار معتضد



بعد از انقضاء مجلس با هم در درشكه نشسته به منزل آقاي امين مخصوص رفتيم. در منزل نبود. بعد گفت: باغ سردار معتضد برويم كه باغ باروحي است برگشته سوار درشكه شده رفتيم به باغ. ديديم آقاي سردار معتضد خودشان هستند، پذيرايي كردند. باغ طبقه به طبقه بود. در هر طبقه حوضي در وسط و باغچه هاي گل دراطراف بود.



فوّاره ها به اشكال مختلفه كار مي كردند. بعد چند پله مي خورد مي رفت به طبقه بالا. در آنجا نيز حوضي به شكل ديگر، فواره ها به ترتيب ديگر و هكذا. در انتهاي باغ كه بلندترين نقاط باغ بود اصطخر بزرگي بود كه آب از آنجا به همه نقاط باغ سرازير و در فواره ها جاگير شده، به هوا مي پريد.(31)



خلاصه بعد از تماشاي اوضاع اينجا برگشته به منزل عزم نمودم، آقا ميرزا ابوالحسن نگذاشت و مستقيماً ما را به منزل خود برد. آقاي مجد الاسلام و آقاي حاج مشيرحضور نيز آمدند. تا اينكه بعد از شام اجازه مراجعت داد. حدود ساعت چهار بود به منزل برگشتم.



روز سه شنبه 21 شهر شعبان



در خود آثار كسالت ديدم، گويا سرماخوردگي داشتم، ميل به چايي هم نداشتم، همين قدر كه نماز صبح را كه خواندم بي آنكه چيزي از نان و چايي بخورم دراز كشيدم و تا غروب به همين منوال ماندم، تا اينكه آقاي ميرزا احمد به احوال پرسي آمدند و مرا تقريباً مجبور به قدم زدن كردند. با رفقا يواش يواش به گردش رفتيم، ولي مزاج كه ناسالم شد انسان از سير مراكز حساس نيز استفاده نمي تواند بكند. خيابانها هر چه خوش منظر باشد، در نظر من جلوه نداشت. ناچار از رفقا جدا شده به منزل برگشتم. همين قدر نماز را خواندم و در بستر دراز كشيدم.



روز چهارشنبه



صبح كه از خواب بيدار شدم، ديدم كه هنوز مزاج من به حال عادي نيامده و امروز هم بايد به طرف قم حركت كنيم. اجاره دليجان تا طهران بود، از طهران تا قم از كالسكه و درشكه و دليجان و گاري همه رقم مركب در پستخانه بود. ولي هيچ كدام از آنها براي ما فراهم نشد، مگر گاري. چون بليط آنها را قبلاً فروخته بودند، لذا بليط گاري از پستخانه گرفتيم كه عصر حركت كنيم. با خود گفتيم كه ما به زيارت شاهزاده عبد العظيم مي رويم، در آنجا مي مانيم تا مركب برسد و به پستخانه خبر داديم كه ما در زاويه مقدسه منتظر مركب هستيم، لهذا با واگون شهري به پاي ماشين و از آنجا با ترن(32) به شاهزاده عبدالعظيم رفتيم.(33) در آنجا بعد از زيارت برگشته در خيابان مظفريه، جلو[ي ]يك قهوه خانه نشستيم.



آقايان رفقا به ابن بابويه رفتند كه مزار مرحوم صدوق را زيارت كنند. ولي من چون حالم مقتضي نبود نرفتم. همانجا بودم كه آقايان نهار خورده مراجعت نمودند و براي من نيز قدري فريني سرد تهيه كرده بودند چند قاشق خوردم. از قضا دستگاه پستي نيز از وقتي كه وعده داده بود تخلف نموده نصف شب رسيد. بين النوم و اليقظه در گاري جابجا شده به راه افتاديم تا كاريزك كه مال بندان اول بود رانديم.(34) در آنجا چون اسب آماده نبود تا طلوع آفتاب در آنجا مانديم.



روز پنج شنبه 23 شهر شعبان



از كاريزك سوار شديم تا قهوه خانه گردنه رفتيم. آنجا چندان لنگ نشديم. فقط دو استكان چايي خورده به راه افتاديم، تا به مال بند دويم كه حسن آباد باشد رسيديم. در آنجا باغي بود در مقابل پست خانه، رفتيم آنجا از قهوه خانه چايي آوردند و خورديم، تا اينكه اسبهاي دستگاه را بسته به ما خبر كردند، من باز چيزي نخوردم. به همان گلوي خشك بودم تا به راه افتاديم. نزديك ظهر به مال بند سيّم كه در جنب پل رودخانه شور بود رسيديم. هوا خيلي گرم، قهوه خانه هم پر از مگس بود. ناچار به سايه زير پل پناهنده شديم. در زير پل از ماست و تخمه مرغ و خيار و سبزي نهار خوردند. من نيز با يك مغز خيار گلو تر كردم و از قهوه خانه چايي آوردند صرف شد. آب رودخانه نهايت شور بود. آقا ميرزا محمد از زور گرما در همان آب آبتني كرد. غذاي من در اين سه روز منحصر به همان دو سه قاشق فريني بود كه در شاهزاده عبد العظيم خوردم و يك مغز خيار كه در آنجا خوردم. ديگربه هيچ چه ميل نداشتم و نمي خوردم، حتي چايي را. ولي در آنجا ميرزا علي اكبر رفته از ده يك قطعه خروس گرفته آورد. آن را في الفور سر بريد، ران آن را كباب كردند، من خوردم، اين خيلي چسبيد و بر دل من قوت داد.



سختي سفر



تا اينكه سه ساعت به غروب مانده از آنجا حركت نموده. نيم به غروب به مال بند چهارم كه قلعه محمد علي خان باشد رسيديم. در آنجا بي آنكه از دستگاه پائينبياييم اسبها را عوض كردند، چون سورچي كوشك نصرت از آنجا دستگاهي بهاينجا آورده بود، اين بود كه او دستگاه خود را به سورچي ما تحويل داد كه آن رابه رودخانه شور ببرد و دستگاه ما را از او تحويل گرفت كه به كوشك نصرتبرساند. اين رسم سورچي ها بود، سورچي آن مال بندان با سورچي اين مال بندان در راه يا در مركز پست كه به مقابل هم مي رسيدند، دستگاهها را با يكديگر عوض مي كردند و هر سورچي كه مال به دستگاه مي بست، از هر مسافر ده شاهي حق انعام مي گرفت. اين قانون اداره بود (ده شاهي آن زمان شايد از پنج و شش قران اين زمان نيرومندتر بود).



اين مسافت؛ يعني بين قلعه محمد علي خان و كوشك نصرت، خيلي به من سخت گذشت. چون شب بود، هوا تاريك و راه سر به بالا بود و باد هم به شدت مي وزيد و من هم تب داشتم، نمي توانستم بنشينم. و براي دراز كشيدن جا نبود، چون جا براي هر كس به قدر نشستن خود بود، آن هم به هم چسبيده كه سوزن در درز آن جا نمي كرد. با وجود اين راننده ها هم تند مي راندند. نه تنها من در رنج و تعب بودم، بلكه رفقا نيز به زبان آمدند. آقاي آقا ميرزا ابوالقاسم به راننده خطاب كرد كه بابا جان آهسته بران، پنج نفر ذريه رسول (صلي الله عليه و آله و سلم) را كشتي(35) ولي به خرج سورچي نرفت. حتي در علي آباد هم لحظه اي نگه نداشت كه چايي بخورند. به همان حال شدت مي راند، تا در كوشك نصرت كه مركز او بود ما را به غريب امام رضا (عليه السلام) بخشيد. تقريباً ساعت پنج از غروب گذشته بود كه در آنجا پياده شديم. اين هم مال بند پنجم بود.



اين منزل نسبت به منازل ديگر كه در راه قم ديديم بد نبود، آب جاري و مختصر باغچه اي داشت. تالار خوب هم كه تازه ساخته بودند با صفا بود، گرچه شب صفاي آن را نفهميديم، چون خسته بوديم و جائي را درتاريكي نمي ديديم. ولي صبح ديدم كه اينجا در بلندي واقع شده، چشم انداز خوبي دارد. باري نگارنده همين قدر نماز را خواندم، دو استكان چايي خوردم، بي آن كه شام بخورم برگشته، در توي گاري دراز كشيدم. آقايان نيز شام ميل كرده، در تالار كوشك استراحت كردند.



صبح بين الطلوعين نماز را خوانده سوار شديم. در اواسط راه يك دستگاه پستي از قم مي آمد. سورچي ها اسبها را عوض كردند، تا اينكه به گل تپه كه مال بند ششم بود رسيديم. در آنجا آقايان چايي ميل كردند و دو لقمه كباب هم براي من درست كردند، تا اسبها را بستند و ما را خبر كردند راه افتاديم. هوا گرم بود و آفتاب سوزان. گاري سرپوش نداشت. ما از چادر رختخواب سايباني درست كرديم. اما چه سايباني، تفصيلش مپرس.



بالاخره به عسگر آباد كه مال بند هفتم بود رسيديم. قريب به ظهر هوا خيلي گرم در قهوه خانه مگس امان نمي دهد. بوي بدي هم بود مزيد بر علت. ناچار به زير پل پناه برديم. تقريباً از عقرب به مار (36) پناه بردن بود. چون رودخانه عسكر آباد آبي داشت خيلي شور، كه آب رود خانه شور در مقابل آن رحمت مي برد. به هر حال زير پل امر نهار و چايي را گذرانيديم، حال من هم قدري به جا آمد.



از ظهر مختصر گذشته به راه افتاديم، ولي سورچي دستگاه را از وسط جاده نمي برد. ما هم هرچه التماس مي كرديم كه از وسط جاده ببر تا گاري يكوري نشود كه براي ما توليد زحمت كند به خرجش نمي رفت. در آخر چرخها به ريگي فرو نشست، گاري چپه شد، ولي جاي شكرش باقي بود كه كنار جاده قدري بلند بود، گاري را نگه داشت و نگذاشت سرازير شود. و الا خدا مي داند چه مي شد، ولي ما همه به زمين افتاديم. ريگ زمين داغ، ما نيز پابرهنه، مثل اينكه پا روي آتش گذاشتيم، و باز جاي شكرش باقي است كه چند نفر عرابه چي(37) همان دم رسيده، كمك كرده، چرخهاي گاري را از ريگ كه تا به حلقوم فرو رفته بود بيرون آوردند و سوار شديم. تا در نزديكي قم گويا يك فرسخ به آنجا مانده قهوه خانه اي بود. در آنجا پياده شده، چاي خورديم و ديگر معطل نشديم.



ورود به قم



يك ونيم به غروب مانده مشرف به قم شديم. در جنب مدرسه دار الشفاء متصلبه رودخانه كه از آن جا راهي هم به رود خانه بود، منزلي داراي نمره بيست وششاز آقا رضا نام اجاره كرديم، از قرار روزي يك قران. حسن اين منزل نزديكي آن بودبه دارالشفاء كه آب انبارش مثل يخ بود، و در آن جا يك چاه سنگ چيني هم بود كهنقل كردند در زمستان از آب رودخانه در موقع يخبندان ده، بيست روز بلكه يك ماه هر روز به آن آب مي بندند، تا چاه پر مي شود. بعد عروق زمين آن آب را مي كشد، هنگام تابستان در موقع لزوم آب كه مي كشند، همان آبي را كه در زمستان تحويل گرفته، به همان حال سردي تحويل مي دهد. ولي چون آب انبار كافي بود آب چاه مورد حاجت نبود(38).



باري بعد [از آن ] كه در منزل جابجا شديم رفتيم حمام، كه هم قضاي غسل جمعه را بجا بياوريم و هم گرد راه را بشوييم، و خستگي در كنيم. حمام حضرتي در نزديكي منزل ما بود، در آنجا استحمام نموده، نماز ظهر و عصر را در آخر وقتش ادراك كرديم. هنگام غروب مشرف به حرم محترم شده، به فيض زيارت رسيديم در صحن اتابك در سه نقطه نماز جماعت برپا بود، ما چون ائمه جماعت را نمي شناختيم، از فيض جماعت محروم بوديم. خلاصه نماز را در بالا سر خوانده به منزل برگشتيم، حال نگارنده نيز از بركت اين آستانه مقدسه نسبتاً خوب شد.



روز شنبه 25 شهر شعبان



صبح از خواب بيدار شده، آقايان را صدا زدم. غير از آقا سيد علي اكبر كسي جواب نداد. چون خسته بودند، خوابشان سنگين بود. لذا حقير با آقا سيد علي اكبر مشرف به حرم، بعد از نماز و زيارت مراجعت به منزل نموديم. از صداي پاي ما ساير رفقا بيدار شده، به حرم مشرف شده، نماز را در حرم خواندند(39). نگارنده كه نيز از حرم برگشته، خوابيده بودم از صداي پاي آقايان كه از حرم مراجعت كرده بودند بيدار شدم بعد از چايي و صبحانه به زيارت اهل قبور كه در جنب صحن شريف بود مشرف شديم.



اصحاب ائمه و علماي مدفون در مقابر شيخان



وسط اين قبرستان را مقابر شيخان مي گويند. چون عده اي از اصحاب ائمه و علماي بزرگ در آنجا مزار دارند، به آن ملاحظه آنجا را مقابر شيخان (شيخها) مي گويند. از جمله معاريف كه در آنجا مزار دارد زكريا بن آدم بن عبدالله بن سعد اشعري قمي است كه از اصحاب حضرت رضا(عليه السلام) بوده(40) و يك سال هم در سفر حج مفتخر به هم محملي آن حضرت از مكه تا مدينه شده، در خدمت حضرت خيلي محترم بوده. كشّي روايتي نقل مي كند دال بر علو مقام او كه نقل از او مي كند كه من خدمت حضرت رضا عليه السلام عرض كردم كه من مي خواهم از ميان اقوام و خويشاوند[ان ] خود بيرون روم. چون سفاهت در ميان آنها غالب شده. حضرت فرمود: چنين مكن. خداوند به جهت تو از خويشان تو سفاهت را برطرف مي كند چنان كه از اهل بغداد به جهت موسي(عليه السلام) برطرف كرد.(41)



در بقعه شريفه آن جناب بعضي قبور از علماي اعلام هست. از جمله قبر محمد طاهر بن محمد حسين قمي كه شيخ الاسلام و امام جمعه قم بوده، معاصر با مرحوم مجلسي كه داراي تأليفات متعدده بوده در معقول و منقول. از جمله آنها كتاب حجةالاسلام است در فقه و كتاب بهجةالدارين در حكمت. وفات او به موجب نوشته ذريعه سنه هزار و نود و هشت [1098]. ولكن به موجب ماده تاريخ كه به سنگ مزارش حك شده: عقل گفتا كه «رونق دين رفت» هزار و صد [1100 ]مي شود. به هر حال در اواخر صد اول از هزار دويم وفات يافته.



و از جمله قبر ميرزا علي رضا بن محمد بن كمال الدين والد ماجد مرحوم حاج سيد جواد از تلامذه مرحوم ميرزا صاحب قوانين، به طوري كه از فرزند مزبورش نقل شده كه آن مرحوم محل اعتماد و ارجاع فتاوي و محاكمات از طرف مرحوم ميرزا بود. وفاتش در سنه هزار و دويست و چهل و هشت [1248].



و از جمله قبر مرحوم آقاي حاج آقا سيد جواد مزبور است كه داراي نفوذ و مرجعيت در قم بوده. تعصب او در حفظ حدود شرعيه نقل مجالس پيرمردهاي قم است كه عهدش را ادراك كرده اند. از تصنيفات او مقاليد الاحكام در شش جلد نقل شده. بدو تحصيلش در قم و بعد در اصفهان نزد مرحوم حجة السلام حاج سيد محمد باقر و ديگران و سپس در نجف خدمت مرحوم شيخ انصاري و غير آن. بعد مراجعت به قم نموده، به ترويج و تدريس مشغول شده تا اينكه در سنه هزار و سيصد و سه [1303] از دار دنيا رفت. مرحوم حاج ميرزا زين العابدين خلف بزرگ او از جمله تلامذه مرحوم آخوند خراساني بوده، آن مرحوم او را به عنوان طراز اول از علما (به حكم قانون اساسي بنا بوده كه پنج نفر از طراز اول از علما در مجلس باشند) به طهران فرستاده بود، ولكن تقريباً يكسال بعد از انتقال به طهران انتقال به دار بقاء كرده بود. چنانكه فرزند ديگرش مرحوم حاج ميرزا عبد الحسين نيز كه از نجف بعد از نيل به درجه اجتهاد به قم مراجعت كرد، بعد از چهارده روز بار سفر آخرت بست.



دو قبر از خويشاوندان زكريا بن آدم در طرف غرب بقعه او است، يكي قبر پسر عم او زكريا بن ادريس بن عبدالله بن سعد است كه از سه امام (صادق و كاظم و رضا عليهم السلام) نقل حديث مي كند(42) و ديگري هم قبر برادر زاده او آدم بن اسحاق بن آدم است كه هر دو در كتب رجال به جلالت و وثاقت معرفي شده.(43)



و از جمله معاريف كه در مقبره شيخان بقعه خصوصي دارد، مرحوم ميرزا ابوالقاسم بن الحسن الجيلاني صاحب قوانين است، متوفي در سنه هزار و صد و سي ويك [1131].(44) در بقعه ميرزا كه به زيارت قبر شريف مشغول بوديم، شيخي آن جا بود. گفت: من مدتي است مجاور قبر ميرزا هستم، پسري داشتم كه او وقتي فلج شد. هنگامي كه من در نهايت استيصال بودم كه قدرت دوا و غذا نداشتم، متوسل به روح شريف ميرزا شده عرض كردم: من چندين سال است، در آستانه تو خدمتگزارم. نتيجه عمر من همين يك پسر است. شفاي او را از درگاه باري تعالي بخواه، خلاصه من دامنگير ميرزا شده، شفاعت شفاي فرزندم را خواستم. سه روز نگذشت كه حال پسرم رو به بهبودي نهاد. آن قدر نگذشت كه به حال عادي برگشت. باري از قبور شريفه رواة اخبار و علماي اخيار كه در شيخان بودند، آنها را كه راهنمائي كردند، زيارت نموديم.(45) بعد از استفاضه از تربت محترم مشايخ و بزرگان سري به بازار زديم و بعد برگشته در صحن شريف نماز مغرب و عشا را خوانده مراجعت به منزل نموديم.



روز يكشنبه بيست و شش شهر شعبان



سر از خواب بلند كرده، حال خود را بكلي سالم يافتم. براي اداي فريضه صبح مشرف به حرم محترم شده، بعد از انجام وظيفه واجبه و مندوبه نزديكي طلوع آفتاب به منزل برگشته، ديدم آقايان نيز از وظايف مفروضه و مسنونه فراغت يافته مشغول چايي و صبحانه اند ولي من چايي خوشم نمي آمد، چون آب قم شور بود. چايي را بد مزه مي كرد؛ خصوصاً با كسالتي كه بنده داشتم در ذايقه من بد مزه تر مي شد، اكنون كه ذايقه من به حال عادي برگشته باز طبعم قبول نمي كرد. امروز هوا خنك شده، نفسي به راحتي مي توانيم بكشيم.



زيارت بقعه علي بن بابويه



عصر بعد از انجام اعمال حرم مطهر به بقعه ابن بابويه (علي بن الحسين بنموسي) مشرف شديم. قبه و بارگاه نسبتاً بزرگ در طرف مشرق شيخان دارد.اسم شريف او در كتاب رجال و تراجم به جلالت و علو شأن ذكر شده، كافياست در جلالت شأن آن جناب توقيعي كه از ناحيه مقدسه صادر شده (قد دعونالك و سترزق ولدين ذكرين خيرين) در اثر اين دعا خداوند مثل صدوق (محمد بن علي صاحب كتاب من لايحضر[ه الفقيه ]) فرزندي، با برادرش حسين بن علي بهاو مرحمت فرموده. او با محمد بن يعقوب كليني هم عصر بوده كه هر دو در سنهتناثر نجوم (سيصدو بيست و هشت يا بيست و نه) [328 يا 329] از دنيا رفته اند.تناثر نجوم به اين مناسبت مي گويند كه ستاره ها زياد تساقط نموده به چپ و راست پراكنده مي شده.(46)



مرحوم آقا سيد محمد باقر خوانساري در روضات الجنات [5:40] نوشته كه نظير آن در شب چهار شنبه ششم شهر رجب سنه هزار و دويست و هشتاد و سه [1283 ]اتفاق افتاده. مي نويسد من آن شب از حجره خود بيرون شدم، به آسمان نگاه مي كردم كه صبح را تشخيص داده به اذان مشغول شوم. ناگاه ديدم كه ستاره ها به تساقط برخواسته، از طول به عرض و از چپ و راست پراكنده مي شوند. مثل اينكه جو هوا پر از ستاره گرديد. من حيران شدم كه اين چه قصه اي است، شايد خواب مي بينم، چشم خود را ماليدم، ديدم در حال بيداري هستم و فرود آمدن ستاره ها دم بدم زياد مي شود، به همين حال بود كه آفتاب طلوع كرد و ستاره ها در تحت الشعاع ماندند، روز كه شد از اطراف و جوانب اخبار به تواتر رسيد كه در همه آفاق ديده شده، مردم از وجه آن در حيرت مانده فكرشان به جايي نرسيد.



مزار شيخ حسن پسر شيخ عبد الرزاق لاهيجي



باري در مراجعت از زيارت ابن بابويه مشرف به مزار شيخ حسن صاحب كتاب جمال الصالحين و كتاب شمع اليقين گرديديم كه بين صحن مبارك و بقعه ابن بابويه واقع بود، آن مرحوم پسر مرحوم شيخ عبد الرزاق لاهيجي صاحب شوارق است كه از تلامذه ملاصدرا صاحب اسفار و داماد او بود ملقب به فياض، چنانكه داماد ديگرش هم مولي محسن بود ملقب به فيض. ولي در كتاب روضات الجنات ترجمه مستقل براي شيخ حسن ننوشته بلكه در ترجمه والد ماجد او از رياض العلما نقل كرده كه مر او را تلامذه فضلا است از جمله ولد خلف او ميرزا حسن صاحب جمال الصالحين و شمع اليقين(47). ديگر بيشتر از اين چيزي ننوشته اما تاريخ وفات او در سنگ مرمر روي قبر شريف او هزار و صدو بيست و يك [1121] بود.(48) شيخ عبد الرزاق هم در قم وفات كرده به تاريخ هزار و پنجاه و يك [1051 ]ولكن قبرش معلوم نيست و احتمال مي رود كه قبر او نيز در همين حدود قبر فرزندش باشد. به هر حال دست قضا بر مزار او نيز تاخته كه فعلاً اثري از آن مشهود نيست.



باري بعد از زيارت اين مراقد شريفه به حرم برگشته نماز مغرب و عشا را خوانده زيارت نموده مراجعت كرديم. آقاي حاج سيد ابراهيم تاجر قمي(49) با آقا ميرزا قوام رفيق ما غايبانه سابقه داشت. (چون معين الاسلام با او همسفر بوده، در اثر رفاقت او، آقا ميرزا قوام كه از رفقاي معين الاسلام بود با او دوستي غايبانه پيدا كرده بود)، شب در حدود يك و نيم بود براي ديدن ما آمدند ولي نگارنده در اثر ضعفي كه از كسالت من باقي مانده بود حال پذيرايي نداشتم، قبلاً از رفقا عذر خواسته رفتم در پشت بام دراز كشيدم. تا اين كه حق مجلس ديد ادا شده بود، حقير را براي شام احضار كردند. معلوم شد كه در غياب ما گربه فرصت يافته آمده گوشت خورش را بالتمام خورده، ناچار براي خورش از بازار كباب تهيه كردند، اين گربه خيلي غريب بود در كنار سفره مي نشست، به اندك غفلت لقمه از دست ما مي ربود. به آقا ميرزا علي اكبر گفتيم: اين گربه را تنبيه كن. گفت: گربه پدر سگ را از كجا پيدا كنم. گوشت را خورده مست شده، نمي دانم در كجا دراز كشيده.



روز دوشنبه 27 شهر شعبان



صبح بعد از انجام اعمال شرعيه از مفروضه و مسنونه و اداي حق صبحانه از چايي و غيره، جناب آقاي آقا سيد موسي قمي تشريف آورده فرمود: امروز در منزل ما مختصر آب و ناني تهيه شده، من آمده ام شما را قبلاً ببرم به دربهشت كه در آن جا بعضي از قبور شريفه است، بعد از زيارت آنها برمي گرديم به منزل، سردابي هم داريم كه بعد از نهار ممكن است در آنجا استراحت فرماييد.



زيارت علي بن جعفر و امامزاده هاي ديگر



باري در خدمت آقا سيد موسي به بقعه اي رفتيم كه داراي ايوان و گنبد عالي، دو قبر در جوف يك ضريح به نام علي بن جعفر الصادق و محمد بن موسي الكاظم (عليهما السلام)، چنانكه در كتيبه دور گنبد بود از داخل. ولكن احتمال قوي مي رود كه اين علي پسر بلاواسطه حضرت صادق (عليه السلام) نباشد. چون مي گويند پسر بلاواسطه آن حضرت در عريض كه دو فرسخي مدينه است مدفون است، پس اين قبر از اولاد آن علي است نه خود او. چنانكه در سمنان نيز قبري به اين نام هست، آن هم همين طور از اولاد مع الواسطه است.(50) و همچنين محمد بن موسي مذكور احتمال مي رود پسر مع الواسطه حضرت كاظم (عليه السلام) باشد و در نزديكي بقعه علي بن جعفر بقعه اي بنام ابراهيم بن احمد بن موسي بن جعفر هست.



بعد از زيارت مراقد اين دو بقعه مباركه، باغي د ر جنب آنها بود، به جانب آن باغ رفتيم. آقا ميرزا قوام و آقا سيد جواد چند قدم از ما عقب بودند. ما كه به دلالت آقا سيد موسي داخل باغ شديم، هر چه منتظر شديم آنها نيامدند. آقا سيد موسي به سراغ ايشان برگشت، خبري از آنها نيافت، ما نيز در آن حوالي گشتيم و از مردم پرسيدم كه دو نفر به اين نشان ديديد، سراغي ندادند. بالاخره گفتيم: صغير كه نيستند گم شوند، ناچار پرسان پرسان منزل آقا سيد موسي را پيدا مي كنند. هوا هم گرم بود و رو به ظهر هم گرمتر مي شد. لهذا رو به شهر قدم برداشتيم، چند كوچه كه رد شديم ديديم گمشدگان ما در پيش يك قهوه خانه آسوده خاطر نشسته چايي مي خورند. معلوم شد كه آنها نيز عقب ما خيلي به چپ و راست و اين طرف و آن طرف رفته، خسته شده اند تا اينكه در آنجا براي رفع خستگي نشسته اند كه بعداً سراغ منزل آقا سيد موسي را گرفته بيايند، پس با هم آمده سر راه به بقعه مباركه امام زاده حمزه بن موسي بن جعفر مشرف شديم، او نيز احتمال دارد كه فرزند بلاواسطه حضرت كاظم (عليه السلام) نباشد بلكه مع الواسطه باشد. چون چند قبر به اين اسم معروف است: در شيراز و در ترشيز و در ري، همگي به نام حمزه بن موسي است. جمعش به اين است كه يكي فرزند بلاواسطه باشد و ديگري داراي يك واسطه و سيمي داراي وسايط عديده، و هكذا و در جنب بقعه امام زاده حمزه، بقعه ديگر به نام احمد بن موسي بن جعفر هست كه احتمال دارد پد ر همان ابراهيم باشد كه در نزديكي بارگاه علي بن جعفر قبه و بارگاه دارد. و احتمال دارد كه انتساب او به حضرت كاظم از باب انتساب به جد باشد كه واسطه در بين ذكر نشده باشد.



باري از آنجا رخصت انصراف يافته به منزل آقا سيد موسي رفتيم در سرداب عرقمان خشك شد. بعد از نهار نيز همان جا خوابيديم تا اينكه عصر از آنجا بهمنزل برگشتيم. و بعد براي انجام اعمال نماز و زيارت نزديكي غروب مشرف بهحرم شديم.



زيارت قطب راوندي



و سپس در صحن جديد به زيارت قبر ابو الحسين سعيد بن هبة الله مشهور به قطب راوندي مشرف شديم، تاريخ وفات او در سنگي كه در بالا سر قبر بر پا بود محكوك بود سنه پانصد و چهل و هشت(51) [548] ولكن مرحوم حاج ميرزا حسين نوري در جلد سيم مستدرك صفحه 491 [چاپ آل البيت 21 (=3): 90] مي نويسد:(ولم اجد تاريخ وفاته، الا ان فراغه من تاليف فقه القرآن كان سنه 562) كه من تاريخ وفات او را پيدا نكردم الا اينكه از تاليف فقه القران در سنه پانصد و شصت و دو فراغت يافته. از اين معلوم مي شود كه آن تاريخ درست نيست، چون تاريخ اين تاليف پانزده سال بعد از آن است، ولي در كتاب اجازات بحار [107: 19] از خط شهيد نقل نموده كه وفات آن مرحوم در سنه پانصد و هفتاد و سه [573] اتفاق افتاده، ابن حجر هم در لسان الميزان ج[3] ص [302، به نقل از تاريخ الري ابن بابويه - منتجب الدين - ]تاريخ فوت را در سال پانصدو هفتاد و سه نوشته. اين با تاريخ آن تاليف سازش دارد.



باري به منزل برگشتم آقاي حاج سيد ابراهيم از ما وعده شام گرفته بود، خود براي راهنمايي زحمت كشيد، ما با مصاحبت او به منزل وي رفتيم، آقاي حاج شيخ جواد از علماي قم نيز تشريف آورد، از فيض محضر او مستفيض شديم، در اين مجلس از هر جهت روحاً و جسماً به ما خوش گذشت تا اين كه در حدود ساعت پنج از مجلس بلند شده، به منزل برگشتيم، و در پشت بام خوابيديم.(52)



روز سه شنبه بيست و هشتم شهر شعبان



صبح بعد از انجام وظايف عاديه و شرعيه به بقعه مرحوم شيخ فضل الله نوري مشرف شديم. شيخ از شاگردهاي مرحوم حاج ميرزا حسن شيرازي بود. در مركز استخوان علمي اش محكم بود. تقريباً آن روز از جهت رياست شخص اول بود. خداوند جزاي مسبّبين را بدهد كه در روز سيزدهم رجب 1327 كه روز عيد ولادت حضرت اميرالمؤمنين(عليه السلام) كه روز سرور بود، آن مرحوم را با چند نفر ديگر (آقا سيد هاشم مرحوم تبريزي، عالم محله دوچي و صنيع حضرت و آجودان باشي زنجاني و وقار الملك، برادرزاده علاءالدوله) متعاقباً به دار زدند. بعد از زيارت قبر شيخ، قبري ديگر از علماي قم در مقابل بقعه شيخ(53) آن را هم زيارت نموديم.



قبر اتابك



شنيده بوديم كه اتابك و سلاطين قاجاريه بقعه هاي مجللي دارند. پرسيديم، قبر اتابك را در صحن جديد نشان دادند، جنب ايوان آيينه، رفتيم، ديديم كه دور قبر اتابك چهار ستون دارد. گفتند: اينجا اول يك ستون قطور آجري داشت كه از بناهاي فتحعلي شاه بود كه براي آستانه مقدسه چراغ خانه ساخته بود. آن هنگام كه اتابك ميرزا علي اصغر خان، اين صحن نو را احداث كرد. موقعيت اينجا را ديد كه هم به صحن قديم و هم به صحن نو و هم به ايوان آيينه در و دست دارد، اينجا را براي مدفن خود انتخاب كرد. اما در كدام نقطه اش هنوز معين نبود، تا اينكه اتابك روزي در همين نقطه نشسته بود، گفته بود: اين ستون قطور اگر در وسط نبود، اينجا يك مجلس مي شد. مشهدي محمد حسن معمار حضور داشته، عرض كرده: اجازه بدهيد من اينجا را يك مجلس كنم. فرمود: بكن، او چهار ستون باريك با سرستوني خوشتراش كه فعلا پابرجاست آنها را قبلا دستور مي دهد، مي تراشند. بعد به مهارت ستون آجري را از چهار طرف به تدريج تراشيده، هر يك از ستون را در يك گوشه آن قرار مي دهد. آنگاه بدنه ستون را برداشته بود كه اينجا يك مجلس شده بود. اتابك ديد كه جاي آن ستون جاي بكري است. آنجا را براي مدفن خود انتخاب كرد. داد تمثال خود را هم روي سنگ نقش كردند،(54) كه روي قبر قرار دهند.



قبور قاجاريه



و قبر فتحعلي شاه را در صحن قديم نشان دادند. آن هم بقعه مجللي است كه سه تا در هم به مدرسه فيضيه از آنجا باز مي شود. تمثال شاه تمام قد در سنگ مزارش كه از مرمر صاف شفاف است، نقش كرده اند و اين دو بيت هم در گوشه آن حك شده بود. نقل كردند كه از انشاءات خود شاه است:



از جان گذشته ايم به جانان رسيده ايم وز درد رسته ايم به درمان رسيده ايم

ما را به سر توقع سامان خويش نيست از سر گذشته ايم به سامان رسيده ايم



و بقعه محمدشاه، آن هم در همان صحن است كه تمثال تمام قد او نيز به سنگ مرمر كه در روي قبرش هست، نقش شده.



قبر مهدعليا مادر ناصرالدين شاه نيز در آنجاست. سنگ قبر او نيز نقشهاي غريبي در اطراف دارد. ديدني است.



قبر عزالدوله برادر ناصرالدين شاه آن هم در همين بقعه است. فهرست حكام زنجان در عصر مؤلف



او در زنجان حاكم بود. دويمين حاكمي است كه من از طفوليت ياد دارم. اولش سالار الدوله بود: پسر مظفرالدين شاه، كه در سنه هزار و سيصد و شانزده قمري [1316]، حكومت زنجان را داشت. من آن وقت هشت ساله بودم. (چون ولادتم در چهارم صفر سنه هزار و سيصد و هشت [1308] است) بعد از آن عزالدوله بود كه تا سنه بيست [1320] به نام حكومت بود. ولي مردم از حكومت او خسته و آزرده شدند. تا اينكه عده اي از وجوه شهر به طهران رفته، رقم عزل او را از دربار صادر كردند و در جاي او وزير همايون كاشي را معين كردند.(55) (گرچه رشته مطلب از دست رفت، گذار تا برود، رفتنش مباركة، از سفرنامه گذشت و جنگل مولي شد. شد، شد، به جايي بر نمي خورد.) او نيز دو سه سال در سرير حكمراني بود. بعد جلال الدوله پسر ظل السلطان آمد. ولي او عمر حكومتش كوتاه شد. دو سه ماه بيشتر نشد. بعد نيّرالممالك آمد. خبر فوت مظفرالدين شاه و خطبه سلطنت محمدعلي شاه در زمان حكومت او در مسجد سيد خوانده شد. بعد از آن آقا باقر قزويني سعدالسلطنه آمد در سنه 25 [1325] و فخر الملك در سنه بيست و شش [1326] و مجدالسلطنه فرزند شاهزاده مجد الدوله در همان سال يعني در عرض دو سال با كم و زيادش سه حاكم عوض شد.



بعد سردار مسعود ابن ظل السلطان، او نيز عمر حكومتش كوتاه گرديد. چهارم ربيع الثاني سنه بيست و هفت [1327 ]استقبالش كردند و در ششم جمادي الثانيه همان سال بدرقه اش .



بعد عظيم زاده اردبيلي از ناطقين و علمداران مشروطيت، گرچه عنوان رسمي حكومت را دارا نبود و لكن حكمراني مي نمود. تا در اثر جنگي كه بين مسلك استبداد و مشروطيت اتفاق افتاد، كشته شد. بيست و چند نفر از طرفين در اين جنگ كشته شد تا اينكه در هشتم شوال سنه بيست و هفت [1327] حاج معين الدوله برادر علاءالدوله به سمت حكومت وارد شد. در آن اوان يپريم مسيحي با عده خود از مجاهدين و سردار معتضد و عده اي از بختياري ها وارد شد. مرحوم آخوند زنجاني (آقاي آخوند ملاقربانعلي) چون افق را پر ابر ديد، از شهر خارج شد و لكن مجاهدين پيشرفت كار خودشان را در اين ديدند كه آن مرحوم را به مركز بفرستند و در مركز هم صلاح در اين ديده بودند كه به عراق بفرستند. چون در نجف درباره آن مرحوم استخاره به قرآن كرده بودند، آيه آمده بود: هذه ناقةالله لكم آية فلاتمسّوها بسوء اين بود كه به موجب مخابره نجف آن جناب را به كاظمين بردند. در آنجا بود تا اينكه بعد از چهارماه تقريباً در بيست و نهم ماه ربيع الاول سنه هزار و سيصد و بيست و هشت [1328] از دنيا رحلت كرد و در رواق كاظمين عليهما السلام به خاك سپرده شد.



معين الدوله هم در پنجم همين ماه از زنجان بار حكومتش را بست و در جاي او ميرزا صالح خان آصف الدوله روز يازدهم جمادي الاولي همين سال بار حكومت گشاد و در اواخر شوال سنه بيست و نه [1329] بارش را بست. بعد از آن نظم السلطنه آمد، ولي ورود محمدخان اوصالو به شهر كه در ماه ربيع الاول سنه سي [1330] اتفاق اتفاد كه رئيس نظميه را با چند نفر كشت، آب او را گل آلود نمود. ناچار از ترك حكومت شد. آنگاه دبير دربار تقريباً دوماه اين سمت را بر خود گرفت. تا در ماه جمادي الاولي سردار مؤيد وارد شد. او عمر حكومتش نسبتاً زياد شد. نزديك به دوسال ونيم كشيد تا اينكه در آخر با جهانشاه خان اميرافشار ميانه شان به هم خورد و كار به جنگ و ستيز كشيد. حاج صمدخان شجاع الدوله كه در آن وقت در تبريز حكومت داشت، به كمك او از آذربايجان سواره فرستاد. از قضا در همين اثناء شجاع الدوله از تبريز خارج شد. سردار مؤيد نيز در اثر آن دست به كمر گذاشت، از زنجان خارج شد.



بعد سردار كبير در مقر حكومت نشست. او براي اصلاح بين امير و سردار آمده بود و لكن سردار كه رفت او را در جاي وي گذاشتند. او هم از ماه شوال سنه 32 [1332] تا پنجم ربيع الثاني سنه 33 [1333] بود. بعد آصف الدوله دوباره زمامدار شد. روز 27 رجب سنه مزبوره وارد شد و در اواخر جمادي الثانيه سنه 34 معزول. بعد حاج سعيد السلطنه طباطبايي روز سيم رجب وارد شد. او نيز عمر حكومتش كوتاه شد. دو ماه و خورده شد، او هم چون با جهانشاه خان امير آبشان از يك جوي ردّ نشد. اين بود كه ايادي امير در مركز او را معزول و امير را منصوب كردند. اواخر شهر رمضان سنه مزبوره او رفت و منيع الدوله از جانب امير زمامدار امر حكومت شد. او نيز در حكومت قصير العمر شد. روز سيم محرم سنه هزار و سيصد و سي(56) و پنج قمري [1335 ]سردار همايون آمد او از كار بركنار شد. ولي سردار همايون نيز عمرش در حكومت دوماه شد. اوايل ربيع الاول سنه مزبوره او رفت. منيع الدوله مستقلاً حكمران شد. هيجدهم همين ماه (سنه 1334)، والد او مرحوم ذوالفقارخان از دنيا رحلت كرد. لقب اسعدالدوله به اضافه سرداري به او و لقب منيع الدوله به فرزند او واگذار گرديد. اكنون حكومت زنجان با اوست.(57)



باري از موضع بسيار دور شديم. از قبر عزالدوله به قهقري برگشته از حكومت او در زنجان سر در آورديم. آنگاه از حكومت او رشته را اتصال داده تا فهرست حكّام زنجان را به آخر نرسانده دست بردار نشديم. باري از مقبره محمد شاه به طرف قبور سلاطين صفوّيه رفتيم كه در پيش روي حرم مطهّر بود. از جمله قبر شاه صفي در قبله ضريح مبارك كه علامتي از قبر ندارد، جز در نصب سنگ مرمر كف زمين كه صورت قبر پيداست. سابقاً صندوقي داشته و از حرم با مشبك آهني جدا بوده، ولي به امر فتحعلي شاه صندوق و مشبك را برداشته اند. اكننن تقريباً جزء حرم شده و از جمله بقعه شاه عباس ثاني پسر شاه صفي كه در ضلع جنوب غربي حرم واقع است كه بين آن و حرم دري است از خاتم و مشبّكي است از آهن(58) و از جمله قبر بقعه شاه سليمان است، پسر شاه عباس ثاني و در آنجا نيز دو صندوق است. يكي روي مضجع او و ديگري روي مضجع پسرش شاه سلطان حسين و قبر شاه طهماسب فرزند او در همين بقعه است ولي علامتي روي قبر ندارد.



باري شب چهارشنبه قرار مرخصي را گذاشتيم كه فردا بليط دليجان از پستخانه بگيريم. چون گاري مزه اش را چشيده بوديم و ديگر حاضر نبوديم كه زير بار گاري برويم. قرار بر اين گذاشتيم كه دليجان بگيريم ولو اينكه چند روز معطل باشيم. روي اين تصميم به پستخانه مراجعه كرديم. گفتند: دليجان حاضر نداريم. ولي فردا از طهران خواهد آمد. اين بودكه بليط گرفتيم تا فردا راهي بشويم.



روز چهارشنبه بيست و نهم ماه شعبان



فردا صبح از جا برخاستيم(59) كه زيارت وداع نموده، مرخص شويم. از پستخانه سراغ دليجان را گرفتيم. گفتند: هنوز نيامده. از جواب سربالايي پستخانه فهميديم كه امروز خبري از آن نيست. بايد ماندگار باشيم. بالاخره مانديم از قضا آقاي شيخ محمد جواد سابق الذكر كه در منزل آقاي حاج سيد ابراهيم خدمتش رسيده بوديم، با چند نفر از طلاب به ديدن ما تشريف آوردند. اگر مرخصي ما امروز سر مي گرفت از فيض ملاقات ايشان محروم مي مانديم. پس حسن تصادف شد. باري صحبت متفرقه به ميان آمد.



قم و مردمان آن



يكي از حضار گفت: طهران جهنّم پر نعمتي است. بنده هم عرض كردم: چنانكه قم بهشت بي نعمتي است. (چون در قم غير از خيار زرد و گرمك كاشان كه طعم آب حمام را داشت چيزي نبود)، آقا شيخ محمد جواد هم فرمود: بلي قم براي مردن خوب است. براي زيستن تعريفي ندارد.(60)



يك نفر هم گفت: قم مزرعه دارد ولي زارع ندارد. اصول فلاحت را در اينجا بلد نيستند و الاّ در السنه معروف است كه [اگر ]زمين قم و آب اصفهان و زارع كاشان در يك جا جمع مي شد، آن وقت معلوم مي شد كه زمين قم داراي چه استعدادي است. خلاصه با اين مقوله مذاكرات مجلس برگزار شد. ولي از اخلاق بازاريهاي قم سوء ادب دانستيم كه حرف به ميان آوريم. چون در شهرهاي ديگر قيمت اجناس را يك خورده علاوه مي گويند براي جاي حرف، اما در قم قيمت را ده برابر مي گويند و بالأخره در دو مقابل معامله را تمام مي كنند. من با يكي از قميها مذاكره كردم كه اخبار در فضيلت قم و قمي زياد داريم. از حضرت امير(عليه السلام) روايت است كه فرمود: «سلام الله علي اهل قم و رحمةالله علي اهل قم». ولي ما در اين بازار اهل اين سلام را نمي بينيم. گفت: چون اينجا شهر زيارتي است، واردين زيادند و نوعاً از قيمت بازار بي اطلاعند، لهذا بازار تقلب در اينجا رايج است. در اثر رواج بازار تقلب متقلبين هر شهر در اينجا بارانداز كرده، از شهرهاي ديگر آمده، بازار تقلب را داير كرده اندو همه اينها به حساب قميها مي آيد و حال آنكه دامن قمي اصل از لوث اينگونه كثافات مبرّاست، ديدم حرفش بد نيست.(61)



قم از شهرهاي اسلامي است كه در زمان عبدالملك مروان بنا شده، و اهلش از اول بنايش شيعه اثني عشري بوده، مخالفين را راه نمي دادند، حتي در زمان بني عباس حكامي كه مذهب تشيع نداشت. آنها را به حكومت قبول ننموده مقاتله و مجادله مي نمودند، چنانكه در آن زمان غير از ناصرالدين بن حمدان كه شيعه اثني عشري بوده به كسي راه ندادند.



باري امشب شب پنجشنبه به موجب نوشته هاي تقاويم شب غره شهر رمضان المبارك است. احتمال قوي دارد كه هلال رؤيت شود. اين بود كه در خدمت آقاي آقا ميرزا ابوالقاسم براي رؤيت هلال بالاي ايوان آيينه رفتيم. در آنجا هرچه به افق چشم دوختيم و به قول ارباب لغت «مدّ العنق لرؤية الهلال» كرديم از هلال سراغي پيدا نشد. چون هوا هم تيره گي داشت و درآن غباري بود، چه بسا مانع از رؤيت مي شد. به هر حال ما نديديم و در آنجا هم كسي ادعاي رويت نكرد. پس به حرم مشرف شده، بعد از نماز و زيارت به منزل برگشتيم. آقايان رفقا هم هر جا بودند، برگشتند و شام خورديم و رخت به پشت بام كشيديم و خوابيديم.



روز پنجشنبه سلخ شعبان يا غره رمضان



به پستخانه رفتيم كه از دليجان طهران سراغ بگيريم. گفتند دليجان نيامده. رئيس پست هم ما را مي دواند، از شب به صبح و از صبح به عصر وعده مي دهد. بالأخره گفت: شما مطمئن باشيد كه اگر امروز دليجان از طهران نرسيد، من شما را با آن دليجان بزرگ كه مخصوص خط اصفهان است، به راه مي اندازم. ما هم راحت شديم كه امروز رفتني نيستيم. اين بود كه به گردش رفتيم. قدري در بازار گذرانديم. مقداري در مسجد امام نشستيم. بعد آمده در ايوان آيينه صحن اتابك جلسه نموده، در ساختمان ايوان و جزئيات آيينه كاري و حجاري آن دقت كرديم. آب هم از فوّاره حوض وسط صحن در جريان بود. گفتند: اين آب را اتابك از بالاي رودخانه توسط شتر گلو آورده و در صحن آفتابي كرده و احداث اصل صحن از مرحوم ميرزا ابوالقاسم خان است ولي عمر او وفا نكرد. پسر اومرحوم ميرزا علي اصغر خان اتابك تمام كرد.



باري بعد از چندي كه در گردش شمال و جنوب بوديم، به منزل برگشته نهار خورديم و چون هوا گرم بود، پناه به آب آب انبارِ دارالشفاء برديم كه قدري از آن بر سرمان ريخته در سايه سردي آن كه قدري راحت شديم، خوابيديم. يخ نبود ولي آب آب انبار كه تازه آورده باشند، احتياج به يخ نداشت. در نهايت سردي، گرچه شور بود. عصر هم حسب المعمول به صحن و حرم و نماز و زيارت رسيده، به منزل برگشتيم كه شام خورده، براي بازديد خدمت آقاي شيخ محمد جواد مشرف بشويم. اين بود كه آقاي حاج سيد ابراهيم نظر به سابقه وعده كه بيايد ما را به منزل آن جناب ارشاد كند، آمد و ما را به منزل آن جناب راهنمايي كرد. رفتيم در خدمتش مجلس را به ذكر خير آقايان مراجع تقليد خصوص آقاي سيد كاظم يزدي(62) مدظله برگزار كرديم. وقتي كه برمي گشتيم در راه نوكر آقاي آقا شيخ محمدجواد كه مأمور بود ما را به منزل برساند، جانوري را در ته ديواري ديد، با لگد كشتش. ولي اسمش را نياورد كه چيست. ما نيز ترسيديم كه بپرسيم چيست كه مبادا بگويد عقرب، تا اين كه شب خواب بر چشممان حرام باشد (ازقضا همان بوده).



روز جمعه دويم ماه مبارك - تقويماً -



در وقت عادي از خواب بيدار شده، وظايف بين الطلوعين را - فرضاً و نفلاً - در حرم محترم انجام داده، پي دليجان رفتيم. معلوم شد باز دليجان طهران نيامده، ولي رئيس پست وعده ديروز را بنابه انجاز گذاشت و گفت: عصر بياييد با دليجان خط اصفهان حركت كنيد. اين بود كه ما از حيث مركب آسوده خاطر شديم. مشغول جمع و جور كردن اسباب شديم. آقاي آقا سيد موسي(63) نزديكي ظهر بود، پيدا شد و فرمود: من براي توديع شما آمدم. ديديم از راه دور در هواي گرم با لب خشك روزه دار تحمل زحمت كرده، از اين تفقداو خجل شديم. فرمود: حالا برمي گردم، استراحت كنم، عصر هم اگر موفق شدم، به بدرقه مي آيم. عرض كرديم: اين زحمت شما در اين هواي گرم با دهن روزه دار بس است. راضي به زحمت شما نيستم كه دوباره زحمت بكشي. پس با ما وداع كرد و رفت. از قضا هوا در نهايت گرمي بود، باز با آب انبار دارالشفا تبريد كرديم.



مدارس علميه قم



مدرسه دارالشفاء اول مريضخانه بوده كه ميرزا تقي خان اعتماد الدوله مشهور به ساروتقي كه از وزراء شاه صفي و شاه عباس بوده ساخته و آب انبار هم از بناهاي او است كه نام او تاريخ بناي آن در كاشي سردر آن ضبط است كه سنه 1055 باشد، بعد فتحعلي شاه آن را تغيير داده به اين صورت درآورده. مدرسه فيضيه نيز اولش كوچك بوده از بناهاي شاه طهماسب كه در سنه 934 ساخته، چنانكه نام باني و تاريخ بناء در سردر ايوان جنوبي كه از آنجا به صحن قديم وارد مي شوند، ضبط شده، بعد فتحعلي شاه آن را بزرگ كرده و به صورت كنوني [در] آورده(64)



نگارنده سابقاً در يك كتاب كه تاريخ زمان فتحعلي شاه را نوشته بود ديدم كه فتحعلي شاه اين مدرسه را در سنه 1215 به اتمام رسانيد و در آنجا هم قصري براي خود ساخت كه سه در از آن به مدرسه است و سه در ديگر در مقابل آنها به رودخانه، ولي صد حيف كه مدرسه محصل ندارد. ما فقط يك نفر معمم ديديم كه از يكي از حجرات مدرسه بيرون آمد، باقي خالي بود (مدارس آيات خلت من تلاوة) و همچنين دارالشفاء كه اصلاً محصل نداشت ولي مدرسه فيضيه صورت اصليه خود را از دست نداده، احتمال دارد كه خالي بودن مدرسه از جهت تعطيل ماه مبارك رمضان باشد، چون در پيش حجرات مردم متفرقه سكونت ندارند و حجرات را غربا اشغال نكرده اند، به خلاف مدرسه دارالشفاء كه قهوه خانه رسمي شده و حجراتش را مردمان متفرقه اشغال كرده اند. از اين معلوم شود كه در آنجا اوقات تحصيل نيز طلبه نيست. به هر حال ما جز اين دو مدرسه كه در سر راه ما بود، مدرسه ديگر نديديم و آنها هم خالي بود.(65)



باري عصر كه منزل را مي خواستم تخليه كنيم، با صاحب منزل تفريق حساب مي نموديم. ديديم دبّه درمي آورد از آن قراري كه با ما كرده تجاوز مي كند، ما هم چون در سر حركت بوديم، وجهي علاوه داده، حرفش را قطع كرديم، آمديم پستخانه، ديديم دليجان طهران نيامده و بنا است كه با دليجان اصفهان برويم. پس اسباب را در وسط و زير تخته هاي دو طرف جابجا كرده، روي تخته ها كه براي نشستن در دوطرف قرار داده نشستيم. ديديم بسيار گشادتر از دليجاني است كه با آن تاطهران آمديم.



باري در شهر و دور [و] بر آن امامزاده زياد است(66) چون اهل قم از اول شيعه بوده، از اولاد ائمه هر كدام كه از سياست حكمرانات وقت واهمه داشت، موطن خود را ترك كرده و در قم و دهات اطراف آن اقامت مي كرد. اين است كه از ذكور و اناث اولاد ائمه از اولاد بلاواسطه يا مع الواسطه امام بسيار در زمين قم و نواحي به خاك سپرده شده اند و لكن ما موفق به زيارت آنها نگرديديم. فقط از اين مراقد شريفه به سه چهار بقعه كه سابقاً نگارش يافت مشرف شديم، چون در اوايل نه ملتفت بوديم، و نه بلد و در اواخر هم نه حال داشتيم و نه مجال، راه دور بود. درشكه و واقون [= واگن ] شهري كه در طهران راه دور را نزديك و امر دشوار را سهل مي كرد، در اينجا وجود نداشت. هوا گرم بود، پياده روي هم از اين جهت خالي از صعوبت نبود، اين بود كه از اينگونه فيوضات محروم مانديم و همچنين بيت النور حضرتي: آن حجره اي(67) كه حضرت فاطمه معصومه سلام الله عليها در حين تشريف فرمايي به قم آنجا را مشرف فرموده و فعلاً زيارتگاه است



و از جمله امكنه شريفه اي كه وسايل زيارتش براي ما فراهم نشد، مسجد صاحب الزمان(عليه السلام)(68) در قريه جمكران، گرچه آقا ميرزا قوام يادآوريش كرد، ولي گرمي هوا حرفش را در دهان وي خشك نمود. چون مسافت بين قم و جمكران يك فرسخ چربتر بود و ما هم در اين هواي گرم نه مي توانستيم با پاي پياده راه برويم و نه با الاغ باركش دهاتي كه مركوب منحصر به فرد اين مسافت بود طيّ مسافت كنيم. به هر حال به اين فيض نرسيديم. ولي رفقا مطلب خودماني باشد، اين فصل كه ما به قم آمديم، فصل زيارتي قم نبود. وقت شناختن را از مقدمات مي شمارند، ان شاءالله در آينده اگر چنين خيالي داشته باشيد، فصل پاييز را در نظر بگيريد كه هوا دامن حرارت خود را چيده باشد.



به هر حال در دل دليجان راحت نشسته، تقريباً يك ساعت به غروب مانده از قم خارج شديم. نماز مغرب و عشا را در قهوه خانه يك فرسخي قم خوانديم. سورچي روزه دار بود در آنجا افطار كرد. بعد حركت كرديم. سه از شب رفته در عسكرآباد مال را عوض كردند و بدون درنگ راه افتاديم. نصف شب بود كه به مال بندان كل تپه رسيديم. در آنجا بيست دقيقه توقف كرديم، تا اين كه اسبها را عوض كردند. حركت كرديم. نسيم سحري وزيدن آغاز كرد. هوا خيلي خنك شد و بلكه از خنكي گذشت و چاييديم و لحاف بر سر كشيديم. چون ديديم كه پيش از طلوع آفتاب به كوشك نصرت نمي توانيم برسيم. در اثناي راه پايين آمده، نماز صبح را خوانديم، تا اين كه يك از آفتاب به كوشك نصرت رسيديم. چون هوا دفعة منقلب شده بود، آقاي آقا ميرزا ابوالقاسم را سرماخوردگي و درددل عارض شد و لكن در آنجا دو سه استكان قند داغ ميل فرمودند، عارض درددل برطرف گرديد. از آنجا كه به راه افتاديم باز هوا رو به گرمي نهاد، تقريباً مثل صحراي شام شد كه شب از سرما و روز از گرما در رنج و تعب شديم.



نزديك ظهر بود، به علي آباد رسيديم. گرچه آنجامال بند نبود، ولكن چون اصطخري و آب جاري و باغچه مختصري بود، خواستيم از موقع استفاده كنيم. اين بود كه براي نهار در آنجا پياده شديم. قهوه خانه خوبي بود كه آب سرد از حوضي كه در وسط آن بود مي گذشت. دري از قهوه خانه به باغچه بود، در اثر آب و درخت هوا خوب بود. عرقمان خشك شد(69) ولي مع الأسف روسها سرِ قنات را اشغال كرده بودند. لذا نتوانستيم از سرِ قنات استفاده كنيم. سالداتها بچه آهويي را در آنجا گرفته بودند كه آن را با شير بز تربيت مي كردند. آندم كه بز را بيرون آوردند، بچه آهو كه نظرش بر آن افتاد، با حال رقص و خوشحالي دويده خود را به پستان آن افكند. آن هم آن را مثل بچه خود شير داد. باري به مناسبت اين كه سالداتها سر قنات را اشغال كرده بودند، اين مصراع تركي خاطرم(70) افتاد: (يانديم نيه كه چشمه حيواني ايت يالار). [يعني:]



ما در منازل مخصوصاً در منزل قم، از عقرب خيلي مي ترسيديم. چون شنيده بوديم كه در قم عقرب زياد است. ولي ما اصلاً نديديم، فقط يك دانه در راه كه از منزل آقاي آقا شيخ محمد جواد برمي گشتيم، نوكر ايشان كشت و يكي هم در اين قهوه خانه پيدا شد، عقرب كوچكي بود كه از بازوي آقا سيد جواد بالا مي رفت. انداخته كشتند. الحق در بين مال بندان و قهوه خانه هاي راه قم در اينجا به ما خوش گذشت. گرچه وقت رفتن از اينجا شب گذشته بوديم.



خلاصه از اينجا بعد از نهار به راه افتاديم. سه از ظهر گذشته به مال بندان قلعه محمدعلي خان رسيديم. ولي در آنجا توقف نكرديم. همين اسبها را عوض كردند، به راه افتاديم، تا به يك قهوه خانه در ميان راه رسيديم. در آنجا قدري توقف كرديم. نزديكي غروب از آنجا حركت كرده، يك از شب به مال بند رودخانه شور رسيديم. در آنجا نماز خوانده شام صرف كرده، به راه افتاديم. آقا ميرزا در آنجا بالاي دليجان رفت و در آنجا دراز كشيد و خوابيد تا اين كه پنج از شب گذشته، به حسن آباد رسيديم. در آنجا اسبها براي عوض كردن موجود نبود. ولي سورچي اين معني را به ما اظهار نكرد كه منتظر نمانده، آسوده خاطر دو سه ساعت بخوابيم. لهذا منتظرانه به حال نگراني كه الان مال مي بندند تا صبح مانديم. بعد به سورچي گفتيم كه چرا ما را منتظر بين زمين و آسمان نگه داشتي. اگر مال حاضر نبود چرا به ما خبر نكردي كه حال آسايشي بر خود بگيريم. به هر حال نماز صبح را خوانده از آنجا به راه افتاديم. تا در مال بند گردنه براي صبحانه پياده شديم.



نگارنده از طهران كه حركت كرديم چون كسالت داشتم، چايي در مذاق من در حكم دوا بود، خصوصاً آب قم هم كه شور بود، چايي را در همه مذاقها بي مزه مي كرد و در مذاق بنده بي مزه تر. اين بود كه من نه در راه و نه در قم اصلاً چايي نخوردم تا اينجا، ولي در اينجا هم آبش خوب بود و هم ذائقه من به حال عادي آمده بود. اين بود كه در اين قهوه خانه ميل به چايي كردم. دو سه استكان چايي خوردم. تا اين كه اسبها را بستند و حركت كرديم. و تا در مال بند كاريزك پياده شديم.



سورچي به ما توقف دو ساعته را وعده داد. ما نيز آسوده خاطر به تماشاي كارخانه قند رفتيم. گرچه درش بسته بود، ولي از خارج اسكلت كارخانه را ديديم. اما باغ فخرالدوله را نشان دادند، رفتيم در اواسط باغ دو قطعه بنا بود كه هر يك مشتمل بر چند اطاق كه ايوان دراز در جلوي آنها. گفتند: يكي از آنها مردانه است و ديگري زنانه. درختهاي قطور خيابانها هم حائل دربين بود كه از يكي آن ديگري ديده نمي شد. باري ديديم كه جاي خوب و باصفا است. آقا ميرزا علي اكبر را براي تهيه نهار فرستاديم. ولي پسري كوچك آمد، پيغام سورچي را ابلاغ كرد كه تهيه نهار نبينند. بيايند برويم. حال ما عكس حال ديشبي شد. چون ديشب در حسن آباد چند ساعت به حال حاضر باش، نگران و منتظر مانديم كه الساعه حركت مي كنيم. متأسفانه نشد. اما در اينجا دو ساعت حالت ايست بر خود گرفته بوديم، چون سورچي خودش حكم ايست صادر كرده بود. آن هم نشد كه بدا برايش شد. البته مسافري كه ريش به دست اين سورچي ها داد، حالش اينگونه مي شود. چون آنها نه عاطفه دارند، نه به وقت مردم ارزشي قائلند(71) ونه تشخيص محترم از غيرمحترم مي دهند. مسافر هم چاره ندارد، جز اين كه سر و كارش با اين اشخاص باشد و با آنها طوري به كنار آيد.



باري از كاريزك نزديكي ظهر نهار نخورده، سوار شده، تقريباً دو از ظهر گذشته، به قصبه شاهزاده عبدالعظيم رسيديم. هوا خيلي گرم بود، با طالبي و آبدوغ خيار كه بسيار چسبيد، امر نهار را گذانديم. سورچي ديگر مهلت نداد كه نفسي به استراحت بكشيم. بلكه بلافاصله ما را حركت داد تا اين كه عصر در سراي سيدآقا خان باز نزول كرديم. چون خسته بوديم و از راه رسيده ميل به آب يخ داشتيم و خواب، اين بود كه آب يخي درست كرديم و خوابيديم. نه وقت چايي درست كردن داشتيم و نه حال آن، تا اين كه مختصر استراحتي كرده، حالي تحصيل كرديم.



خلاصه مسافرتمان اين شد كه روز چهارشنبه بيست و دويم ماه شعبان از طهران به راه افتاديم و عصر روز جمعه بيست و چهارم ماه به قم مشرف شديم. عصر جمعه دويم ماه مبارك رمضان از قم مرخص شديم. عصر روز يك شنبه چهارم ماه در طهران بار سفر گشوديم. چون چند روز در طهران ماندگار بوديم. آقايان نمي خواستند قصد اقامه عشره نمايند، ولي من ديدم كه ما نه كمتر از ده روز در طهران مي مانيم و نه قضاي روزه را به آساني مي توانيم بگيريم. اينست من قصد اقامه نموده، مهياي روزه شديم. آقايان نيز همينطور، غير از آقاي آقا ميرزا ابوالقاسم كه فرمود: من چون قصد شمران را دارم، نمي توانم قصد اقامه عشره نمايم.



باري شب چهارشنبه بعد از شام آقا سيدجواد و آقا ميرزا قوام به گردش رفتند. سايرين چون خسته بودند خوابيدند، من كه خسته تر بودم نتوانستم بخوابم. چون مي ترسيدم كه براي سحور بيدار نشوم. بالأخره خوابم ربوده بود. آقا سيد جواد و ميرزا قوام برگشته، بيدارمان كردند كه وقت سحور مي گذرد. خودشان سحري خورده بودند. ما نيز في الفور به مهمانخانه (رستوران مقدم لاله زار) رفته، سحري خورديم. اسكناس مشهد داديم.(72) يك عباسي كسر خواست ما قبول نكرديم. لذا همان اسكناس را گرو گذاشته برگشتيم. در منزل نيز به دوسه استكان چايي دستمان بند شد تا توپ صبح را در كردند.(73) ما نماز صبح را خوانده سر به بستر استراحت نهاديم.



دو سه ساعت از آفتاب رفته بود كه من بيدار شدم و ديدم رفقا همه در خوابند. در اين حال آقاي آقا ميرزا ابوالقاسم تشريف آورده فرمود كه بيا به زيارت حضرت عبدالعظيم مشرف شويم. با واگون شهري تا پاي ماشين رفتيم. در آنجا ديديم كه ماشين در اين نزديكي حركت نمي كند، ما نيز معطل نشده، فسخ عزيمت نموده، برگشتيم. به منزل دوباره خوابيديم. عصر سه به غروب مانده، بيدار شدم، ديدم كه آقايان نيز يكي بعد از ديگري بيدار شدند، نماز ظهر و عصر را خوانديم. به قصد گردش بيرون شديم. از خيابان ناصريه(74) رفته وارد مسجد شاه شديم. ديديم يك عده اي از دراويش و مسأله گو و تعبير خواب گو و غيره هر كس يك حلقه اي در دور خود جمع كرده:



حلقه هاي مردم در مسجد شاه



از جمله دو نفر بودند كه با هم بحث مسأله مي كردند، مثلاً يكي از ديگري مي پرسيد كه چند طايفه است كه مرخص است روزه اش را بخورد؟ گفت: چهار طايفه. گفت: اول از آنها كيست؟ گفت: شيخ. گفت: اين حرف را نزن. شيخ با آن ريش پهن و عمامه، چگونه مي تواند روزه اش را بخورد؟! گفت: اشتباه مكن! مراد از شيخ آقاي شيخ معمم كه نيست. گفت: پس كيست؟ گفت: مراد از آن پيرمردي است كه روزه بر او سخت باشد. شرع اسلام او را اجازه داده كه روزه نگيرد و براي هر روز يك چارك گندم كفاره بدهد. خلاصه بحث مسأله شان با اين نحو شيرين كاري انجام مي گرفت.



از جمله يكي بود كه از رفيقش مي پرسيد: مثلاً اگر كسي در خواب گوسفندي ببيند، تعبيرش چيست؟ او يك بيت از تعبير خواب در جوابش مي خواند و بعد آن را شرح مي داد.



از جمله مداحي بود كه منطقه شيريني داشت از نظم و نثر در مديحه حضرت امير(عليه السلام) بساطي آراسته بود.



از جمله دو نفرنابينا بود[ند] كه صداي خوب و گيرا داشتند كه صداي به صداي هم داده از اشعار مدح و مصائب ائمه مي خواندند.



از جمله درويشي بود كه از انوشيروان مي گفت. ديگري از قنبر قصه سرايي مي كرد و هكذا هر يك از آنها يك جوقه حلقه وار در دور خود جمع كرده، اهل آن را سرگرم كرده بود كه روز را بگذرانند. علاوه بر آنها عكس فروش و مجله فروشو كارت فروش، روزنامه فروش، هر يك عده اي را سرگرم كرده بود كه آفتاب روزه داران را از افق رد كند. ما نيز از اين جوقه ها از دور حظّي از سرگرمي داشتيم تا اين كه نزديكي غروب به منزل برگشتيم.



شب سه شنبه، ششم ماه



بعد از افطار و نماز هر يك به جايي رفت. آقا سيد جواد و آقا سيد علي اكبر، به ديدن همولايتي خودشان آقاي آقا هبةالله خلخالي رفتند. آقا ميرزا محمد خدمت آقا ميرزا ابوالقاسم عازم شد. آقا ميرزا قوام قصد حجره حاج سيد حسين اردبيلي را كرد كه در سراي حاج رحيم خان بود. من هم به منزل آقاي مجدالاسلام رفتم. آقاي حاج مشير حضور و آقاي ميرزا ابوالحسن هم آمدند. آقاي حاج مشير حضور پرسيد: شما چگونه روزه مي گيريد، در حالتي كه قصد زيارت شاهزاده عبدالعظيم را داريد و آن هم با قصد اقامه درست نمي شود. من عرض كردم: بلي فتوي مرحوم آقاي آخوند زنجاني اعلي الله مقامه(75) اين بود ولي فتوي آقاي آقا سيد كاظم يزدي(76) كه مرجع تقليد كنوني است اين نيست. ايشان خروج از حد ترخّص را كه عن قريب برگردد، منافي قصد اقامه نمي دانند.(77)



بعد از چند دقيقه مزين السلطان و امير بهادر جنگ (برادر امير بهادر جنگ سابق كه با محمدعلي شاه از ايران به روسيه رفت و پارسال در آنجا وفات نمود) آمدند. امير لفظ نمه را بر زنجانيها خورده گيري كرد و گفت: زنجانيها مي گويند نمه را بردار به فلاني بده، بگو نمه اش را نمه كند. مزيّن گفت: اين دليل بر فطانت آنهاست كه از يك لفظ چندين معني مي فهمند. بعد گفت: در تبريز هم لفظي كه به زنجاني ها خوش نمي آيد، زياد است. از قبيل اوتورمك، ساواشمه و غيره، باري تا حدود ساعت پنج آنجا بودم. بعد به منزل برگشتم؛ رفقا نيز برگشتند تا وقت سحر مشغول صحبت متفرقه شديم. براي سحور به مهمانخانه رفتيم. اسكناس مشهد را كه ديشب امانت گذاشته بوديم. آقا ميرزا قوام رفته گرفته بود. ولي در بازار قبولش نكردند، گفتند: قلب است. ديگر نفهميديم كه در مهمانخانه عوض كرده بودند و يا از اول به ماقلب داده بودند. خدا مي داند.



باري ازمهمانخانه برگشته، نماز صبح را خوانده، خوابيديم. من خوابم نسبةً كم بود. در حدود ساعت چهار بيدار شده، مزاحم ديگران نشدم. به تنهايي به گردش رفتم. از خيابان باب همايون رفته به بازار داخل شدم. بعد از چندي گردش وتماشا نزديكي ظهر به منزل برگشتم.



زيارت حضرت عبد العظيم



آقايان نيز به تدريج بيدار شده و مي شدند. آقا ميرزا ابوالقاسم تشريف آورد و بعد از ساعتي قرار بر اين شد كه به زيارت حضرت شاهزاده عبدالعظيم(78) مشرف شويم. به اين قصد با واگون شهري به پا[يِ ] ماشين آمديم. ما وقتي رسيديم كه ماشين حركت [كرده ] بود. ناچار به انتظار ماشين بعدي در سالون انتظار مانديم. چون وقت حركت آن را نمي دانستيم، منتظرانه دقيقه شماري مي كرديم كه حالا درِ سالون باز مي شود، آن قدر نمانده كه حركت كند. با اين حرفها سه ساعت تمام در حال انتظار و ناراحتي گذارنديم تا اين كه در باز شد. از حبس خلاص شديم و سوار ترن شده به راه افتاديم. نيم ساعت نشد كه به زاويه مقدسه رسيديم.



ابن بابويه و ابن قولويه از مردي از اهل ري روايت كرده اند كه من خدمت حضرت امام علي نقي(عليه السلام) مشرف شده بودم. حضرت پرسيد كجا بودي؟ عرض كردم: به زيارت حضرت امام حسين(عليه السلام) رفته بودم، فرمود كه اگر زيارت مي كردي عبدالعظيم را كه قبر او نزد شماست، هرآينه مثل كسي بودي كه زيارت امام حسين(عليه السلام) را كرده باشد.(79)



روايت شده كه حضرت عبدالعظيم از سلطان گريخت و به ري آمد. و در سكة الموالي در خانه مردي از شيعيان پنهان شد و در سرداب آن خانه روزها روزه و شبها نماز به جا مي آورد و مخفيانه بيرون مي آمد و قبري را كه در مقابل او است زيارت مي كرد و مي فرمود: اين قبر مردي از فرزندان موسي(عليه السلام) است(80) و پيوسته در آن خانه بود و يك دو نفر از شيعه خبردار بود تا اين كه اكثر مردم ري آن حضرت را شناختند. وقتي يكي از شيعيان حضرت رسول(صلي الله عليه وآله) را در خواب ديد، كه حضرت فرمود كه مردي از فرزندان من در سكة الموالي مدفون خواهد شد، در نزد درخت سيبي در باغ عبدالجبار بن عبدالوهاب و اشاره فرمود به همان مكاني كه آن جناب در آنجا مدفون شد. پس آن شخص رفت كه آن درخت و مكان را از صاحب آن بخرد. او گفت: از براي چه ميخري؟ گفت: چنين خوابي ديده ام. او گفت: من نيز چنين خوابي ديده ام. محل اين درخت را با تمامي باغ وقف كرده ام بر اين سيد و شيعيان كه مرده هاي خودشان را در آنجا دفن كنند. پس حضرت عبدالعظيم بيمار شد و دار دنيا را وداع كرد. او را در همانجا به خاك سپردند و در جيب قبايش رقعه اي يافتند كه در آن نسب شريف خود را نوشته بود. بقعه ديگر به نام امامزاده طاهر در طرف شرقي صحن عبدالعظيم زيارتگاه بود. ما نيز زيارتش كرديم. بعد به مسجد زيرزميني كه در مقابل ايوان مبارك بود، رفتيم. واعظي در منبر بود. بيان شيواي او ما را جلب كرد، در پاي منبر نشسته تا آخر مجلس كه منتهي به ذكر مصيبت حضرت سيدالشهداء (عليه السلام) نمود. چنانكه رسم تمامي اهل منبر است كه مجلس را با ذكر مصائب آن حضرت خاتمه مي دهند. بعد يك و نيم به غروب مانده با ترن به طهران برگشتيم.



شب چهارشنبه هفتم ماه صيام



از منزل بعد از افطار قدمي در خيابان زديم. در اواسط خيابان چراغ برق قهوه خانه اي بود كه دري به حياط خوش قطعه اي داشت كه آب جاري از آن جا مي گذشت. چون از هر طبقه به آنجا رفت و آمد مي كرد[ند] از اهل عمايم و تجار و غيره. ما نيز هوس كرديم كه سيري از آنجا بكنيم. لذا رفتيم در يك گوشه قرار گرفتيم، مستخدمهاي با ادب داشت. مقداري در آنجا تنفس كرده، با چايي و قليان و صحبت متفرقه و تماشاي واردين و صادرين برگزار كرديم. چون اين براي ما تازه گي داشت، تا حال به همچو جايي كه درش بر روي طبقات باز باشد، وارد نشده بوديم. بعد مقداري هم در خيابان گردش كرديم كه آنهم براي ما تازگي داشت(81). بعد به منزل برگشته، باقي وقت را در منزل گذرانده.



باغ سردار معتضد



هنگام سحور به رستوران رفتيم. بعد از صرف سحري كه مراجعت به منزل كرديم و چايي خورديم، رفقا ميلشان اين شد كه به باغ سردار معتضد برويم و آنجا بي سر و صداست، در آنجا بخوابيم. بيداري شب و درازي خيابان كه با پاي پياده رفتيم ما را خسته كرد. اين بود كه به مجرد رسيدن باغ خواب استقبالمان كرد. هر يك زير يك درختي دراز كشيديم. ولي مورچه امان نداد و اتصالاً از سر و كله و گوش و چشم من راه مي رفت. بالأخره خواب از چشم من پريد، نتوانستم، بخوابم. ناچار به همان حال خستگي رفقا را كه گرم خواب بودند. گذاشته به منزل برگشتم، يك دو ساعت بود خوابيده بودم. آقاي آقا ميرزا ابوالقاسم تشريف آورده، بيدارم كرد. من ماجراي باغ را عرض كردم. فرمود: من هم ميل دارم آن باغ را ببينم. اين دفعه با درشكه رفتيم، ديديم آقايان رفقا همانطور گرم خوابند، خواستيم: كفش آقا ميرزا محمد را از پايش درآريم. بيدار شد، آقا ميرزا قوام هم از همهمه ما بيدار شد. آقاسيد جواد را هم بيدار كرديم و شروع كرديم در باغ گردش نمودن. آقا ميرزا ابوالقاسم روزه دار نبود. با طالبي صرف نهار نمود. ما نيز در حوض آب تني كرديم و قدري راحت شديم. خلاصه تا دو به غروب پوست و پلاسمان در باغ بود. بعد به طرف منزل عازم شديم. آنجاها چون خارج شهر بود. درشكه در آنجا پيدا نمي شد، اتفاقاً از باغ يك درشكه بر مي گشت. جاي سه نفر بود. قرار گذاشتيم آقا ميرزا قوام و آقا ميرزا محمد در خدمت آقا ميرزا ابوالقاسم به منزل بروند و تهيه افطار ببينند و من با آقا سيدجواد قدم زنان برويم. الحاصل آنها بساط افطار را چيده بودند، ما به سر سفره رسيديم.



شب پنجشنبه هشتم ماه



بعد از افطار آقاي اعتضاد دفتر؛ پسر آقاي اسعد الذاكرين آمد (اسعد الذاكرين طهراني است، چند سال است مي آيد در دهه محرّم به امير افشار روضه مي خواند و بعد از دهه برمي گردد، در زنجان تا آخر صفر در مجالس به روضه مي رود، سابقه مان با او از اين راه بود). حال آقاي اسعد را پرسيديم. گفت: به مشهد مشرف شده، آقاي اعتضاد با اين كه به زنجان آمده بود و با او سابقه شناسايي داشتيم و او هم مدير مدرسه داريوش بود كه در نزديكي منزل ما بود و ما هم هر يك چندين بار از در آن مدرسه عبور مي كرديم. او گفت: من نيز غالباً در درِ مدرسه مي ايستم. با وجود اين در اين مدت اتفاق ملاقات با او نيفتاده بود.



انتخاب وكلاي طهران



باري او گفت: امشب حوزه انتخاب وكلاي طهران در مدرسه ما است. بد نيست كه شما هم تشريف بياوريد. ما هم وعده داديم كه بعد از دو سه ساعت كه حوزه منعقد مي شود، حاضر باشيم. پس اعتضاد بعد از چند دقيقه رفت. من و آقا سيدجواد و آقا سيد علي اكبر به ديدن نصرت لشكر و منصور لشكر؛ فرزندان مرحوم نصير لشكر كه با آقا سيد جواد سابقه ارتباط خلخال داشتند (چون در آنجا علاقه ملكي داشتند) رفتيم، از آنجا به مدرسه داريوش برگشتيم، رفقاي ديگر نيز آمدند. بعد از انجام مراسم مجلس شخصي به نام آزاد مراغه اي تقريباً يك ساعت در اطراف انتخاب وكيل نطق كرد(82).



از جمله حرفي كه زد اين بود كه در مقدمه نطقيش گفت: متقدمين از حكماء اصول موجودات عالمِ عناصر [را]، به سه قسمت تقسيم كرده اند: جمادات و نباتات [و ]حيوانات. و لكن متأخرين از آنها تكثير اقسام كرده، فاصله هايي را در بين آنها يافته اند. مثلاً مرجان مي گويند: فاصله است بين جماد و نبات، و ميمون فاصله است بين انسان و حيوان (مقابل انسان) و هكذا اكنون ملاحظه كنيم كه ما داخل كدام يك از اين طبقات هستيم تا آخر آنچه كه گفت. (نگارنده اين حرف را تازه شنيدم. بعضي گفتند: اين حرف يا نظير آن از داروين است كه مي گويد اصل انسان ميمون بوده، به هر حال اصل انسان ميمون باشد و يا ميمون موجودي باشد بين انسان وحيوان، در ميان افراد خود انسان هستند افرادي كه فاصله بين انسان و حيوان هستند).(83)



بعد از او شيخي پيرمرد به نطق برخاست.(84) (زيرگوشي پرسيديم كه اين كيست؟ گفتند: آقاي حاج ميرزا حسن رشديه است)، چون اول مدرسه جديد به نام رشديّه، او در ايران تأسيس نموده، لهذا شهرتش رشديه شده.(85) او نيز نطقي كرد، از جمله حرفهايش اين بود كه گفت وقتي كه در محفلي كه جمعي از علما و مجتهدي بودند،(86) شخصي پرسيد كه تعرفه گرفتن، حكمش چيست؟ آقايان رو به من كردند كه مشروطه خواه تر از ما شما هستيد. جواب اين سؤال با شماست. من گفتم: تعرفه گرفتن واجب است. آقايان به همهمه افتادند كه دليل بر وجوب آن چيست؟ من گفتم: دليل بر آن اين آيه شريفه است: «يا أيها الذين آمنوا انا خلقناكم من ذكر و انثي و جعلناكم شعوباً و قبائل لتعارفوا [حجرات/13]» يعني اي آناني كه ايمان آورده ايد، ما شما را خلق كرديم، از مرد و زني و شما را شعبه ها و قبيله ها قرار دادم تا اين كه تعرفه بگيريد. بعد گفت كه خداوند در كلام بعدي كه فرموده: «ان اكرمكم عندالله اتقيكم» حال وكيل را بيان نموده و فرموده كه وكيل با تقوي را انتخاب كنيد. تا آخر آنچه كه ذكر نمود.



ولي آيه شريفه درباره ثابت بن قيس شماسي نازل شده، چون به نسب مردي از اصحاب استهزاء كرد. اين آيه وارد شد. مفاد آن اين است كه ما شما را از يك مرد و يك زن آفريديم، يعني نسب شما بالأخره به يك مرد و يك زن منتهي مي شود و شما را شعبه ها و قبيله ها قرار داديم تا اين كه به نام شعبه و قبيله يك ديگر را بشناسيد، نه اين كه با آن به يكديگر تفاخر كنيد. پس اين آيه به موضوع تعرفه و وكالت مربوط نيست.



باري از آنجا به منزل برگشتيم. آقا صفي اخوي زاده آقا هبةالله خلخالي و آقا شيخ مرتضي پسر مرحوم آخوند ملاعلي نهاوندي (صاحب تشريح الاصول) آمدند. قدري در خدمت آنها بوديم تا اين كه تشريف بردند و آقا صفي ما را فردا براي افطار به منزل آقا هبةالله دعوت كرد.



روز پنجشنبه هشتم ماه مبارك



ثلث روز با خواب و ثلث ديگرش را با گردش كه منتهي به سواري ترن شد كه ما را به زاويه مقدسه رسانيد و ثلث آخر را هم در زاويه مقدسه گذرانديم، ولي هنگامي كه در اطاق خط آهن بوديم همه تشنه بوديم. الا اين كه در ورود شاه عبدالعظيم قبل از زيات به حمّام رفتيم. در آنجا قدري در آب سرد شنا و آب تني كرديم كه به كلي عطش ما زايل شد. با اين كه حمام عطش مي آورد، ولي چاله حوض حمام معامله به عكس آن كرد، يعني عطش ما را زايل نمود. خلاصه با التهاب عطش وارد حمام شديم بي آنكه از تشنگي اثري مانده باشد، بيرون شديم و در كمال راحتي مشرف به حرمين شريفين (شاهزاده عبدالعظيم و حمزه) شديم.



قبر ناصرالدين شاه را كه مجسمه او از سنگ مرمر روي قبر بود زيارت و تماشا كرديم و در مقبره ناصرالدين شاه قبر مرحوم حاج ملاعلي كني را(87) زيارت كرديم و قبور ديگر از علماء و غيره در همين بقعه بود، زيارت نموديم. در مقبره سپهسالار مجسمه او را هم تماشا كرديم. بعد در صحن مبارك لب نهر (نهر بزرگي است كه از جلو ايوان مبارك مي گذرد) نشسته منتظر شديم كه آقا سيدجواد بيايد به شهر برگرديم. آقا ميرزا قوام و آقا ميرزا محمد بنا داشتند كه شب در زاويه مقدسه باشند، ولي ما چون وعده افطار داده بوديم، مجبور بوديم كه به شهر برگرديم. اين بود كه آنها از ما جدا شدند و من و آقا سيد علي اكبر به انتظار آقا سيد جواد نشستيم تا اين كه آمد ولي ما تا پاي ماشين برسيم، سوت(88) حركت ماشين را زدند. دست ما نرسيد. وسيله ديگر هم نبود، غير از الاغ آنهم اولاً بيشتر از دو تا پيدا نشد، و اگر هم پيدا مي شد، معلوم نبود كه تا موقع افطار ما را به وعده گاه ما برساند. اين بود كه از انجاز وعد معذور و ناچار ماندني شديم. پس برگشتيم. به زحمت ميرزا قوام و ميرزا محمد را پيدا كرديم تا لوازم افطار تهيه نموده به ابن بابويه رفتيم.(89)



در آنجا نهر جاري در وسط صحن بود، هوا هم صاف و نور ماه در شب نهم از نصف دايره گذشته بود. خلاصه آخر به خير شديم و خيلي خوش گذشت. چون دم دروازه صحن قهوه خانه بود. چايي و قليان از آنجا مي آوردند. حوائج ديگر نيز از آنجا [رو] براه مي شد،



مزار ابن بابويه



بعد از افطار مشرف به مزار مبارك ابن بابويه شديم. اين محمد بن علي بن الحسين است صاحب كتاب من لايحضره الفقيه، از اجله محدثين است. قبر والد بزرگوراش را در قم زيارت كرديم و قبر خودش را در اينجا.



از مرحوم شيخ بهايي نقل نموده اند كه فرمود: وقتي كسي از من پرسيد كه صدوق افضل است يا زكريا بن آدم، من گفتم: زكريا بن آدم به جهة توافق اخبار از ائمه (عليه السلام) به مدح او، شبي مرحوم صدوق را در خواب ديدم كه به من عتاب كرد و فرمود: تو از كجا دانستي زكريا بن آدم افضل از من است، آنگاه از من روگردان شد.



جسد سالم شيخ صدوق



در كتاب روضات الجنات [6:140] مي نويسد كه در حدود سنه هزار و دويست و سي و هشت [1238] از شدت بارندگي و طغيان سيل رخنه در قبر شريف بروز نمود، خواستند آن را مرمت نمايند، اطراف آن را كندند، به سردابي رسيد كه مدفن آن بزرگوار بود. در آنجا جسد شريف او را سالم يافتند كه عاري از كفن شده، ولي مكشوف العورة نيست. در انگشتان وي اثر خضاب بود و در اطراف انگشتان رشته هايي از كفن پوسيده، مانند فتيله باقي مانده. در طهران اين خبر كه شايع شد جماعتي از علما و اعيان مركز داخل سرداب شده، مشاهده كردند؛ حتي فتحعلي شاه هم خودش خواسته داخل سرداب شود، ولي رجال و اركان دولت صلاح نديدند كه او به سرداب داخل شود، اما به تواتر، مطلب به مرتبه عين اليقين رسيد. پس شاه امر فرمود، آن رخنه را گرفتند و بقعه شريفه را تزيين نمودند.



استاد ما حضرت آقاي آقا شيخ زين العابدين زنجاني از استاد خود آقاي شريعت اصفهاني كه فعلاً در نجف مدرس و در عداد مراجع تقليد است(90) او هم از پدر آقاي حاج شيخ رحيم كه در كربلا فعلاً پيشنماز است، نقل كرد كه گفته بوده من خودم از جمله داخلين در سرداب بودم كه جسد شريف آن جناب را زيارت و مخصوصاً دست به بازويش زدم كه چاق و سمين بود. باري وفات صدوق در سنه سيصد و هشتاد و يك [381] اتفاق افتاده رحمةالله عليه.



بعد از چند ساعت برگشته به زيارت حضرت عبدالعظيم، شب جمعه بود كه بساط سينه زني در بالاسر حرم و دعاي كميل در بعضي از حجرات صحن برپا بود. ما نيز در گوشه و كنار استفاده مي كرديم. بعد لب حوض صحن نشسته، بعضي از مراسلات كه لازم بود، از جمله مرقومه حقير خدمت استاد محترم آقاي شيخ زين العابدين لازم بود كه عرض كنم، مشغول نوشتن آنها شديم. تا اين كه وقت سحر در چلوپزخانه صرف سحري كرده و در قهوه خانه چايي خورديم و در مسجد زيرزميني نماز صبح را خوانديم. و همانجا هم دراز كشيده تا نزديكي ظهر خوابيديم. بعد [رفقا ]مي خواستند به شهر برگرديم. ولي من دعا و زيارت عصر جمعه را مغتنم مي دانستم. اين بود اينقدر بگو بشنو كردم كه ماشين ظهر حركت كرد و آنها هم ناچار ماندني شدند، تا اين كه بعد از تكميل نماز و دعا و زيارت با ماشين عصري به شهر برگشتيم. ولي در پا[ي ] ماشين آقا ميرزا ابوالقاسم را ملاقات نكرديم كه از شهر آمده بود. ما مي رفتيم او وارد شده بود و الا اگر ملاقات مي كرديم با او به صحن مراجعت مي كرديم. به هر حال شب و روز نهم را در شاهزاده عبدالعظيم گذرانديم.



شب شنبه دهم ماه مبارك



در افطار از شاه عبدالعظيم ماست آورده بوديم، دوغ درست كرديم. در اينجا حرف كسي را يادآوري كردند كه گفته بود: من كباب را فقط براي اين مي خورم كه مرا به خوردن دوغ به اشتها بياورد. من گفتم: آن شخص دوغ را خوب شناخته ولكن كباب را خوب نشناخته كه اين را مقدمه آن قرار مي داده. بعد از افطار آقا سيدجواد و آقا سيدعلي اكبر به منزل آقا سيد هبةالله رفتند كه عذر ديشبي ما را كه نتوانستيم به افطار به منزل ايشان برسيم، بخواهند. حقير هم با آقا ميرزا قوام و ميرزا محمد به منزل آقاي مجدالاسلام رفتيم. آقا ميرزا احمد و آقا ميرزا ابوالقاسم نيز آمدند. تا ساعت چهار و نيم از شب آنجا بوديم. بعد باقي شب را در مدرسه سپهسالار برگزار كرديم، تا اين كه در كافه صرف سحري و در منزل صرف چايي كرده، نماز صبح را خوانده خوابيديم.



روز شنبه دهم ماه



بعد از انجام وظايف لازمه از خواب و غيره، قدم زنان از خيابان باب همايون سير نموده از جلو در الماسيه رد شده در نزديكي نقاره خانه،(91) آب شاه را ديديم كه در آنجا آفتابي شده، آبش خنك بود. قدري به سر و صورت زديم و خنك شديم. بعد به سراي حاج رحيم خان رفتيم. در آنجا لب حوض نشسته بوديم. آخوند ملاوهاب زاهد آمد(92) گفت: من چهارصد تومان به آقا يوسف پسر حاج مناف داده بودم كه به طهران حواله داده بود. پيش از اخذ وجه حواله قصه قتل مشهدي رزاق علاف اتفاق افتاد. از آن وقت تاكنون سه ماه است سرگردان مانده ام. نمي دانم عاقبت امر يوسف چه خواهد شد.



قصه قتل مشهدي رزاق علاف



اما تفصيل قتل مشهدي رزاق آن است كه او علاّف بود. معامله گندم مي كرد. از ارباح اين معاملات وجهي به دست آورده بود. ولي چون خود عرضه معاملات مهمّه را نداشت، با حاج مناف صراف كه عرضه دار بود شركت نموده بود كه با اربابها و مالكين دهات به دستياري او به خريد و فروش غله دست رس شود. از قرار نقل راوي (العهدة عليه) كه او ده دوازده هزار تومان هم به حاج مناف داده بود كه چرخ صرافي خود را با آن به راه انداخته بود. تا اين كه حاج مناف وفات كرد. آقا يوسف پسر او رشته اورا در دست گرفت. چهار پنج سال بود كه طرف معامله مشهدي رزاق آقا يوسف بودو آقا يوسف هم در تجارت شهرتي بسزا يافت كه مردم او را يكي از ثروتمندانگمان مي كردند.



راوي مي گفت: ده پانزده هزار تومان جنس تجارتي او در راه همدان به دست قشون روس افتاد كه به غارت بردند. ولي آقا يوسف اين را به روي خود نياورد كه مبادا اعتبارش در بازار صدمه بخورد، الاّ اين كه رزاق از ماجرا خبردار شد و در صدد تفريق حساب با او برآمد. او نيز حساب اين را كرد كه اگر طلب او را بدهد، مايه تجارتش از دست خواهد رفت. فكر به اين رسيد كه رزاق را از بين ببرد تا اين طلب از بين برود. اين بود كه شب چهارشنبه دهم جمادي الثانية هزار و سيصد و سي و پنج [1335] او را به منزل خود دعوت كرد. در آنجا به دستياري بعضي از خويشانش او را خفه كرد. از قضا فرداي آن روز شيريني خوراني صبيه رزاق هم بود كه از مردم دعوت كرده بود. از رزاق چند روزي خبري نشد. به نظميه خبر دادند. نظميّه بو برد كه يوسف بايد خبر داشته باشد. يوسف را به پاي استنطاق بردند. طوري به آرامش دل و پيشاني باز استنطاق داد كه بر همه مردم برائت او محقق شد. حتي مردم عوض او سوگند مي خوردند كه يوسف اهل اين جنايت و خيانت نيست.



هفده روز از اين ماجرا گذشت. از طهران به اسعد الدوله حكمران وقت امر اكيد صادر شد كه معماي كار رزاق بايد حلّ شود. زنده و يا مرده بودن وي كشف شود. سردار باز يوسف را تحت توقيف و استنطاق كشيد. حتّي اجزاي تظميه خانه او را با دقت جستجو كردند. اثري از جرم پيدا نكردند. اين وقت كوزه كسان يوسف آب گرفت. مطلّب عموي وي در ميدان به حكومت علناً فحش داد. فرداي آن روز كه روز بيست و نهم ماه مزبور باشد، كنيز او را استنطاق كردند. او با اشاره مطلب را فهمانيد. آمدند در خانه يوسف آستانه يكي از درهاي اطاق را شكافتند. پاي رزاق ظاهر شد. همانطور گذاشته به علما و تجار و بازاريان خبر كردند. همه آمده مشاهد نمودند. آنگاه نعش او را بيرون آوردند و چندين عكس از آن برداشتند كه سر و پايش به هم پيچيده بود.



بعد كنيز تفصيل ماجرا را گفته بود كه اول او را به چاه افكندند. بعد از دو سه روز ترسيدند كه مبادا در آنجا پيدايش كنند. اين بود كه شبانه نعش را از چاه بيرون آوردند و در آستانه در گذاشتند و چون در آنجا نمي گنجيد، لذا با شال و طناب سر و پاي او را بهم پيچيده در آنجا جاگيرش نمودند و روي آن را هم با گچ سفيد كردند. چون عمارت تازه ساخت بود، گچ آنجا با ساير نقاط فرقي نداشت. اين بود كه اين جنابت بر گردن يوسف ثابت شد. پس او را در طهران برده زنداني كردند.(93) پول ملاوهاب زاهد نيز از اين جهة در هوا مانده تا عاقبت چه شود.



قتلهاي سياسي مشكوك



باري با ملاعبدالوهاب از سراي حاج رحيم خان بيرون آمده، به منزل برگشتيم. در آنجا خبر آوردند كه امروز بعد از ظهر منتخب الدوله، برادر اميراعلم را كشته اند. تفصيل را چنين نقل كردند كه او در درشكه كرايه از خيابان اميريه مي رفته، سه نفر از پشت درشكچي را صدا كردند كه نگهدار. او نگه نداشت و بلكه به سرعت راند. آنها از عقب رسيده، يك تير به پاي درشكچي زده بودند، افتاده بود. آنگاه پاي به ركاب گذاشته از دو طرف تير زده، كارش را تمام كرده بودند.



دو سه ماه قبل نيز متين السلطنه، مدير روزنامه عصر جديد را كشتند. نقل كردند كه كشنده او اول پاكتي روي ميز وي گذاشته بود. او دست بلند كرده بود كه پاكت را بردارد. اين با دو سه تير كار او را ساخته بود. نوكر او خواسته بود او را دستگير كند، با يك تير ديگر او را هم كشته بود. اين قتلها از كجاست و براي چه منظور است؟(94) چندي قبل هم مرحوم آقا ميرزا محسن را كشتند.



باري به منزل برگشتيم، ديديم آقا ميرزا يعقوب به منزل ما آمده و چيزي نوشته بود كه آمدم تشريف نداشتيد. اين بود كه ما شب يكشنبه يازدهم شهر رمضان بعد از افطار به منزل آقا ميرزا يعقوب رفتيم. در آنجا صحبت از ترور منتخب الدوله شد، هر كس حدسي زد كه اين از كجاست و براي چه منظور است. من چون اين حدسها را سنگ بر تاريكي انداختن مي دانستم، مستمع آزاد بودم. گوش مي دادم تا اين كه آقايان سياسيّون حرفها و سياست بافيهاشان تمام شد و در حدود پنج از شب قدم زنان و گردش كنان از راه خيابان به منزل آمديم.



روز يكشنبه



اعتضاد دفتر به منزل ما آمد و ما را به مدرسه داريوش برد. در آنجا وضع اطفال و چگونگي تدريس و كيفيت امتحان آنها را به ما گزارش داد. چون مدرسه سرداب خنكي داشت، اعتضاد ما را به آنجا برد و با هواي خنك آنجا از ما پذيرايي كرد. حقيقتاً پذيرايي گرمي شد، براي اين كه ما روزه دار بوديم. غير از جاي خنك و آزاد چيزي به درد ما نمي خورد. اين بود كه قسمت عمده روز را در آنجا گذرانديم. بعد عصر به منزل برگشتيم و به انتظار آقا ميرزا يعقوب كه وعده داده بود بيايد، نشستيم، آن هم نيامد.



شب دوشنبه دوازهم ماه



بعد از نماز و افطار به منزل آقا ميرزا احمد رفتيم. در آنجا در ضمن نقل حرفهاي مختلف پاي حرف جن به ميان آمد.



داستانهايي از جن



آقاي آقا ميرزا احمد داستانهايي از جنها نقل كرد و فرمود: آنها مدتي زياد دست تعرض به مرحوم عمّم آقاي حاج ميرزا ابوطالب باز كرده بودند. سنگ و كلوخ به عمارت ايشان مي انداختند و به مجمعه نهار و شام آن مرحوم ريگ و خاشاك مي ريختند. ولي آن مرحوم اصلاً واهمه نداشت، حتي از نوكرها خواسته بودند كه شبها در خدمتش باشند، اجازه نداده بود. بلكه خود تنها شب را در عمارت روز مي كرد، در حالي كه سنگ و كلوخ از اطراف مي باريد. روزي فرموده بود: تا كي سنگ مي اندازيد، گاهي پول هم بيندازيد. با تمام شدن اين حرف يك سنگ بزرگي به جلوي آن مرحوم انداخته بودند، تا اين كه روزي مردي آمده، گفته بود: من چاره آن را مي كنم، به شرط اين كه تمام اهل منزل از زن و مرد، كوچك و بزرگ از پيش من بگذرند. آنها هم يكي يكي، حتي نوكر و كلفت از مقابل آن گذشته بودند تا اين كه نوبت رسيده بود به يك نفر از كلفتها، او گفته بود: هر چه هست در سر اين است. اين را از اين خانه بيرون كنيد تا آسوده شويد. همانطور كرده، از تعرض آنها راحت شده بودند. آقا ميرزا احمد فرمود: مرحوم آقا تفصيل اين مطالب را به مرحوم آقاي والد (مرحوم آقاي حاج ميرزا ابوالمكارم)(95) نوشته بود. همان نوشته را من دارم.



نگارنده هم درباره جن حكايتي نقلاً از مرحوم آقاي حاج ميرزا ابوالمكارم شنيده بودم، نقل كردم و آن اين بود كه استاد ما آقاي شيخ زين العابدين از آن مرحوم نقل فرموده كه ما در مراجعت از زيارت بيت الله در كشتي بوديم. روزي انتشار يافت كه مرحوم آقاي آخوند ملاعلي قارپوزآبادي (صاحب صيغ العقود و معدن الاسرار) وفات يافته، ما تعجب كرديم كه چند روزي است ما در كشتي هستيم. وسط دريا منقطع از اخبار جهان اين انتشار يعني چه؟ فرمود: ما تاريخ گذاشتيم، بعد معلوم شد كه آن مرحوم همان روز انتشار خبر(96) وفات كرده، معلوم شد كه اين خبر از ناحيه جنها رسيده (چون آن زمان نه تلگراف و تلفن بي سيم بوده و نه راديو بوده)



حكايت ديگر كه آقاي نظام العلماء(97) فرموده بود، من نقل كردم. فرمود: من در قريه مشكين بودم، از علاء الدوله حكمران، به من كاغذي رسيد كه جشن قرن دويم اعليحضرت همايوني (ناصرالدين شاه) منعقد است، لازم است كه شما در شهر باشيد. من مهيا شدم كه به شهر بروم، ملا ملك آمد و گفت: ملاّ الله يار مي گويد: نون رفت. شاه را مي كشند. من ملاّ الله يار را احضار كرده از او پرسيدم كه نون رفت يعني چه؟ گفت: يعني ناصرالدين شاه را مي كشند. باري من به زنجان آمدم. چند روز كه جشن بود، من روزي براي عرض تهنيت خدمت علاءالدوله رفتم. ديدم كه او با حال انقباض و پريشاني نشسته، من كه نشستم، رو به من كرد و گفت: خاك بر سر ايران شده، آنگاه تلگرافي را به من داد كه خبر كشته شدن شاه بود، لهذا جشن مبدل به عزا و تهنيت مبدل به تعزيت شد. فرمود: بعد كه مظفرالدين شاه به سلطنت رسيد. او از تبريز حركت نكرده بود، من به مشكين برگشتم. بعد از چند روز باز كاغذي از علاءالدوله رسيد كه مظفرالدين شاه از ميانج(98) حركت نموده، من به استقبال رفتم، شما نيز به زنجان معاودت كنيد، من مي خواستم به شهر برگردم. ملاّ الله يار را خواستم از او پرسيدم كه اين شاه حالش چگونه است؟ گفت: اين يا چهار سال عمر دارد يا دوازده سال. از قضا همانطور شد.(99) ملاالله يار شخصي بود كه خفّتي در عقل داشته، مي گويند: جنها با اين گونه اشخاص سر و كار پيدا مي كنند. آقاي نظام العلماء فرمود: اهالي مشكين از او قضايايي نقل مي كردند، من باور نمي كردم. ولي اين دو قضيه را خودم از او شنيدم.



باري مجلس با اين قبيل گزارشات برگزار گرديد و بعضي از كتابهاي عتيقه نيز آقا ميرزا احمد به ما نشان داد، از آن جمله ديوان حافظ بود كه به آقا ميرزا ابوالقاسم هديه كرد. تا اين كه از منزل آقا ميرزا احمد در خدمت خود آن جناب بيرون شديم. قدري گردش كرديم و قدري هم در پيش يكي از حجرات مدرسه سپهسالار نشستيم. نزديكي سحر از آقا ميرزا احمد جدا شديم. به رستوران آمديم كه سحري بخوريم، ديديم كه طبخ آنجا تمام شده، نان هم پيدا نكرديم. ولي در نزديكي خيابان اميريه، چلوپزخانه پيدا كرديم. چلوكباب خوبي داشت. در آنجا صرف سحري كرده، برگشتيم. در منزل هم صبح نشده، دستمان به چايي رسيد. از قافله عقب نمانديم، تا اين كه نماز صبح را خوانده خوابيديم.



روز دوشنبه دوازدهم



در حدود ظهر از خواب بيدار شده، به حمام رفتم. از آنجا سري به منزل آقا ميرزا يعقوب زده، نماز ظهر و عصر را آنجا خواندم، چند قطعه عكس در آنجا ديدم؛



سرانجام ستارخان و سالارخان



از جمله عكس ورود ستارخان سردار مشروطه و باقر خان سالار مشروطه بود به طهران كه استقبال مفصلي از آنها نموده بودند، در زنجان نيز استقبال باشكوهي كردند. طاق نصرت ترتيب داده بعضي از كوچه هاي سر را ه را آئين بندي كرده بودند. اغلب اهالي شهر از وجوه و اعيان بودند. سواره و سرباز نظام نيز صف سلام بسته بودند. خلاصه با اين جلال و احترام از شهرهاي سر راه گذرانده با شكوه تمام وارد مركز نمودند.



در زنجان سيد عبدالله نام از كسي شكايت داشت. عريضه تظلم در اين باب به ستار خان نوشته بود. او در حاشيه آن خطاب به عدالت الملك كه آن روز رئيس عدليه بود كرده نوشته بود:



اي خواجه، اي عدالت اين ملك تار ومار بنگر ، به سوگواري اين سيد نزار

حكمي در اين خصوص به قانون عدل كن مشعوف ساز خاطر ستار خاكسار

در سال هشتم از ده سيم ز چارمين صد از هزار دويم و سيزده هم از بهار



(اگر خود او نوشته باشد، معلوم مي شود كه شخصي اديب بوده، ولي احتمال مي رود كه كس ديگر از ادبا كه مصحوب او بوده، نوشته باشد.



باري روز نوزدهم ماه ربيع الأول سنه 1328 به زنجان وارد شدند و روز بيست و دويم كه روز سيزده بهار بود، از زنجان به طرف طهران حركت نمودند.



مقصود از احضار آنها به طهران جدا كردن آنها بود از تبريز كه مركز نفوذشان بود. چون مشروطه طلبها از نفوذ آنها حداكثر استفاده را كردند و مشروطه شان را گرفتند و خرشان را از نهر گذراندند، ديگر احتياج به اين نفوذ نداشتند. وجود امثال آنها مانند چتري بود كه براي استفاده باز كرده بودند، وقتي كه باران قطع شد، چتر را جمع مي كنند. اين بود كه باران سياست چون قطع شده بود، وقت جمع كردن اين چتر بود، لهذا آنها را با اين جلال و حشمت به طهران وارد كردند كه نفوذشان را بگيرند. آنها هم باور كرده بودند كه واقعاً اين قدر جاه و جلال پيدا كرده، در مركز مشير و مشار و حكمران خواهند بود، ولكن يك سال نگذشت كه از آنها اسلحه خواستند و آنها ندادند و مقاومت كردند. در جنگ پاي ستارخان را گلوله توپ يا تفنگ شكست و اسلحه او را هم از او گرفتند. آخر رفت گويا در رشت، وفات كرد. از اواخر امرشان خبر ندارم. شايد در كتب تواريخ مشروطيت باشد.



باري در منزل آقا ميرزا يعقوب عكسهاي علمداران مشروطيت را تماشا مي نموديم. آقا سيدجواد هم آمد. بعد با هم به مصاحبت آقا ميرزا يعقوب بيرون آمده، قدري در خيابان و بازار قدم زده، روز روزه را به غروب رسانيديم. از خيابان باب همايون بيرون آمده، در ميدان توپخانه از آقا ميرزا يعقوب جدا شديم. در راه يك نفر را ديدم، نمي دانم گبر بود، يا نصراني، با زنش سوار درشكه بود، سگي هم پهلوشان بود كه قلاده نقره در گردن داشت. از ديدن آن، دوچيز خاطرم افتاد: يكي آنكه وقتي يك بيت شعري خيلي خوش مضمون ديدم كه شاعرش آن را در مدح بني اميه كه اصلاً مناسبت با آن نداشت ساخته بود. حسن مدح و بدي ممدوح من را متأثر ساخت. در حاشيه آن نوشتم كه اين بيت درباره بني اميه به قطعه جواهر مي ماند در گردن سگ.



و ديگري از سعادتمندي اين سگ آن سگ سعادتمند خاطرم افتاد كه دو سه سال قبل در روزنامه اي خواندم كه يك نفر از اهل بوستان(100) كه گويا از شهرهاي روسيه باشد، تمامي مايملك خود را به سگ خود كه نامش بيت باشد، وصيت كرده بود و حكومت هم وصيت او را امضا نموده و عايدات املاك موصي هر سال دوازده هزار فرانك است. من از اين وصيت تعجب مي كردم كه اين مال به چه درد آن سگ خواهد خورد. بعد با خود گفتم: تعجب ندارد، مالي كه براي خرج نباشد، فرق نمي كند كه صاحبش كسي باشد كه نتواند خرج كند و يا سگي باشد كه نتواند خرج كند.



شب شنبه، سيزدهم



آقا ميرزا قوام برخلاف عادت هميشگي امشب نماز مغرب و عشا را مقدم بر افطار قرار داد. بعد از افطار با آقايان خلخاليها (آقا سيدجواد و آقا سيدعلي اكبر) به منزل آقا هبةالله خلخالي رفتيم. او خيلي آدم گرم و خوش محضر بود. ميلش اين بود كه غالباً با او تماس بگيريم.(101) و ما نيز به ملاحظه ميل او بي ميل نبوديم كه خدمتش برسيم. باري تا ساعت چهار و خورده اي آنجا بوديم. بعد به منزل برگشتيم. آقا سيد جواد مباحثه را سر كرد. خطاب به من كه اين چه روزگاري است كه شما بر سر ما آورديد. چون آقا سيد جواد خيال نداشت كه كمتر از بيست روز در طهران بماند و ميل هم نداشت كه بيشتر از نه روز قصد اقامه كرده باشد، تا اين كه كلاه بر سرِ روزه ماه مبارك بگذارد. من هم ديدم كه خيال اقامت بيست روز به قصد اقامه ده روز امكان پذير نيست. اين بود كه نگذاشتم كلاه بر سر روزه بگذارد، ولي او هر روز كه تشنه مي شد با من مباحثه مي كرد كه اين چه مصيبتي است كه تو بر سر ما آوردي. امروز هم چون قدري عطش داشته، بدين جهت تشنه مباحثه با من بود. من هم اقناعش مي كردم. ولي باز هر وقت تشنه مي شد، مباحثه را از سر مي گرفت.



روز سيزدهم: غالب اوقات روز را در منزل بوديم. با مطالعه و گفت و شنود متفرقه روز را گذرانديم.



شب چهارشنبه چهاردهم ماه



وعده داده بوديم كه به منزل آقاي اعتضاد دفتر برويم. در اين اثنا كه عازم بوديم، نوكر آقاي مجدالاسلام آمد كه آقاي مجد مي فرمايد: تشريف بياوريد اينجا، ما عذر خواستيم كه با كسي وعده ملاقات داريم. پس با رفقا به منزل اعتضاد رفتيم. يك نفر جواني هم آمد. اعتضاد گفت: پسر شهزاده ركن الممالك است. او نيز آدم اصيل و نجيب بود، با ما خوش برخورد كرد و بعد فهميد كه ما اهل زنجان هستيم. گفت: حكومت زنجان را در اين نزديكي به والدم پيشنهاد كردند، قبول نكرد و گفت در آنجا صدرالعلماء يا صدرالاسلام، غرض كسي است كه لقب صدر دارد. او مانع پيشرفت حكومت است. لذا حكومت زنجان را قبول نكرد، به حكومت كاشان منصوب شد. من فهميدم كه مقصودش آقاي نايب الصدر(102) بوده، چون از صاحبان القاب صدر كسي كه حاكم از او ملاحظه داشته باشد فقط نايب الصدر است كه با حكام سر به سر مي گذارد. من اين رشته به دستم آمد كه بودن مردان بانفوذ و باعرضه در شهري حكومت آن شهر را كم ارزش مي كند. چون حاكم خيلي آزاد و تام الاختيار نمي شود.



باري از شب تقريباً پنج ساعت رفته بود از منزل اعتضاد بلند شده به منزل برگشتيم. به عادت هر شب باقي شب را در منزل گذرانيده و سحري را در رستوران خورده، براي چايي به منزل برگشتيم. بعد از دعا و نماز سر به بستر استراحت گذاشتم.



روز چهارشنبه چهاردهم شهر صيام



خوابم بيشتر از سه ساعت نشد، بد خواب شدم. ديگر خواب به چشمم آشنا نشد. لؤلوة البحرين كتاب اجازه صاحب حدائق رفيق سفرم بود. خود را به مطالعه آن مشغول كردم تا اين كه رفقا بيدار شدند. پا شديم، با ميرزا قوام و ميرزا محمد در سراي حاج رحيم خان به حجره آقاي حاج سيد حسين اردبيلي(103) رفتيم، در آنجا مذاكره تنزل قيمت منات روس شد. گفتند: قيمت منات از شش قران به شش شاهي رسيده (بيست شاهي يك قران است)، گفتند: اين هم در اثر هرج و مرجي است كه در روسيه حكم فرماست. امپراطور را از سلطنت خلع كرده اند. لهستان را آلمان و اطريش از دست روس انتزاع نموده اند. عده كشتار و زخمي و اسيرشان به چند ميليون رسيده. گفتم: اين خسارت در اثر آن جسارتي است كه روسيها به بارگاه حضرت رضا(عليه السلام) كردند. روز دهم ربيع الاول سنه هزار و سيصد و سي [1330] روسيها توپ به قبه و بارگاه آن حضرت بستند و چه قدر مردمان بي تقصير در خارج و داخل صحن مبارك هدف گلوله ستم شدند. اين ظلمها و هتك احترام فرزند رسول خدا(صلي الله عليه وآله) نتيجه اش همين مي شود كه مي شنوي و در روزنامه ها مي خواني. يكي از ادبا اين معني را به بيان ساده به نظم آورده، مي گويد:



اعلان جنگ روس به سلطان طوس داد توپش به گنبد رضوي بانك كوس داد

بعد از دو سال شاه خراسان جواب او با بمب آسماني و توپ پروس داد



از آقاي ملك التجار نقل كردند كه گفت: يكي از صاحب منصبان روسي بعد از بمباران قبه رضوي با زبان استهزاء گفت: كه شما عقيده تان اين بود كه هر كس تير به اين قبه رها كند، تيرش به قلب خودش برمي گردد. حالا چطور شد كه ما اين قدر تير به طرف آن رها كرديم، يكي از آنها به سوي ما برنگشت. گفت: اين حرف او در دلم خيلي تأثير كرد. چون نقداً جواب نداشتم، ولي خداوند اين حرف او را بي جواب نگذاشت. چون آن قدر نگذشت كه گذار من به جهت معالجه چشمم به روسيه افتاد. همان صاحب منصب را ديدم كه در يكي از جنگها هدف تير شده، در نهايت فلاكت نزديك هلاكت است. رفتم پيش او گفتم: ديدي تير آن قبه و بارگاه چگونه به سوي صاحبش برمي گردد.



باري رشته حرف در حجره آقاي حاج سيد حسين كه يك دو ساعت بوديم، در اطراف جسارت و خسارت روس كشيده شد تا اين كه «مجلس تمام گشت و به آخر رسيد وقت». از آنجا پا شده، به منزل برگشتيم.



شب پنجشنبه پانزدهم



چيز تازه اي كه اتفاق افتاد، گرفتن ماه بود. كه تمام قرصش گرفته شد. ما بيرون بوديم. وقتي ديديم كه ماه روشنايي اش كم مي شود، متوجه شديم كه ماه گرفته تا ساعت چهار از شب همه ماه گرفته شد. ما في الفور به منزل برگشته، پيش از آنكه شروع به انجلا و باز شدن بكند، نماز آيات را خوانديم. گرچه بعضي از علما وقت نماز را تا تمام شدن انجلا مي دانند، ولي مشهور اين است كه وقت ادا تا شروع به انجلا است و بعد از آن قضا است. اين بود كه ما عجله كرديم كه وقت ادا را درك كنيم و هر كس در هنگام گرفتن ماه يا خورشيد اگر ملتفت نباشد و بعد از باز شدن بفهمد كه قرص گرفته بوده قضا ندارد، مگر اين كه تمام قرص گرفته شود، در اين صورت قضا دارد. چه در وقتش بداند و يا نداند، من سوره را تبعيض كردم و در هر ركعت يك حمد و يك سوره خواندم با پنج ركوع. اما رفقا در هر ركعت پنج حمد و پنج سوره خواندند با پنج ركوع، چون هر دو جورش جايز است.



ترتيب سحري و غيره مثل روزهاي سابق، ولي بين الطلوعين به گردش رفتيم. از خيابان علاء الدولهتا جلوخان پارك اتابك در خيابان ناصريه (ناصر خسرو) رفتيم و برگشتيم. نقل كردند كه پارك را با تمامي اسباب از فرش و مبل و ميز و آلات طبخ و ادوات سفره و غيره همانطور دربست به سفير روس فروختند به مبلغي هنگفت. و لكن مي گفتند: اين مبلغ به آن هنگفتي اش در مقابل آنچه كه از لوازم زندگاني در پارك بوده خيلي ناچيز بوده، تقريباً باد آورده بوده، به باد رفته، آخر دنيا همين است.



روز پنجشنبه



من در وقت عادي بيدار شده بودم، ديدم آقا ميرزا قوام و آقا سيدجواد نيز بيدار شدند. با آنكه آنها عادتاً دير بيدار مي شدند. به هر حال با هم به منزل آقا ميرزا يعقوب رفتيم.



نشانه هاي خشكسالي



آقا ميرزا يعقوب گفت: امسال در طهران به صلوة استسقاء خارج شدند. ولي باران نيامد. من گفتم: در زنجان نيز از هشتم رجب سنه 1335 تا دوازدهم به نماز طلب باران بيرون شدند. باران نيامد، مگر به پاره اي دهات شرقي زنجان. خيلي از شهرها و قصبات را نقل كردند كه به نماز استسقاء خارج شده اند. جواب رد بر سينه آنان گذاشته شده، واقعاً خشك سالي غريبي است. دعاها نيز محبوس شده، نمي دانم جامعه مردم چه گناهي كرده اند دعاشان محبوس شده، به هدف اجابت نمي رسد. بوي گراني و قحطي(104) در مي آيد. مگر اين كه خداوند رؤوف رحم كند.



در خبر وارد است كه هيچ سال باران از سال ديگر كمتر نمي شود الا اين كه در بعضي از جاها گناه و معصيت زياد مي شود. خداوند عالم باران آنها را به كوهها و دريا و ساير جاها مي فرستد.(105)



پنج سال قبل بر اين در خمسه خشك سالي شد. روز دوشنبه شانزدهم شهر جمادي الثانية سنه 1330 به نماز استسقاء بيرون شدند، همان روز ابر پيدا شد ولي بارانش را به دهات بالاي زنجان تحويل داد. روز دويم نيز رفتند، ابرها ظاهر شد و اطراف را سيراب كرد. روز سيم باران كافي به شهر و اطراف آمد. اما اين دفعه هرچه زدند نگرفت. نه در نمازها اثري شد و نه دعاها به اجابت رسيد. مثل اين كه مردم مشمول غضب الهي شده اند كه عرايضشان در پيشگاه قدس الهي پيش نمي رود، تا عاقبت اين امر به كجا منتهي شود. خدا مي داند.



هرچه هست از قامت ناساز بي اندام ماست ورنه تشريف تو بر بالاي كس كوتاه نيست



سال پر بارش



از قضا در بين اين دو سال خشك سالي (سنه 1330 و سنه 1335) سال پربارشي قدم به عرصه وجود نهاد و آن سال هزار و سيصد و سي و سه [1333]، بود از ششم جمادي الأولي تا روز بيست و دويم آن ماه شب و روز علي الإتصال به زنجان باران باريد. (گويا طهران و شهرهاي آذربايجان هم همين طور بوده و لكن من آنچه را در زنجان ديده ام مي نويسم). تمامي سقفها چكه كرد و ديوارها خيس شد و تيرها به ديوار فرو نشست و لكن چون تير پوش بود خراب نشد و الا اگر طاق بود، طاقت نمي آورد و فرود مي آمد. مردم جاي نشستن نداشتند، چون قطرات چكه همه نقاط اتاق را مي گرفت، تا اين كه تمهيدي كه كردند اين بود كه جاجيم پشمي بالاي سرشان در وسط اطاق كشيدند كه چكه ها بر آن مي ريخت و آب آنها به وسط جاجيم سرازير شده از يك نقطه مي ريخت و زير آن يك نقطه نيز ظرفي گذاشتند كه آب در آن جمع مي شد، پس بيرون مي ريختند و آنگاه اهالي خانه در زير اطراف جاجيم نشسته از چكه محفوظ مي شدند.



باري از روز بيست و دويم شهر مزبور تا آخر ماه، هوا باز شد و باران قطع گرديد. آفتاب هم تابيد و قدري از سقفها و ديوارهاي خيسيده را خشك نمود. از اول ماه باز باران و دريچه اش باز شد، تا هفدهم ماه جمادي الثانيه، باز به همان منوال متصل باريد. اين دفعه مسجدها و حمامها كه مسقف به اطاقهاي ضربي بودند، آنها هم چكه كرد. ترس خرابي در آنها بود، الا اين كه به آن حدّ نرسيد.



بنازم خداوند فيروز را پريروز و ديروز و امروز را



پريروز از بي باراني و ديروز از باران و امروز نيز از قطع باران مردم را تنبيه كرد. اگر متنبه باشند.



در منزل آقا ميرزا يعقوب در اطراف همين خشك سالي مذاكره داشتيم كه خداوند باران رحمتش را قطع كرده، در اين اثناء آقاي وثوق همايون اردبيلي وارد شد و گفت: ما امشب انجمني داشتيم، بيست و چهار نفر حضار مجلس بود[ند]. فقط دونفر از آنها روزه دار بوده، سردار معتضد و ارفع الدوله، باقي روزه نگرفته بودند. منتهي بعضي با بهانه اي كه به عهده لقمان الدوله ها مي انداختند (كه طبيب اجازه نداد) و بعضي هم بدون بهانه و البته اين گروه مستحق تنبيه اند، گرچه تر نيز با آتش خشك مي سوزد.



بعد از چند دقيقه شيخ العراقين زاده(106) وارد شد. بعد از تبادل تعارف از من پرسيد كه از جمله مطاعن أبي بكر اين را مي شمارند كه از حضرت زهرا(عليه السلام) شاهد طلبيد، در صورتي كه شاهد طلبيدن وي مطابق قاعده بوده، چون حضرت صديقه طاهره ادعاي نحله كرد. او نيز گفت: شاهد بياور. من عرض كردم: فدك در زمان حيات رسول(صلي الله عليه وآله) در تصرف آن مخدره بود. دو سال بود كه حضرت صديقه طاهره فدك را در يد تصرف مالكانه داشت. ابوبكر فرستاد عمال حضرت را از فدك بيرون كردند. اين خود خلاف قانون بود. بعد بينه خواستن از متصرف آن هم خلاف قانون ديگر، حضرت امير(عليه السلام) با ابي بكر در اين باب احتجاج كرده، خلاصه قدري در اطراف اين موضوع مذاكره كرديم.



بعد از تفرقه مجلس با آقا ميرزا يعقوب بيرون آمديم. قدري در خيابان گردش كرديم، بعد در ميدان توپخانه با هم خداحافظي كرديم. وسط توپخانه چند عرابه توپ بود كه لوله هاي قطور داشت. ما از دور تماشا نموديم. چون سربار در دور آن نگهبان بود، نمي گذاشت مردم نزديك بيايند. اين بود كه ما از دور لوله آنها را به سه ذرع تخمين مي زديم.(107) بزرگتر از ميدان توپخانه ميدان مشق است، آن تقريباً بياباني است كه دورش ديوار كشيده اند. من طاق نماها را كه در ديوار اطراف آن بود، شمردم يك صد و بيست [120 ]طاق نما در طول، هشتاد [80] طاق نما در عرض بود. و هر طاق نما هم تقريباً بلكه تحقيقاً چهار زرع و نيم [5/4]، پس طولش پانصد و چهل [540] و عرضش سيصد و شصت [360] زرع مي شود. پس مساحت آن نزديك به دويست هزار [200000 ]زرع مي شود.(108)



شب جمعه، شانزدهم



بعد از نماز و افطار به منزل آقاي مجدالاسلام رفتيم. چون شبهاي جمعه روضه هفتگي داشت. براي استفاده آقاي ضياء الواعظين ذكر مصيبت كرد. روضه خوان ديگر نرسيد، ولي تا ساعت چهار و نيم قعده داشتيم. از آنجا به منزل آقا ميرزا يعقوب نيز سري زديم و به منزل برگشتيم. در خيابان چراغ برق يك قهوه خانه را ديديم كه در پيش آن ازدحامي است. مردم از دوش يكديگر گردن دراز كرده، مثل اين كه به منظره عجيبي تماشا مي كنند. ما نيز روي انگشت پا ايستاده، گردن دراز، راه چشمي پيدا كرديم. ديديم تعزيه خواني مي كنند (شبيه امام و زينب و غيره)، مجلس گرمي دارند. در زنجان هم شبيه خواني مي كنند، اما نه در قهوه خانه. تعجب كرديم كه اهل قهوه خانه با تعزيه سر و كار دارد[ند].



بركات دنيوي عزاداري (خلاصه ترجمه مقاله دكتر جوزف)



داستان كربلا در عالم تشيع به چندين مظاهر قدم به عرصه بروز مي گذارد. روضه خواني و تعزيه خواني و نوحه خواني و دسته در كردن، سينه زدن، زنجير زدن، قمه زدن (گرچه اخيراً آن را دولت قدغن كرده) با شؤون زياد از طوق و علم و بيرق و چراغ و غيره به جريان مي افتد و از اين راه بهره كاملي عايد اين مذهب گرديده، حتي از ملل خارجه نيز پي بر اين مطلب برده، چنانكه عالم فرانسوي (دكتر جوزف) در مقاله اي كه ترجمه عربي اش در مجله العلم درج شده بود، شرح مي دهد كه خلاصه اش اين است كه بعد از رحلت محمد بن عبدالله؛ رسول اكرم(صلي الله عليه وآله) مسلمين درباره خليفه وجانشين او اختلاف كردند. جمعي به خلافت داماد او علي (عليه السلام) قائل شدند و جمعي ديگر پدر زن او ابوبكر را به خلافت شناختند. از اينجا شكافي در وحدت آنها بروز كرد كه روز به روز اين شكاف باز و مبانيت در ميان آنها آغاز گرديد. تا آن ايام كه علي(عليه السلام) داماد او زمام امر خلافت را در دست گرفت، زن حضرت، عايشه دختر ابوبكر بر داماد او علي خروج كرد. برادر زن ديگرش معاويه در شام ادعاي استقلال نمود. جنگهاي خونين در ميان آنها شد. پس يكي خود را شيعه ناميد و آن ديگر سنّي.



عداوت در ميان آنها چنان حكم فرما گرديد [كه ] معاويه سلطان شام هر جا از پيروان داماد محمد(صلي الله عليه وآله) پيدا مي كرد مي كشت و اموال او را غارت مي نمود و آن حضرت را در منبرها سبّ مي نمود و اين سبّ تا هزار ماه دوام يافت و شيعه نيز تنفر از رؤساي آنها را از امور حسنه شمرد و از اين كه براي شيعه اقتداري نشد، مگر زماني اندك كه مدت خلافت علي بن ابيطالب (عليه السلام) باشد و در اين عهد نيز نفوذ تام براي آنها نشد (چون جنگ جمل و صفين مانع از اقتدار گرديد)، لذا پراكنده و از ترس جان خودشان پنهان شدند، تا اين كه سبط محمد(صلي الله عليه وآله) حسين بن علي با اصحابش به حكم يزيد بن معاويه سلطان شام در نزديكي كوفه به قتل رسيد. اين حادثه حائز اهميت بزرگ شد. چون پيروان علي بيدار شدند و نيرومند گرديده به مقاتلت برخواستند، (انتقام از كشندگان حسين كشيدند)، اقامه عزا بر حسين كردند و از اين كه شيعه اعتقادشان اين است كه پيشواي دين بعد از پيغمبر دوازده نفر هستند: علي و اولاد او از فاطمه(س) و قول آنها مانند قول خدا و پيغمبر واجب الاطاعة است و آنها هم تأكيد در اقامه عزا بر حسين كرده، نهايت اهميت دادند. پس اين امر جزء مذهب و اركان وبلكه از بزرگترين اركان گرديد، (اين امر با اين كه امريست مستحب، ولي هزار واجب از آن به عمل مي آيد، پشتيبان همه واجبها است).



ارزش تقيه در حفظ مذهب



اين فرقه در قرنهاي اوليه اسلاميه مثل آن فرقه ديگر بارز و آفتابي نبود، چون رياست كه موجب ازدياد تبعه است، در دست آن فرقه بود كه از قتل و غارت اين فرقه فروگذاري نمي كردند. ولي در اوايل قرن دويم يكي از ائمه شان تقيه را بر آنها لازم نمود كه آنها اصلاً، قولاً و عملاً خودشان را از آن فرقه امتياز ندهند. پس اين موجب نيرومندي اينها گرديد. چون دشمن با آن قدرت و قوت كه داشت متمكن از بين بردن آنها نشد و آنها در باطن و محرمانه عزاداري و بر امام حسين(عليه السلام) و اصحابش سوگواري مي نمودند. تا اين كه اين عاطفت در دلهاي آنها مستحكم گرديد تا به تدريج نيرو گرفته، صاحب تخت و تاج شدند. پس از امير تيمور كه سلاطين صفويه روي كار آمدند ايران مركز شيعه گرديد.



بعضي از علماي فرانسه تخمين مي زنند كه شيعه به قدر سدس مابين مسلمين باشند. (چنانكه مسلمين نيز به قدر سدس بشر مي باشند، مترجم) و پس نظر به اين ترقي كه شيعه در اندك زمان كردند، مي توان گفت كه به زودي آنها بر ساير فرق تفوق كنند. يك قرن يا دو قرن نمي گذرد كه آنها به سبب همين اقامه عزا پيش مي افتند. چون هر يك از ايشان در اين سوگواري داعي مذهب و مبلغ آن است. امروز جايي پيدا نمي شود كه در آنجا يك نفر يا دو نفر از شيعيان باشند كه در آنجا بساط عزا را برپا نكنند و در اين راه مالهاي زياد خرج مي كنند. من خودم در مارسل يك نفر شيعه عربي را ديدم از اهالي بحرين كه به تنهايي عزاداري مي نمود و به منبر مي رفت و كتابي مي خواند و گريه مي كرد و بعد طعامي حاضر نموده بود، آن را بر فقرا قسمت مي كرد.



اين طايفه به دو طريق در اين راه مال صرف مي كنند: يكي بذل از مال شخصي خودشان است كه هر كس از مال خالص خود به فراخور استطاعت و مكنت خود بذل مي كند. وجوهي كه اين طور مصرف مي شود، از دو ميليون فرانك بيشتر مي شود و ديگري اوقافي است كه براي اين موضوع ثبت مي كنند. عوائد اين اوقاف اضعاف آن قسم اول مي شود و شايد تمامي فرق مسلمين من حيث المجموع آن قدر در راه تأييد مذهبشان خرج نمي كنند كه اين طايفه به تنهايي خرج مي كنند (اگر مخارج زيارت قبور ائمه و تعمير قبه و بارگاه و تزيين مشاهد مقدسه را هم روي خرج عزاداري بكشند، كميت تخمينشان لنگ مي گردد و چون بي باكانه خرج مي كنند به حد حدس و تخمين نمي آيد)



هر عزادار يك مبلغ مذهب است



پس در حقيقت هر يك از شيعه دعوت بر مذهب خود مي كند بي آنكه خود و فرق ديگر ملتفت اين معني باشد. چون شيعه منظورش از اين عمل اجر و ثواب اخروي است. ديگر توجه ندارد كه چه فايده امروزه بر اين عمل مترتب است و معلوم است كه هر چيز اثر طبيعي در عالم اجتماع دارد و آن اثر بر آن چيز مرتب خواهد شد، چه صاحبش قصد آن را داشته باشد يا نه، پس مذهبي كه پنجاه يا شصت ميليون داعي و مبلّغ داشته باشد، معلوم است كه آن به تدريج ترقي مي كند. به قدري كه شايسته شأن آنها است. حتي اين كه رؤساي روحانيين و سلاطين و وزراشان نيز از وصف داعي بودن كنار نيستند و بلكه سعي فقرا و ضعيفان ايشان در اقامه عزا كمتر از اعيان و اكابر نيست و بلكه بيشتر از آنها است. زيرا كه آنها در اين امر هم خير دنيا مي بينند و هم خير آخرت.



اين است كه اكثر عقلاي اين فرقه را مي بيني كه شغل و كسب و كار خود را گذاشته، سرگرم عزاداري شده، خطباي اين فرقه نيز بر جميع خطباي فرق اسلاميه برتري دارند. چون آنها در جمع و جور كردن مطالب سودمند با عبارات شيوا و جملات زيبا زحمت مي كشند و تحمل مشقت مي كنند. اين است كه خطيب ورزيده مي شوند و از اين كه تكرار يك امر ملال آور مي شود، براي تجديد مطلب از مسائل اسلاميه و تواريخ گذشتگان (و اشعار پند و نصايح و مدايح بزرگان) در منابر به هم مخلوط مي كنند كه مجالس تازه مي شود. حتي عوام اين فرقه از بركت اين مجالس و فيض اين منابر بر مسائل مذهب خودشان اعرف از تمامي فرق مسلمين گرديده اند.



آنها به هيچ طايفه اي داخل نمي شوند، مگر اين كه عواطف را در دلهاي آنها جاگير مي كنند. اينقدر شيعه كه در هند مي بينيم، اينها همه در اثر اقامه ماتم است. شيعه ها مذهب خودشان را به زور شمشير نشر نداده، حتي در زمان صفويه هم كه صاحب اقتدار شدند. بلكه آنها به اين درجه از ترقي محيّر العقول نرسيدند، مگر به زور بيان و تبليغ كه از تيغ برنده تر است و اهتمام اين فرقه در اداي مراسم مذهبشان به درجه اي رسيده كه دو ثلث از مسلمين را تابع سيره خود كرده اند و بلكه بسياري از هنود و مجوس نيز با آنها در اين امر شركت مي نمايند و معلوم است كه بعد از قرني اين عمل بالوراثه به اولاد آنها منتقل مي شود و ناچار به اين مذهب اعتقاد كرده، تصديقش خواهند كرد. و شيعه در سختي و شدايد پناه به ائمه مي برند. بزرگان دين را وسيله انجام مقاصد مي دانند و از آنها استمداد مي كنند. اين مطلب نيز از آنها به ساير فرق كه در اين اعمال با آنها شركت دارند، سرايت كرده (در قفقاز و غيره كه شيعه عزاداري مي كند، از اهالي ملل خارجه از روسي و ارمني، قند و پول به مجالس عزا مي فرستند به غرض حصول مقصودشان) و معلوم است هنگامي كه از اين راه مقصودشان حاصل شده، عقيده شان بر اين مذهب رسوخ پيدا مي كند.



و اين فرقه در خارج از ايران پيش از يك قرن يا دو قرن تقيه مي كردند؛ چون قدرت نداشتند كه شعائر مذهب خودشان را اظهار نمايند و لكن از روزي كه دول غربيه بر ممالك شرقيه استيلا يافته و به جميع مذاهب آزادي داده، اين فرقه از تحت تقيه بيرون آمده، شعائر مذهب خودشان را در هرجا آشكار مي كنند و آنها از اين آزادي فايده تمام برده اند و براي همين جهات اين فرقه به مقتضيات وقت اعرف از ديگران شده اند، حتي در طريق تحصيل كسب و امر معاش آنها واردتر از ديگران و آشناتر از آنهايند. اين است كه عمال اين فرقه را بيشتر از ديگران مي بيني و اين هم از جمله چيزهايي است كه به امر آنها پيشرفت مي دهد. چون ممارست بر عمل و كسب و كار موجب احتياج ديگران مي شود بر آنها و اين هم موجب خلطه و آميزش اينها با آنها مي شود كه در نتيجه در مجالس و محافل آنها حاضر مي شوند و به اصول مذهب آنها آشنا مي گردند و با عبارات و كلمات آنها انس پيدا مي كنند و در آخر ميل به طريقه آنها مي كنند و اين همان وتيره دعات است كه جميع سياسيّون غرب در ترقي دين مسيح پسنديده اند.



نقش تعزيه در رواج مذهب



از جمله امور سياسيه كه بزرگان فرقه شيعه چند قرن است آن را در عناوين مذهبي ابراز مي كنند، قاعده تمثيل و شبيه است كه در ماتم حسين(عليه السلام) معمول مي دارند. اين نيز در جلب قلوب دور و نزديك بسيار مؤثر است. تمثيل و شبيه اصلش از حكماي هند است كه به جهة منظورهايي كه اينجا جاي ذكر آن نيست به كار مي زدند و آن هم از اجزاي عبادت آنها شده بود. اروپاييها نيز اين را از آنها اخذ كردند. لكن به صورت تفريح و تماشا كه تقريباً يك تير دو نشانه بود كه هم مردم را با آن سرگرم تفريح و تفرج مي نمودند و هم به امور سياسيه جلب قلوب مي كردند. شيعه نيز از اين عمل فايده زياد برده، چون اقامه ماتم و ذكر مصايب وارده بر بزرگان دين و نقل ستمهايي كه بر حسين(عليه السلام) شده با آن اخباري كه در فضل گريه بر مصايب اولاد پيغمبر، وقتي كه منضم شد بر تمثيل و شبيه، معلوم است كه تأثيرش زياد و رسوخش در دلها بيشتر مي شود و لذا شنيده نشده كه احدي از شيعه دين اسلام را ترك كند و يا اين كه داخل ساير فرق اسلاميه گردد.



اينها تمثيل را به اقسام مختلف اقامه مي كنند. گاهي در امكنه معيّنه و گاهي در كوچه ها و خيابانها مي گردند تا فرقه هاي ديگر كه شركت در مجالس خصوصي آنها نمي كنند، آنها نيز از مصايب وارده بر بزرگان اينها متأثر شوند و حتي از هنديها و بعضي از فرق اسلاميه نيز در اين امر با شيعه شركت مي كنند و اين در هند رواجش بيشتر از جميع نقاط است و اشتراك ساير فرق اسلاميه با شيعه در آنجا بيشتر از ساير ممالك است. گمان مي رود كه اصل تمثيل و تشبيه در ميان شيعه از زمان سلاطين صفويه متداول شده باشد. چون آنها اول كسي هستند كه به نيروي مذهب به سلطنت رسيده اند و اين امر نيز در نيروي مذهب آنها دخل مهم دارد. علما و رؤسايِ روحانيين نيز اجازه بر اين عمل داده اند.



علاوه از آن اجتماع يك نمايش باشكوهي دارد كه دلهاي ساير فرقه ها را جلب مي كند. خصوصاً كه با سر و صدا و علم و بيرق باشد. مثلاً اگر در يك شهر ده هزار نفر اشخاص متفرق باشند و در جايي هزار نفر مجتمع البته شوكت هزار نفر مجتمع، از ده هزار متفرق در انظار بيشتر مي شود. خصوصاً عده ديگر نيز از سايرين به جهة تماشا ياملاحظه رفاقت و صداقت با افراد اين جمعيت يا اغراض ديگر به مقدار همان جمعيت بر دور [و] بر آنها جمع مي شوند كه بر شوكت آنها مي افزايد و از اين جهت است جماعت شيعه را هر جا كه مي بيني عده شان دو برابر به نظر مي آيد و قوت و شوكت آنها ده برابر و اين يگانه سببي است در معروفيت آنها و بالأخص كه غرض آنها از اين اجتماع اظهار مظلوميت بزرگانشان است. چون هر كس بالطبيعه دست مظلوم را مي گيرد و مايل مي شود كه ضعيف و مظلوم غلبه بر قوي و ظالم كند و از ظالم و ستمكار تنفر مي كند و از انتقام آنها خوشحال مي شود، اين فطري بشر است. همين مورخين اروپا كه در كتابهاي خود تفصيل مقاتله حسين و يارانش را مي نويسند - با اين كه اعتقاد مذهبي به آنها ندارند - با اين حال از تعدي و ستمي كه به آنها شده، نهايت متأثر مي شوند و كشندگان آنها را بي رحم و قسي القلب مي دانند واسامي آن بي رحمها را ذكر نمي كنند مگر با اظهار نفرت.



اجتهاد سبب تازگي مذهب



و از جمله اموري كه در اصلاح جامعه شيعه كاملاً دخالت دارد، قول به اجتهاد است كه آن اين مذهب را از اندراس و كهنگي بيرون آورده، در هر زمان لباس تازه در برش مي كند. تمامي ارباب معرفت عقيده مندند كه ريشه مذهب شيعه به بركت اجتهاد استحكام يافته، اجتهاد در ميان اممي كه اعتقاد دارند بر اين كه صلاح و فلاح آنها با امور روحانيّه است، حكم كبريت احمر را دارد. اجتهاد نواقص مذهب را اصلاح و مقتضيات وقت را مراعات مي كند و مذهب را از اندراس كه لازمه مرور زمان است حفظ مي كند و در موارد سياسيه دولت را با ملت هم آهنگ مي كند و فرقه شيعه مجتهد را بسيار اهميت مي دهند، از بزرگترين اركان و نايب امامش مي شمارند و اگر در ميان مجتهدين و سلاطين اختلاف نشود و همگي از روي بصيرت در ترقي دولت و ملت كوشش نمايند، نهايت ترقي را مي كنند. به شرط اين كه هر دو از اهل علم و بصيرت باشند و در صلاح جامعه قدم بردارند (و سياستمداران شأن مذهب را محترم شمارند).



نقش اعتقاد به ظهور مهدي در پيشرفت شيعه



از جمله چيزهايي كه به شيعه پيشرفت مي دهد، اعتقاد بر ظهور مهدي است. آنها عقيده شان اين است كه مهدي ظهور خواهد كرد و تمامي دول و ملل را تحت فرمان خود خواهد آورد. آنها شب نمي كنند مگر اين كه به انتظار فرج آن را به روز مي آورند و معلوم است كه اين عقيده آنها را همواره زنده و تر و تازه نگه مي دارد. چون نوميدي و يأس سبب هر بلا و ذلّت است، بخلاف اميدواري كه به نجات و رستگاري مي كشد و آنها با اين اميدواري كه روزي تمامي دول و ملل پيرو آنها خواهند بود و هر روز به انتظار آن صبح مي كنند، البته يأس و نوميدي ندارند كه آنها را افسرده و پژمرده كند. بلكه با اين اميد همواره قوي و زنده دل مي باشند و البته روزي هم پيش مي آيد كه اسباب طبيعية براي آنها مهيا مي شود. پس اين اعمال و عقايد مذهبية كه آنها دارند، زود است كه در عقايد مذهبيه شرقيه تأثير كامل كند كه بعد از دو قرن حظّ كامل از ترقي را دارا بوده، از حيث عدد و قوت و قدرت بر فرق ديگر برتري داشته باشند.



اين خلاصه ترجمه مقاله دكتر جوزف فرانسوي كه حاصل آنكه عزاداري و سوگواري و دسته در كردن علاوه از فوايد اخروي آثار سياسيه عقلائيه هم دارد كه در ترقي و پيش افتادن آنها دخالت تمام دارد. اين حرف فرنگيها، اما حرف فرنگي مآبها و منوّرالفكرها و كاسه گرمتر از آش ها چه باشد؟!



روز جمعه شانزدهم شهر



چون ديروز يك دستگاه دليجان تا زنجان به هفتاد و پنج تومان اجاره كرديم كه امروز عصر حركت كنيم، بدين لحاظ به مقدّمات حركت پرداختيم. آقاي آقا ميرزا ابوالقاسم آمد، با هم رفتيم بازار كه بعضي از لوازمبخريم. نزديكي تيمچه حاجب الدولة سرايي بود، در آنجا سماور در جوش و چايي در گردش بود. ما به گمان اين كه غربا و مسافر[ين ]در طهران زياد مي شود، بدين جهت قهوه خانه داير است. بنده كه روزه داشتم، آقا ميرزا ابوالقاسم فرمود: حالا كه براي خاطر غربا و مسافرين قهوه خانه را داير نگهداشته اند، خوب است من هم يك چايي در اينجابخورم. من لب حوض نشستم. آقا ميرزا ابوالقاسم در پيش يكي از حجره هاي تجارتي نشست و با تاجر مشغول صحبت شد و ضمناً هم به قهوه چي فرمود: چايي براي او بياورد. ولي قهوه چي امتثال ننموده، مشغول چايي ديگران شد. در اين اثنا آقاي ميرزا ابوالقاسم پرسيد: اسم اين سرا چيست؟ گفت: سراي ارامنه. آندم ملتفت شديم كه (به قول تبريزيها بارا قويموشوق) اشتباه كرده ايم. اهالي آنجا همه ارمني بوده و چايي در ماه مبارك مخصوص آنها است، نه براي غربا و مسافرين كه ما گمان مي كرديم. پس بلند شديم. آن تاجر هم فهميد كه ما اشتباه كرديم. ولي گفت: مگر چايي نفرموديد بياورد. تشريف داشته باشيد تا چايي بياورد. گفتيم: حالا كار داريم، وقت دير است.



باري از بازار آنچه لازم بود خريديم. نزديكي ظهر به منزل برگشتيم. آقا ميرزا ابوالقاسم به منزل آقا ميرزا احمد، آقا ميرزا قوام به منزل حاج سيد حسين رفت. سه بعد از ظهر دليجانچي اسبهاي دليجان را بسته، دم منزل ما آورد. ما نيز خورده و اثاثيه را به دليجان بستيم. ولي از آقا ميرزا ابوالقاسم و آقا ميرزا قوام خبري نشد. دليجانچي شروع كرد به قورقور. حق هم داشت. چون در هواي گرم، اسبها را بسته. بلاتكليف مانده بود. به هر حال نيم ساعت مهلت خواستيم. گفت: عيب ندارد، ولي مي رويم در خيابان جنّت گلشن زير سايه درختها توقف مي كنيم. آقا ميرزا علي اكبر را در منزل براي هدايت آنها گذاشته، سوار شديم. در خيابان مزبور تقريباً نيم ساعت ايستاده بوديم كه آقا ميرزا ابوالقاسم با آقا ميرزا احمد در درشكه آمدند. اما از آقا ميرزا قوام خبري نيست كه آقا ميرزا علي اكبر هم به انتظار آن در منزل مانده، چه بكنيم، جز اين كه تجديد مدّت كنيم. باز قدري از دليجان مهلت گرفتيم.



خلاصه بعد از سه ربع ساعت كه به انتظار آقا ميرزا قوام ايستاديم، او آمد، ولي غرق عرق است. از سراي حاج رحيم خان تا سراي سيدآقاخان پياده آمده، ديده كه ما حركت كرده، از آنجا با آقا ميرزا علي اكبر باز پياده آمده، ما ديديم غرق عرق خجلت از يك طرف و عرق راه رفتن و گرمي هوا از طرف ديگر، ما هم اگر مذمتش كنيم، يك عرق نيز از آنجا پيدايش مي شود. اين است دم نزده، سوار شديم. ولي بعد از اين كه عرقش خشك شد، تازيانه مذمت به جانش كشديم. اما آقا ميرزا قوام اين حرفها به خرجش نمي رود. به هرحال كه به راه افتاديم، گمان كرديم، راحت شديم. الا اين كه در دروازه قزوين مصيبت ما تازه شد. دم دروازه جلو ما را گرفتند كه بايد خورده ها را تفتيش كنيم كه قاچاق نداشته باشيد. ما هم نمي دانيم كه كدام جنس قاچاق است. ولي گشتند ولي چيزي پيدا نكردند، جز اين كه زحمتي براي ما توليد كردند كه اسبابها را در وسط روز گرم باز كرديم و بستيم. گفتند: قند طهران قدغن است به خارج ببرند. آنها قند را تفتيش مي كردند.



باري هر طور بود از اين عقبه آخري رد شديم. لكن خيلي تشنه شديم. چون روزه دار بوديم و بعد از ظهر آغاز سفرمان شده بود، لهذا نمي توانستيم افطار كنيم. هوا گرم بود، ما هم تقلاّ مي نموديم. اينها همه از موجبات تشنگي است. نزديكي غروب كه به مهرآباد رسيديم، دليجانچي يك ربع بيشتر بنا نداشت توقف كند. من در همان يك ربع از فرصت استفاده كرده، لخت شده، لنگ بسته، وارد نهر شدم. چند دقيقه كه آب تني كردم، آتش عطشم خاموش شد. رفقا نيز به سر و صورتشان آب زدند، به راه افتاديم. وقت افطار به قهوه خانه معروف به شاه رضا رسيديم. در آنجا افطار كرده، نماز خوانده، به راه افتاديم، تا اين كه ساعت چهار از شب به كلك رسيديم. چون خيلي خسته بوديم، همينقدر دو سه استكان چايي خورديم، دراز كشيديم. شب هم هوا خوب بود، خوب خوابيديم. پشه و موذي ديگر هم نبود. اين بود خوش گذشت.



روز شنبه 17 شهر



يك ساعت از آفتاب رفته از قهوه خانه كلك به راه افتاديم. با خود مي گفتيم كه بهكرج كه رسيديم، از آب رودخانه استفاده مي كنيم، در آب غوطه مي خوريم. از قضابه آنجا كه رسيديم، ديديم هوا زننده است به سردي مايل است. اصلاً مقتضي غوطه خوردن نيست.



باري در پهلوي رودخانه كرج زنجير كشيده، سر راه را گرفته، مطالبه باج نمودند. دليجانچي باج را به عهده ما حواله نمود. ما گفتيم: اين باج، باج مسافر نيست، باج دستگاه است. آن هم به عهده تو است، چنانكه در وقت آمدن، مشهدي وهاب دليجانچي ما خودش داد، بي آنكه به عهده ما حواله كند. ولي خرج دليجانچي نرفت. ما نيز چندان ايستادگي نكرده، سه تومان داديم، زنجير را برداشتند، رد شديم و در كرج چندان توقف نكرديم. رفته در ينگي امام رحل اقامت افكنديم. ساعت پنج بود به آنجا رسيديم، ولي چه ينگي امام، نه آبي و نه درختي و نه جاي مسقفي، فقط يك قهوه خانه بود كه آنجا را هم روسيها و روسي مآبها اشغال كرده بودند. بعد به دلالت مردي غرفه اي پيدا كرديم. اسباب و اثاثيه را آنجا كشيده، به زحمت جارو نموده، فرش انداختيم.



هنوز ننشسته بوديم، رئيس تلگراف پيغام داد كه بيرون شويم. با اين كه مزاحم حال او نبوديم و غرفه هم خالي بود، محض احتياج او هم نبود، ولكن بسكه بدجنس بود از رنج ما لذّت مي برد. جز اين كه با لباس ما عناد داشت، محمل ديگر بر اين كار او نبود. به هرحال از آنجا پايين آمده، زير يك درختي بي سايه، صرف نهار و صرف دو ساعت وقت كه اسبها اقلاً خستگي در كنند، نموديم. بعد كه اسبها تازه نفس شدند، مركب را مهيّا نمودند، سوار شديم. تا اين كه دو ساعت به غروب مانده، در جلوي قهوه خانه آب يك پياده شديم. در جنب قهوه خانه پيش آب انبار بساط چايي را چيديم. اين دم، مسافرين كه بعد از ما تازه راه افتاده بودند نقل كردند كه در طهران آقا محسن صدرالعلماء كه سوار قاطر بود، مي آمد و او را روز روشن ترور كردند.



يك ماجراي جالب



دليجانچي اسبها را بست و كاه و جو پيش آنها ريخت و رفت. آن قدر نگذشت كه يكي از اسبها مطلق العنان پيش آب انبار آمد. ما به گمان اين كه اين اسب آب نخورده است، آمده آب بخورد، يك سطل آب داديم و خورد. در اين اثنا مردي آمد يال اسب را گرفت و بيرون كشيد. ما پرسيديم: كجا مي بري؟ گفت: ناخوش است. من هفت قران گرفته ام سر اين را ببرم. ما حواسمان پريشان شد كه اين مرد ناچار بار چهار اسب را دوش سه اسب گذاشته، ما را لنگ لنگان خواهد برد و يا براي تحصيل يك اسب دو روز در قزوين لنگ خواهد كرد. ما در اين گفتگو بوديم، ديديم دليجانچي وارد شد، گفتيم: به اسب چه شده بود؟ گفت: هيچ. گفتيم: پس چرا اسب را داديد بكشند. گفت: من نداده ام. ديگر معطل نشد، دويد بيرون. چند دقيقه گذشت، ديديم خنده زنان اسب را آورد. گفتيم: قصه چه بود؟ گفت: اسب ديگر ناخوش بوده، صاحبش به او دستور داده كه آن را سر ببرد. او به گمان اين كه اين اسب همان است، اين را برده خوابانده بود كه ذبح كند. من اگر دو دقيقه دير رسيده بودم، اسب را كشته بود. ما نيز خوشحال شديم و حواسمان جمع شد.



بايد به دستور عمل كنيم



باري روز گرچه هوا گرم بود، ولي شب در پشت بام خوابيديم. هوا نيز بسيار خوب و خنك شد. در كمال راحتي گذرانديم. وقت سحر قهوه چي براي خوردن سحري بيدار شد. ما نيز بيدار شديم. ديديم چايي خوب دم كرده، ما نيز شريك چايي او شديم. تا اين كه صبح دميد. قهوه چي صدا به اذان بلند كرد. الا اين كه در اذان عوض اشهد ان محمداً رسول الله گفت: محمداً حبيب الله. گفتيم: محمد حبيب الله در اذان درست نيست. گفت: چرا درست نيست؟ مگر محمد حبيب خدا نيست و اگر نيست، پس چرا خداوند او را در شب معراج حبيب من خطاب فرمود؟ گفتيم: محمد حبيب خدا است ونبي خدا است و لكن دستور در اذان اين است كه محمداً رسول الله بگوييم و اگر نبّي الله بگوييم يا حبيب الله بگوييم، به دستور عمل نكرده ايم. خود پيغمبر و ائمه هدي(عليهم السلام) دستورشان همين طور بوده، عمل مي كردند و به ما هم اين جور دستور داده اند و ما هم چون پيروان آنها هستيم، اعمالمان بايد مطابق دستور آنهابشود والا از خودمان چيزي زايد يا ناقص و يا تغيير و تبديل بدهيم، پيروي آنها نكرده ايم. آن وقت اعمال به خرج آنها گذاشته نمي شود. آن مرد گرچه عوام و ساده بود، ولي خيلي بد ادراك نبود. مطلب را حالي شد و گفت: من نمي دانستم كه دستور غير از اين است. آنگاه به ما دعا كرد. باري بعد از نماز صبح هنوز آفتاب نزده از آب يك به راه افتاديم.



روز يك شنبه 18 شهر رمضان



سه ساعت از آفتاب رفته، در پيش قهوه خانه شريف آباد پياده شديم. دليجانچي به اسبها (به اصطلاح خود) قورمود داد و ما نيز از خيابان قدم زنان تا دم در باغ رفتيم. گفتند: باغ مال سپهسالار است (محمدوليخان تنكابني) و خودش در باغ است. ما برگشتيم، ديديم كه مشهدي علي اكبر چايي را داده قهوه چي دم كرده و آن همدم كشيده بود، آورد لب جوي زير درختها فرش انداختيم، نشسته صرف چايي نموديم. بعد سوار شده، طي طريق كرديم. حدود ظهر كه گرما باز شدت يافته بود، به قزوين رسيديم.



در آنجا باز در همان منزل كه وقت رفتن منزل كرده بوديم، منزل كرديم. هندوانه آبدار و شيرين پيدا كرديم. (گرچه كمياب نبود كه ما پيدا كرده باشيم، بلكه نوع هندوانه از نوع شيرين و آب دار بود). چون هوا گرم بود و ماهم خسته، همين قدر امر نهار را با هندوانه برگزار كرديم. ديگر منتظر چايي نشده، خوابيديم تا دو به غروب بيدار شده، چايي خورديم. نزديكي غروب به مسجد جامع رفته، منتظر وقت نماز مغرب شديم تا اين كه اذان گفته شد. نماز در آنجا خوانده، براي شام به چلوپزخانه رفتيم. بد نبود، تالار و صحني هم داشت. در آنجا صرف شام نموده به منزل برگشتيم و چون شب، شبِ نوزدهم بود، شب احيا بود. ما گرچه توفيق احيا را نداشتيم، ولي براي اين كه از دعاي مختصر شب محروم نمانيم به حرم شاهزاده حسين مشرف شده، دعاهاي مختصر را خوانديم. دو نفر آقا آنجا بود (آقاي آقا سيد عبدالحسين واعظ و آقاي ارفع) به ما قلياني مايه گذاشتند، تا نزديكي ساعت چهار آنجا بوديم. بعد مراجعت كرده، خوابيديم.



روز دوشنبه نوزدهم ماه



دو ساعت از آفتاب رفته، از قزوين به راه افتاديم. در آنجا يك نفر هم بر عده ما افزود. آن جواني بود تبريزي كه پهلوي دليجانچي نشست.



هر روز به دنگي



او از قراري كه تقرير كرد چندين رنگ بر خود گرفته: اسمش حسين خان بود. مي گفت: من در زمان استبداد از آدمهاي حاج شجاع الدوله حكمران تبريز بودم. بعد جزو مجاهدين الله يار خان، به كرمانشاه رفتم و در جزو مجاهدين يپرم به زنجان رفتم. آن هفت هشت سال پيش از اين بود. يپرم مسيحي رئيس مجاهدين با سردار بهادر(109) بختياري و سردار معتضد با سه هزار قشون از مجاهدين و بختياري روز دويم ذي القعده سنه هزار و سيصد و بيست و هفت [1327] وارد زنجان شد. فردا جار زدند كه مردم بايد سر قبرِ عظيم زاده حاضر شوند. چون عظيم زاده اردبيلي از مجاهدين بود. چند ماه پيش در زنجان كشته بود. اجمالي از قصه او اين است:



داستان عظيم زاده اردبيلي



آن هنگام كه سپهسالار از جانب مشروطه خواهان بر ضد محمدعلي شاه قيام كرد. اول آمد به قزوين، شب چهاردهم ربيع الثاني 1327 كه جشن ولادت محمدعلي شاه بود، شيخ الاسلام حاج ميرزا مسعود را كشت.(110) بعد عزيمت مركز كرد و همان ايام عظيم زاده را با علي اكبر خان زنجاني و عده اي ديگر براي تحكيم امر مشروطيت به زنجان فرستاد.



گرچه بعد از فتح قزوين روز هيجدهم همان ماه بيرق مشروطيت در زنجان برپا كرده و شب نوزدهم و بيستم را هم چراغاني كردند، ولي باز براي تحكيم امر عظيم زاده را فرستادند. او نيز اول آمده، عنوان كرد كه من از جانب سپهسالار آمده ام كه قاتل مرحوم آقا شيخ حسين جوقيني را پيدا كرده، به مجازاتش برسانم (چون شب چهارشنبه هفتم جمادي الاولي سنه مزبوره دو سه نفر در حدود ساعت چهار به دم در مرحوم آقا شيخ حسين رفته بودندكه ما پيغامي از شاهزاده «سردار مسعود» حكمران داريم، خدمت آقا برسانيم. با اين بهانه او را بيرون آورده بودند، به مجرد اين كه در را باز كرده بود، با دو سه تير كار او را ساخته در رفته بودند) ولي مأموريتش باطناً اين نبود. بلكه آمد، نطقهاي آتشين كرد و مردم شهر را جمع كرده به آنها مشق قشوني مي داد از جمله منيع الدوله، اسعدالدوله، سردار فعلي و علي اكبر خان مسعودالملك و عاصم السلطنة و حاج باباخان امجد لشكر و غير از اينها از وجوه و اعيان شهر، همه را به مشق نظام حاضر كرد. تا اينكه مرحوم آخوند (آقاي آخوند ملا قربانعلي) پيغام داد كه از شهر برود، او نيز ايستادگي كرد تا اين كه جنگي برپا شد. بيست و شش نفر كشته شد. عظيم زاده و علي اكبر خان و آقا عبدالله پسر مرحوم حاج عبدالرسول با ده نفر ديگر از آن طرف و اسدالله خان قولي قسه ي از اين طرف و چند نفر هم از قبيل كاظم نجار و صلاح قصاب و نوروز ريشي و غيره در تماشا و غارت اسلحه كشته شدند. عظيم زاده روز يازدهم جمادي الأولي 1327 وارد زنجان شد و روز هفدهم جمادي الثانيه كشته شد.



يپرم و مرحوم آخوند ملا قربانعلي



يپرم مردم را به سر قبر عظيم زاده دعوت نمود. در آنجا نطقها كرده بودند و ضمناً توپها را سوار كرده بودند كه گنبد مدرسه را به توپ ببندند. مرحوم آخوند، قضيه را اينجور ديد، از شهر خارج شده شب در ديزج ماند و فردا به قريه قلابرود رفتند. از آنجا به قصد كرسف مركز امير افشار عازم بودند. جهانشاه خان، امير افشار پسر خود صارم السلطان را فرستاد كه مرحوم آخوند را در كالسكه نشانيده، آورده به تحويل مجاهدين داد. مجاهدين نيز او را آورده، دو روز در زنجان نگهداشتند. بعد به طهران مي فرستند.(111) ولي در كرج امر آمده بود كه به نجف ببرند. لذا او را از همانجا به قصد نجف برده بودند. الا اين كه در كاظمين اجباراً يا اختياراً مانده بود، تا اين كه روز بيست و نهم ربيع الاول سنه 1328 به رحمت خدا رفت و در جوار جوادين(عليهما السلام) به خاك سپرده شد.



اما حال ساير اهالي زنجان، همان روز كه مرحوم آخوند از زنجان خارج شد، مجاهدين وجوه و اعيان شهر منجمله مرحوم اسعد الدوله و مرحوم شيخ الاسلام و مظفر الدولهو امجد لشكر و آقاي امام جمعه و نظام العلماء همه اينها را زياده از يك ماه توقيف كردند واز اسب و اسباب خانه، آنچه به دستشان آمد، بردند. غير از آقاي نايب الصدر كه او در روز ورود اين اردو(112) با آقاي عمادالاسلام بيراهه به عتبات رفتند. بعد از نه ماه كه قدري امور شهر صورت گرفت، مراجعت كردند.



جنايات مجاهدان مشروطه در زنجان



و اما گزارشات اردو، در ميدان حكومتي چوبه داري نصب كردند. روز شانزدهم ذي القعده 1327 يدالله را كه قاتل مردي بود، به دار زدند. فرداي آن روز نزديكي غروب نايب آقا را كه سردسته محله پايين شهر بود، بدار زدند ونايب شعبان را كه آن هم از سردسته هاي محله بالا و در توپخانه صاحب منصب بود، روز بيست و هشتم همان ماه به دار زدند.(113) روز هفدهم كه روز دار زدن نايب آقا بود، مقدمه قشون بايپرم به طرف اردبيل رفت. مقارن همين احوال نقل كردند كه در تبريز نيز رحيم خانه چلبياني را كشتند.



باري از قرار نقل حسين خان، رفيقِ جديد ما (كه در اين قضايا كه نگارنده، خودم حاضر بودم، او در زنجان بوده و بعد با يپرم به اردبيل رفته است) از جمله چيزي كه اين رفيق ما گفت، اين بود كه گفت: در زنجان تيمچه حاج شعبان معروف به سراي چهاردري را من آتش زدم. در عشر اول ذي القعده سنه 1329 تيمچه مزبور آتش گرفت و بازارچه اطراف آن منجمله بازارچه ميوه فروشها همه طعمه آتش گرديد. تقريباً صدهزار تومان خسارت به مردم متوجه شد. اين رفيق بدبخت اقرار مي كرد كه من آتش زدم. اگر راست مي گويد، بدا به حالش و اگر دروغ مي گويد، باز بدا به حالش كه دروغ مي گويد. اجمالاً آن اوقات حريقهايي در مملكت اتفاق افتاد. مي گويند: عمدي بوده، از جمله حريقي بود كه آمل را پامال نمود. چندين صدهزار تومان خسارت به اهالي آنجا وارد و مقارن ديگر حريق در اروميه، آن نيز همانطور. آن روزها غزلي در يكي از روزنامه ها ديدم كه مطلعش اين بود:



اي رويت از شراره آمل حكايتي



وي خويت از حريق اروميه(114) آيتي



باري، ظهر گذشته بود، به سيادهن(115) رسيديم. اين دفعه در ده منزل گرفتيم. چون آن دفعه در قهوه خانه خوش نگذشت. ولي اين دفعه در ده خيلي خوش گذشت. براي شام هم آبگوشت بار كرديم. اول قصدمان اين بود كه نصف شب به راه افتيم. ولي همين كه سر به بستر استراحت گذاشتيم، ديديم ما مرد اين ميدان نيستيم كه خواب شيرين را گذاشته به راه بيفتيم. مانديم تا مثل هر روز آفتاب يك نيزه بالا آمده، به راه افتاديم.



روز سه شنبه بيستم ماه مبارك



يك ساعت تقريباً از آفتاب رفته، از سيادهن به راه افتاديم. آقا ميرزا قوام در توي دليجان از بازوي آقا سيدجواد يك ويشگن برداشت. او خواست تلافي كند، از پاي آقا ميرزا علي اكبر، عوض پاي ميرزا قوام، سخت ويشگن(116) برداشت. چون آقا ميرزا علي اكبر پيرمرد بود، اهل شوخي نبود و منتظر چنين عملي نبود، يك دفعه پريد، ولي آقا سيد جواد هم خجل شد، عرق بر پيشاني اش آمد.



باري در نزديكي ظهر به شريف آباد رسيديم. ديگر فرصت نبود به ده برويم. بنا شد كه در قهوه خانه سر راه چند لقمه ناهار بخوريم و بگذريم. آقا سيد جواد قرآنش در منزل كربلايي سعادت، ميزبان ما مانده بود. (چون وقت رفتن شب در خانه او مانديم) رفت قرآنش را آورد، كربلايي سعادت آمد، از ما احوال پرسي كرد. ضمناً آيينه اي تعارف كرد. معلوم شد كه ميزبان ما حلاق بوده و ما نمي دانستيم. ديديم رفقا به گوشه چشم به همديگر نگاه مي كنند ولي خودداري از خنده مي كنند. تا اين كه آقا ميرزا ابوالقاسم به او تعارف چايي كرد. ما در اينجا بهانه براي خنده پيدا كرديم. چون او روزه بود، تعارف موضوع نداشت. مشهدي حسين دليجانچي خستگي راه تأثيرش نموده بود. قهوه چي هم روزه حوصله اش را برده بود، به بهانه جزئي صداشان بلند شد. ولي ما هر دو را ملامت كرده، اصلاح ذات البين شان داديم. غرض در آنجا نهار خورده، به راه افتاديم.



مقداري راه طي كرده بوديم. مشهدي حسين ملتفت شد، جوالش در شريف آباد مانده، برادر كوچكش را فرستاد آن را بياورد. آن هم رفت و زود جوال را آورد، معلوم كه جوال در راه افتاده بود. خوب شد. معطل نشديم و گذشتيم. اواسط روز بود كه گرما شدت داشت. اسبها هم تشنه بودند. چرخ دليجان را به زحمت مي كشيدند. ولي در كنار جاده به نهر رسيديم. همگي پايين آمده، آبي براي خنك شدن به سر و صورت زديم. اسبها هم آب خوردند. به راه افتاديم. تا اين كه دو سه ساعت از ظهر گذشته، وارد خرمدره شديم.



چند نفر از اهالي آنجا دور ما را گرفته، به خانه خود دعوت مي كردند. بالأخره قسمت ما در آب و خورش منزل كربلايي عظيم نام بود. ما را به آنجا كشيد. دستگاه دليجان را در آنجا باز كردند. ما نيز در باغ افتاديم. الحق خرمدرّه اسم مطابق بامسمي، هواي لطيف، آب فراوان، باغات باطراوت، دو طرف رودخانه درختهاي سرسبز، باغهاي متصل به هم مانند باغات زنجان كه در طرف رودخانه به هم متصل، بي آنكه ديواري در بين حائل باشد. نهر عميقي از رودخانه جدا كرده بودند. آبش خيلي صاف، كفش شن و ريگ، من با آقا سيدجواد از فرصت استفاده، رفتيم تويآب. تقريباً نيم ساعت با آب ور رفتيم. برگشتيم آقا ميرزا علي اكبر چايي را دمكرده، و آقا ميرزا ابوالقاسم هندوانه اي را پاره كرده بود. به قسمت خود از چاييو هندوانه رسيديم. در اين مدت مسافرت چنين جاي با صفايي را نديده بوديم.حتي در طهران باغ سردار معتضد، داراي اين چنين حسن طبيعي نبود. آقا سيدعلي اكبر به حفظ الصحة علاقمند بود، ميل نداشت كه در آب غوطه بخورد. ولي بعداز فكر و تأمل زياد بالأخره نتوانست از آب چشم بپوشد، الا اين كه وارد شدو يك غوطه خورد و في الفور بيرون آمد، بي آنكه در آب درنگ كند. با اين همهخيال سرماخوردگي در نظرش مجسم شد. به همين خيال لحاف بر سر كشيد كه بايد عرق كنم.



باري بعد از چايي و نماز قدم زنان به قريه رفتيم. در جنب رودخانه قهوه خانه باصفايي بود. اطرافش را آب پاشي كرده، اهالي منتظر بودند كه اذان مغرب را شنيده، افطار نمايند. خلاصه اوضاع طبيعي آنجا خيلي جالب بود. من به رفقا گفتم كه اگر من در دره اختيار سكونت كنم، در مثل چنين ده سكونت مي كنم.



شب چهارشنبه بيست و يك ماه مبارك



در باغ كربلايي عظيم مانديم. امشب هم موفق به احياء نشديم. چون خداوند بر مسافر از تكاليف واجبه تخفيف داده، روزه در حال سفر نخواسته، نماز را شكسته خواسته، تا برسد به مستحبات. دو ساعت از شب آخوند ملاخليل خرّمدرّه اي براي احوالپرسي آمد. از او پرسيديم كه خرمدره، چه قدرش مال ملكه است (مادر سلطان احمد شاه)؟ گفت: خرمدره به چهل و هشت دانگ تقسيم مي شود. چهار دانگ از آن مادر شاه است. باقي [از آن ] خرده(117) مالك است. با حساب ما هر دانگ دو شعير است. (چون در غالب دهات خمسه، هر ملك را به نود و شش جزء تقسيم مي كنند و هر جزءش را شعير مي گويند، اما در اينجا ملك را به چهل و هشت جزء قسمت مي كنند هر جزأش را دانگ(118) مي گويند، پس هر دانگ آنها دو شعير ما است.) بعد گفت: در اينجا يك قطعه زمين هست، هر دانگش كه دو شعير باشد، به دو هزار و هشتصد [2800] تومان خريد و فروش مي شود، قطعه ديگر هست، به دو هزار [2000] تومان معامله مي شود. باري جناب آخوند ملاخليل تا سه و نيم تقريباً بود. محبت و مهمان نوازي كرد، بعد كه او تشريف برد، ما نيز خوابيديم.



روز چهارشنبه



ما اول صبح بيدار شده، نماز را خوانده، به مقدمات و مقارنات چايي مشغول شديم. تا اين كه آفتاب دميد. اسباب را در دليجان جا كرده، مهيا شديم كه اسبهاي مركب را ببندند. ديديم مشهدي حسين اسبها را نمي بندد. نفهميديم منظورش چيست، آيا گله از ما داشت و يا مي خواست دبه زده، وجه اجاره را گران كند. خلاصه بدون جهت يك ساعت خود را و ما را معطل كرد. بالأخره كار به اوقات تلخي كشيد، تا اين كه از خر شيطان پياده شده، اسبها را بست. ولي همين كه به راه افتاد يكي از اسبها معلق زد و با كله به زمين آمد. من در دل خود گفتم كه خداوند تنبيه اش كرد. ما را رنجانيد، لذا به اين حادثه مبتلا شد. گرچه اين بلا مشترك الورود بود. چون ما نيز معطّل شديم. ولي بلا اول دست مشهدي حسين را بوسيد، بعد پاي ما را گرفت.



باري پايين آمده، ديديم ريسمان و تسمه آلات نيز بر سر و پاي اسب پيچيده دولايش كرده، ولي صدمه جاني به اسب نرسيده بود. بلندش كرد، آن را مخاطب قرار داد و گفت: پدر سگ بايد مي گذاشتم پوست تو را در آب يك مي كندند. (چون اين همان اسب بود كه در آب يك مي خواستند اشتباهاً پوست بكنند) ما يواشي گفتيم: آن وقت به آنچه مي شد از دست تو خلاصي مي يافت. تو پوستت كنده مي شد كه بايد عوضش را بخري. باري سوار شديم.



داستان محمد خان اوصالي



در حدود ظهر به قهوه خانه سلطانيه رسيديم. نهار و چايي را در آنجا خورده به راه افتاديم. از زير خير آباد كه مي گذشتيم، داستان محمدخاناوصالي ياد افتاد. چون همان محل ميدان جنگ او بود با جهانشاه خان اميرافشار. او و قاسم خان(119) عموزاده بودند و هر دو از سواره هاي نامي اميرافشار بودند. در هر حادثه كه براي امير اتفاق افتاد، اينها را مي فرستاد. اينها هم جسور و بي باك بودند، از جنگ و خونريزي مضايقه نداشتند. نمي دانم چه مقدمه پيش آمد كه محمد خان از امير قهر كرد و به او ياغي شد و بر دور خود عده اي جمع كرد، بناي معارضه با او گذاشت و چون معارضه با امير براي او امر سهلي نبود. ناچار بود كه تكيه گاهي محكم براي خود پيدا كند. اين بود كه خود را به داراب ميرزا كه سمت انتساب به دولت روس داشت، چسبانيده، به قصد تصرف زنجان افتاد (مثل اين كه دولت روس نيز آب ايران را گل آلود مي كرد كه براي محمدعلي شاه ماهي بگيرد).



اين بود چندي در دهات اطراف زنجان بودند تا اين كه شب نوزدهم جمادي الأولي سنه 1329 محمدخان با دوازده سواره، پنج از شب رفته، وارد شهر شد. چون مدرسه سيد سنگر خوبي بود، خواست آنجا را به تصرف بياورد، ولي نتوانست، چون درِ مدرسه محكم بسته بود (حقير همان وقت در همان مدرسه بودم) از آنجا متوجه دار الحكومه گرديد. در آنجا هم نتوانست كاري بكند. چون مجاهدين از بالاي بام و اطراف شليك نموده، جلوش را گرفتند. از كسان او رستم نام انگوراني با دو نفر ديگر زخمي داشته، در قيصريه ماندند و از آن طرف هم نورالله خان زخمي شد، بعد از سه روز درگذشت. ولي محمدخان از خيال خود منصرف نشد. رفت خانه حاج نصرالله را سنگر كرد. صبح قزاقها توپ به بام سراي حاج عبدالباقي كشيده، خانه حاج نصرالله را هدف توپ قرار دادند. ديگر تاب مقاومت نياورده، رو به هزيمت نهاد. شعبان جولا از مجاهدين او در پشت بام سراي سنگ در سنگر بوده، وقتي كه ديد محمدخان فرار مي كند، فحشش داده بود كه كجا فرار مي كني، او در همان حال برگشته، كار شعبان را با يك تير ساخت و در رفت.



يك سال و خرده اي(120) از اين ماجرا گذشت. او دوباره به فكر تصرف زنجان افتاد. اين دفعه به پشت گرمي شجاع الدوله حكمران آذربايجان كه به او لقب سالار نظام هم داده بود، وارد كار شد. نقل كردند كه از ناحيه سالار الدوله نيز دلگرم شده بود. از خوانين گرمرود از قبيل صارم السلطان و صولت نظام و حشمت ديوان و غير از اينها از سواره هاي آذربايجان جمعي به او دست به دست داده، از دهات خمسه نيز از آنهايي كه نان را راحت نمي توانند بخورند، عده اي به دور خود جمع كرده، در ماه شوال هزار و سيصد و بيست(121) و نه [1329]، زنجان را محاصره كرد و لكن آصف الدوله حكمران زنجان به پشتيباني اهالي به مدافعه برخواسته، نگذاشت قدم به شهر بگذارد. يك ماه مردم شهر بين خوف و رجا و او در اطراف به همين نحو گذرانيد، تا اين كه امير افشار عده اي در تحت رياست پسرش به زنجان فرستاد. از آن طرف هم خبر شكست سالار الدوله به آنها رسيد.(122) ديگر اميد آنها مبدل به يأس شد. جمعيت شان از هم پاشيد. در همين اوان بود كه تيمچه حاج شعبان آتش گرفت. چنانكه شنيدي كه رفيق سفر ما گفت: من آتش زدم.



چهار پنج ماه گذشت. محمدخان باز به هواي سابق افتاد. اين دفعه نقل كردند كه عمده محرّك، شجاع الدوله بود كه او را وادار به اين كارها مي نمود و گويا منظورش عودت دادن محمدعلي شاه بود. ولي اين دفعه حاكم شهر نظم السلطنة بود، سوء تدبير او كه به او اجازه ورود به شهر داد، در اثر آن نفوذ حكومت او از بين رفت. چون قوچعلي خان (موفق الدوله) آن وقت در زنجان بود، محمدخان محرمانه با او قول [و ]قرار گذاشتند كه دارالحكومة را تصرف نمايند. لهذا يك هفته بعد از ورودش (روز شانزدهم شهر ربيع الاول سنه 1330) او، ميرزا علي خان رئيس نظميه را كشت.(123) نورالله پسر محمد قلي عطار و نايب ابوالقاسم ديزجي در اين ميان هدف گلوله هوايي يا عمدي شده، كشته شدند. فرداي آن روز، امر كرد محكمه مرحوم آخوند (آقا آخوند ملاقربانعلي) را باز كردند. اهل شهر ريخته، مجلس سوگواري و ترحيم گذاشتند. چون در هنگام وفات او مانع شده، نگذاشته بودند كه مردم حق سوگواري او را ادا كنند. بلكه يك دو مجلسي كه آن هنگام تشكيل داده بودند، جماعتي را براي همين عمل گرفته، زنداني كردند. اين بود كه مردم تشنه چنين فرصتي بودند، ريخته حقش را ادا كردند و محمدخان هم به اين جهت محبوبيتي در شهر پيدا كرد. نظم السلطنه روز بيست و دويم همين ماه زنجان را ترك كرد و محمدخان چون داغ دل از ارباب خود امير افشار داشت. با ميرزا علي خان كمال (ارفع ديوان) بناي حمله به امير افشار، گذاشتند.



روز بيست يكم شهر ربيع الثاني سنه 1330 هر دو با عِدّه و عُدّه شان به طرف سلطانيه رهسپار شدند. امير نيز از قصد و غرض اينها باخبر شده بود. لهذا عباس خان صارم السلطان(124) را فرستاده بود كه در خير آباد كمين كرده بود، اينها خالي الذهن مي رفتند. به محض اين كه تيررس شده بودند از كمينگاه خيرآباد تيرها را خالي كرده، محمدخان و ارفع ديوان هر دو را كشتند(125) و قشون آنها شكست خورده، برگشتند. سواره هاي امير تا دروازه زنجان آنها را دنبال كردند تا اين كه خودش به زنجان آمد. قوچعلي خان و ديگران نيز متفرق شدند. تقريباً دو سال بعد از قضيه شنيدم كه قوچعلي خان در يكي از جنگهاي تبريز كشته شده است.



باري از خير آباد گذشتيم در زير جاده قناتي بود متعلق به يوسف آباد، در آنجا پياده شده، پا تا زانو و سر تا سينه به آب رفتيم. قريب يك ربع در آنجا تبريد و شستشو كرديم. مشهدي حسين نيز چرخهاي دستگاه را مي شست. تا اين كه به راه افتاد. به قهوه خانه بناب رسيديم. در آنجا توقف كرديم. ولي قهوه خانه لخت و عرياني بود كه هيچ چيز نداشت. نه كاه و يونجه براي اسبها بود و نه قند و نان براي ما، الا اين كه ما خودمان قند مختصري داشتيم. امر چايي را با آن برگزار كرديم. يك ساعت و نيم به غروب مانده، از آنجا حركت كرده، يك ساعت و نيم از شب بيست دويم شهر رمضان 1335 رفته، وارد دارالسعاده زنجان شديم.



تمّ بالخير والسعاده في 22 شهر ذي الحجة الحرام سنه 1335. كتبه الأحقر الجاني احمد الحسيني الدوسراني عفي الله عن جرائمه و آثامه بمحمد و آله الطاهرين.(126)



[يادداشت پاياني مرحوم مصنف - قدس سره -]



باري حقير چيزي در تاريخ فوق نگاشته بودم، ولي راستي جنگل مولي شده بود. شاخه هاي درختانش توي هم رفته، محتاج اصلاح و پاك كردن بود. الا اين كه مرا مجال و حوصله اين كار نبود تا اين كه امسال ايام تابستان كه حوصله ام به اشتغال كتب علمي وفا نمي كرد و از بيكاري نيز حوصله ام سر مي رفت. خاطرم افتاد كه جنگل مولي را اصلاح كنم. اين بود كه شاخه هاي زياد[ي ] آن را زده، در جاي آن زير خط نهال تازه نشاندم، شد اوراق كه در تحت نظر تو است. حرره الاقل احمد الحسيني الزنجاني روز يكشنبه، 22 شهر محرم الحرام 1377



مخفي نماند تواريخ كه در اينجا ضبط شده، سنين اش قمري هجري است. والسلام



در پايان نسخه جنگل مولي اين اشعار كه ماده تاريخ مدرسه خان (= مدرسه آيه الله بروجردي مي باشد با توضيح مرحوم آيه الله مصنف - قدس سره - درج شده است: حقير ساختم براي تاريخ تجديد مدرسه خان.



مدرسه خان معلي مقام خدمت خود را چو نمودي تمام

در اثر ريزش و فرسودگي ساكن وي را نَبُد آسودگي

بس كه بنا بود نمور و خراب اهل خودش را بنمودي جواب

بعضي از ارباب صفا اهل خير وضع قديمش چو نمودند سير

آنچه برشتند و بهم بافتند عمر وي آخر شده دريافتند

خاك وي از بيخ برانداختند جاي وي اين طرح نوين ساختند

عمر «هنر» بود، هنر شد تمام ماده تاريخ بياب از كلام

مدرسه خان بشد از نو بناء حرف بد از نسخه آن شد جدا



مصراع اول كه ماده تاريخ است هزار و سيصد و هشتاد و چهار [1384] است ولي بد كه شش است از آن كم كني مي شود 1378.



چون تاريخ بناء مدرسه هزار و صد و بيست و سه بود [1123]، «خاك وي از بيخ» سنه هزار و سيصد و هفتاد و هشت [1378 ]انداخته، پس عمر مدرسه دويست و پنجاه و پنج سال بود، مطابق كلمه «هنر» (عمر هنر بود، هنر شد تمام) اشاره به تاريخ اصل بنا و رفع بنا است، مدرسه به نام خان بود ولي بعد از تجديد بناء به نام مرحوم آيه الله بروجردي ناميده شد.

پاورقي





*مؤلف خود نام اين سفرنامه را جنگل مولي گذاشته است.

1) اين شعر مي بايد در پاسخ اين شعر معروف وحشي سروده شده باشد:

دل نيست كبوتر كه چو برخاست نشيند از گوشه بامي كه پريديم پريديم

از اين شعر بوي بي وفايي استشمام مي شود و از شعر استاد مصنّف - قدس سرّهما - اصرار در وفاداري. (مصحح)

2) روز دوشنبه بود ما حركت كرديم و آن روز براي مسافرت مبارك است و مي گويند: سعادت آن بر نحسوت آن مي چربد، چنانكه در كتاب روضات الجنات [3:370] از شهيد ثاني نقل نموده كه من در شهر اسكدار با يك نفر مرد هندي كه داراي فضل بود و معرفت به فنون كثيره از رمل و نجوم داشت اتفاق ملاقات افتاد. روزي در ضمن محاوره من به او گفتم كه قاضي عسكر به من گفت كه روز دوشنبه براي سفر مبارك است ولي من روز شنبه آمدم، چون روز دوشنبه سيزدهم ماه بود، به ملاحظه نحوست روز سيزده سفر در آن روز نكردم، اما قاضي عسكر مي گفت كه آن روز به حكم نجوم مبارك است، سعادت آن غلبه بر نحوست سيزده مي كند. مرد هندي گفت: او راست گفته اما روز شنبه كه تو بيرون آمدي آن هم روز خوبي است و لكن تو در اين شهر زياد مي ماني. از قضا همانطور هم شد. زيرا من به انتظار شيخ حسين بيست و يك روز در آنجا ماندم.

3) در اوايل شهر ذي القعده 1342 كه حضرت آقاي آقا ميرزا محمود امام جمعه كه از نجف اشرف مراجعت مي كردند، ما تا سلطانيه از ايشان استقبال كرديم، در منزل آقاي سالار امنيه كه به نهار دعوت كرده بود صحبت از طوق گنبد شد. او اظهار كرد كه طوق را باد انداخت و آن فعلاً در منزل من است. فرستاد آوردند. ديديم كه از مس بوده كه با رنگ فولاد رنگش كرده اند.

4) مصطفي قلي خان معروف به بيوك خان ملقب به اميرعشاير و رشيد الممالك برادر او رئيس ايل سنجبد بودند. چندين بار آمده خمسه را غارت كرده، تقريبا ياغي دولت بودند، تا اينكه به امر سردار سپه امير عشاير را در اردبيل روز 16 ماه رمضان 1341 به دار زدند.

5) درست آن 1332 است چنانچه در برگي از تاريخ زنجان ذكر كرديم. (مصحح).

6) گويا كلمه اين گونه خوانده شود. (مصحّح)

7) سردار مؤيد در اواسط ماه ربيع الاول 1346 و جهان شاه خان امير افشار در شهر رجب 1348 از دنيا رفتند [اصل: رفت ]، شجاع الدوله نيز از ايران كه رفت آن قدر نگذشت كه در روسيه درگذشت. اين خاتمه امر آنها.

8) در اصل: هست.

9) اسم اين آبادي از سيادهن به تاكستان مبدل شد. چون آنجا در دفتر املاك شاهي ثبت شد، اسم و مسمايش عوض شد. آبادي غريبي يافت.

10) كلمه سورچي در اصل در همه جا سوروجي نوشته شده است. (مصحّح)

11) در سفرهاي بعد ديديم كه عمارت سلطنتي را تغيير داده اند. خيابان عالي قاپو را از وسط عمارت سلطنتي امتداد داده به خيابان رشت رسانده اند. آن اوقات كه ما سفر كرديم اواخر زمان توحش (به قول جديديها) و اوايل زمان تمدن بود. مركب از اسب و قاطر و الاغ گذشته و به اتومبيل و هواپيما نرسيده بود. امر مسافرت با گاري و درشكه و كالسكه و دليجان انجام مي شد. اسب و الاغ منسوخ شده بود. اتومبيل هم داير نشده بود. در نظرم است در زنجان اول اتومبيل كه من ديدم يك كاميون باري بزرگ بود كه بارش به سقف برمي خورد. خيلي تعجب كردم چون تا آن روز باري به اين حجم نديده بودم كه به سقف برخورد و چرخي به اين حال نديده بودم كه بدون اسب، بار بكشد. اين اتومبيل در وسط خيابان ايستاده بود ومردم دورش جمع شده تماشا مي كردند. من هم جزو تماشاچيان ده بيست دقيقه در آنجا درنگ كردم تا ببينم كه اين هيولاي كوه پيكر چگونه راه مي رود تا اينكه راه افتاد. ديدم مثل بچه آدم راه خود را گرفت و رفت و بار به آن قطوري را هيچ حساب نكرد. بهتم برد كه خواب مي بينم يا بيداريست. (مؤلف).

12) اسم نظميه به شهرباني و ماليه به دارايي تبديل گرديد.

13) التدوين 3: 428

14) نمازي مصحّف غازي است، وي يكي از روات صحيفه الرضا عليه السلام است (التدوين 3: 428)، نام وي به عنوان راوي امام رضا (عليه السلام) در اسناد زيادي وارد شده (از جمله الحضال: 179/242، عيون اخبار الرضا (عليه السلام) 1: 227/5، 281/25 2: 78/8، امالي مفيد حج 12/1، 13/1، 15/1، 36/8، 37/8) در پاره اي از اسناد از وي با لقب الفواء ياد شده (امالي الصدوق حج 45/15، العيون 1: 127/22، 141/40، التوحيد 68/24، 182/17) و اما توصيف وي به العباسي را در سندي نديدم و ظاهراً تصحيف غازي بوده و جمع بين غازي و عباسي جمع بين دو نسخه بدل مصّحف مي باشد. (مصحّح)

15) التدوين 3: 428 و نيز 1:56

16) التدوين 1: 41، معجم البلدان 4: 342

17) به عنوان نمونه ر.ك. بحار 60: 228/65، 229/67 معجم البلدان 4: 343 التدوين 1: 4 - 23.

18) سپهدار، محمد ولي خان تنكابني كه بعد سپهسالار اعظم شد و در 15 محرم سنه 1345 خود را با تفنگ كشت. در روزنامه ديدم كه كسي گفته بود كه سپهسالار در عمرش كه كار عاقلانه كرد، همين كار بود.

19) آقا محسن و صدرالعلماء با امام جمعه تهران بني عم بودند. مرحوم آقا محسن در آن تاريخ خيلي نفوذ داشت. وثوق الدوله رئيس الوزراء بود. تلفن آقا محسن متصل به تلفن او بود. اتصالاً كار براي مردم مي كرد. مرد كاري و كافي بود. قتل او شايد براي ارعاب وثوق الدوله بود. ولي چه حساب بود كه او را در روزروشن در ميان بازار كشتند و از كشندگان او با اينكه متعدد بودند يك نفر دستگير نشد. مرحوم صدرالعلماء چندي قبل از او وفات كرد. بعضي از آقايان زنجان در مسجد سيّد زنجان فاتحه اي براي او گذاشت. محض خاطر آقا محسن كه شخصي بود با كفايت، تا اينكه از كفايت و كارگزاري او بهره مند شود، اما قصد سوء سپهدار به چه منظور بوده معلوم نشد.

20) اصل: خورده ريز

21) در اصل: دمقال است كه ظاهراً تغبير محاوره اي داد و مقال است. (مصحح).

22) بعضي از قهوه چي هاي سر راه،مثل دزدهاي سر گردنه بودند. حق و حساب سرشان نمي شد. اعمال زور مي كردند. در هر دو فرسخ از اين قهوه خانه ها بود. ولي مسافرت با اتومبيل كه شيوع يافت، غالب آنها از بين رفت.

23) سالدات: (روسي) سرباز (فرهنگ معين).

24) آقاميرزا احمد، از فضلاي با تقوا بود. كه رفيق مباحثه ما بود در زنجان. چاي آب اين قنات را به ما سفارش كرده بود. كه از او نيز يادبود كنيم. اين بود كه به ياد او چايي دم كرديم. آن مرحوم در اواخر به مشهد رفت. يك سال و نيم در آنجا ماند. بعد به زنجان برگشت و بعد از سه ماه به نجف رفت. يك سال هم در آنجا ماند. بعد به سلطان آباد عراق [اراك ] آمد. بعد از يك سال به آذربايجان رفت و بعد از سياحت شهرهاي آنجا به اصفهان و شيراز و در آخر در كرمان رحل اقامت افكند. يعني در آنجا زن گرفت. به حكم: «زن كجايي، مرد آنجايي» آنجايي شد. چند سال آنجا ماند. بعد با خانواده به مشهد مشرف شد و بعد در سبزوار هم يك سالي ماند و بعد به قم آمد و از قم به طرف كرمان رفت. ولي خاك اصفهان نگهش داشت. يعني چند ماه در اصفهان مانده بود، گويا در حدود هزار و سيصد و شصت و هشت يا نه [1368 يا 1369] بود كه تلگراف فوت او به من رسيد. بي اندازه متأثر شدم. (رحمه الله)

25) آقا ميرزا يعقوب پسر مؤتمن الملك اردبيلي و داماد وكيل الممالك كه از طراز اول اشراف اردبيل بود، تقريباً خان زاده بود. ولي شوق تحصيل علوم دينيه، از لباس خان زادگي، به كسوت روحاني كشيده بود. ذوق و هوش و ادراكش خوب بود. با ما در زنجان از رسايل و مكاسب مباحثه مي كرد. بعد كه در دوره شاه فقيد به حكم قانون اتحاد شكل، عده كثير از اهل عمائم كه طوعاً او كرهاً تغيير شكل دادند. آقا ميرزا يعقوب هم از آن جمله بود كه داخل عدليه (دادگستري) شد. بعد از چند سال قضاوت، گرفتاري اداري پيدا كرد و ديگر نفهميدم چه شد. بعد از مدتي شنيدم وفات كرده.

26) در زنجان چراغ برق نبود. در قزوين و طهران بود.[ادامه حاشيه در نسخه مصنف - قدس سره - به رشته تحرير در نيامده از اين رو ما يادداشتي از مؤلف را از سوانح متفرقه كه در پايان همين نسخه كتاب جنگل مولي درج شده، به تناسب نقل مي كنيم:]

العالم متغير

در آغوش مادر پاي چراغ روغن كرچك شير مي خورم، بعد كه مكتب خانه مي رفتم پاي همين چراغ مشق مي نوشتم، در زمان تحصيل علوم عربيه لامپا نفتي، نمره پنج، با روشنايي عجيب پيدا شد و عجيبتر از آن نمره هفت كه شب را در نظر ما مثل روز روشن مي كرد تا اين كه - متدرجاً - چراغهاي تور و برق و غيره آمد. اكنون كه چشمها مأنوس به روشنايي اين چراغها شده، در پاي چراغهاي قديم الف را از ب نمي توانيم تشخيص دهيم.

پول خيلي كم بود، پول نقره و طلا در بازار در دكان صرّافان ديده مي شد و پول سياه از مس سكه زده بودند، به قدر يك مثقال كه شاهي مي گفتند، بزرگتر از آن به قدر دو مثقال، به آن صد دينار مي گفتند، بيست شاهي يك قران بود، گاه از ناحيه حاكم در زنجان جار مي زدند كه حكم حاكم است كه پول سي شاهي يك قران مي شد. پول كه چهل يا پنجاه شاهيش يك قران مي شد، مسگرها پول را در كوره مسگري آب مي كردند از آن آلات سنيه درست مي كردند، تا در سنه 1318 قمري كه ما در مكتب خانه بوديم، پول نيكل به بازار آمد: 20 تا، يك قران. بعد پول ديگري به بازار آمد به نام ده شاهي كه دو تا از آن يك قران بود آن هم در سنين 1385 و بعد جمع شده، فعلاً كه سنة 1388 است پول بازار همان قران است و اسكناس و چك.

27) آقا ميرزا احمد ميرزايي در كسوت روحاني بودبعد به حكم قانون اتحاد شكل، تبديل لباس نموده، داخل عدليه گرديد. رتبه اش در عدليه چه بود، نمي دانم. اخيراً متقاعد [= بازنشسته ] شده بود. سال گذشته 1375 وفات نمود. خداوند رحمتش كند.

28) آقاهبةالله را در مشهد نيز كه سال كودتا 1339 مشرف شده بودم، ملاقات كردم. با مرحوم آقاي حاج سيد محمد زنجاني رفيق بود و غالباً به منزل ايشان مي آمد، شخص خوش محضر بود. گويا در سنه 1341 در مشهد وفات نمود.

29) آقاي آقا ضياءالدين نائب الصدر از خانواده شيخ الاسلام، شخصي خوش محضر و كافي و كاري بود. فوت او در زنجان كه در سنه 1348 اتفاق افتاد، خيلي به من تأثير كرد. آقا ميرزا ابوالحسن پسر او كه داراي لقب ساعدالسلطنه شد و بعد كه لقبها ساقط و شناسنامه ها رايج گرديد، به ضيايي معروف گرديد. ولي درِ خانه شان با رحلت مرحوم نائب الصدر بسته شد و ضيايي هم در... وفات كرد.

30) سردار همايون حاكم زنجان بود. چون در سنه 1334 كه قشون روس در بيجار از قشون عثماني شكست خورد، سپهدار كه بسته دولت روس شده بود، از او درخواست آذوقه به قشون و مملكت روسيه كردند. سپهدار به قزوين آمده، در قلمرو خود، غله براي آنها خريد. از جمله سي هزار خروار از خمسه خريد. نرخ گندم دوازده تومان بود، او از قراري خرواري پانزده تومان خريد. سردار همايون از هر خرواري يك تومان (نمي دانم اسمش چه مي گذاشت) برمي داشت. آن هم بر مالكين خمسه گران مي آيد. در اين اثنا در دروازه ها مأمور گذاشته از وارد و صادر، از بار و مسافر مطالبه نواقل [نواقل: ظاهراً به معناي عوارض راه مي باشد.]نمود. اين نيز بر مردم گران آمد. ناچار اجتماع كرده، زير بار نرفتند. حاكم نيز براي ارعاب اينها حاج سيد نعمت الله تاجر را كه در حزب دموكرات داراي سمتي بود، به چوب بست. مردم ساكت ننشستند. چند نفر را كه از جمله آقا ميرزا ابوالحسن و حجةالاسلام بود، به طهران فرستادند تا او را عزل كرده، رقم حكومت خمسه را به نام اسعدالدوله سردار صادر نمودند. ولي نواقل را نتوانستند كاري بكنند. آن را از مردم گرفتند.

31) اين باغ در شمال باغ شاه بود كه فعلا همه آنها جزو شهر شده است. گويا حدود خيابان سلسبيل باشد. طهران در زمان ناصر الدين شاه دورش خندق بوده، بعد به حكم شاه خندقها را پر كرده اند كه در جاي آن چهار خيابان افتاد. خيابان چراغ برق، خيابان اسماعيل بزاز و خيابان شاپور و خيابان ري. بعد خندق ديگر به فاصله نسبتاً زياد در دور آن كنده بودند. ولي طهراني را كه ما ديديم در اطراف دروازه داشت. از شهر نو به دروازه قزوين مي رسيد. دروازه مهمي بود كه اطرافش كاشي و در سردرش چند ميل كاشي بود. از آنجا تا چهارراه گمرك اميريه، تقريبا از چهار راه امير تا چهار راه شاپور، اين قدر مسافت بود. و همچنين مسافت بين دروازه باغ شاه كه در انتهاء خيابان مريضخانه كه اخيراً به نام خيابان سپه ناميده شد، بين دو چهار راه [در اصل به اندازه يك كلمه بياض است ]به همان مقدار بود، از دروازه باغ شاه كه بيرون مي شدي مسافتي را كه طي مي نمودي مي رسيدي به باغ شاه. از باغ شاه مسافتي به شمال طي مي نمودي مي رسيدي به باغ سردار معتضد. اين نقشه آن زمان طهران بود. در جهت مغرب و در جهت مشرق نيز در دور خندق كه نگاه مي كرديم سواد دهي از دور به نظر مي رسيد. گفتند: اسم آن ده دولاب است .حالا تمامي اين حدود از دروازه دولاب تا خود دولاب داخل شهر شده و خندق جديد دور شهر نيز خيابان شده، اسم اين خيابانها را من نمي دانم، بايد از طهراني ها پرسيد. اجمالاً خيابانهاي خندق جديد نيز در وسط شهر واقع شده.

32) ترن خط آهني بود كه از طهران به شاهزاده عبدالعظيم كشيده بودند.

33) واگون شهري عبارت بود از اتاقهايي كه روي خط آهن با اسب حركت مي كرد. در چند خيابان خط آهن كشيده بودند. اتاقها كه ظرفيت بيست و چند نفر بود روي آن كار مي كرد و هر يك از آنها را دو اسب مي كشيد. فقط از جلوي شمس العماره تا ميدان توپخانه، چون سر به بلندي مي رفت آنجا را با سه اسب مي بردند. يك اسب در مقابل شمس العماره نگهداشته بودند. واگون كه از جانب بازار مي آمد به آن مي بستند تا ميدان مي برد، بعد در آنجا اسب را باز كرده بر مي گرداندند به جلو شمس العماره به واگون ديگر كه مي رسيد مي بستند. وضع رفت و آمد شهري اينطور بود تا اينكه بعد از چند سال كه اتومبيل به قدر كافي داير شد خط آهن را از خيابانها چيدند، ولي خط آهن بين شهر و شاهزاده عبدالعظيم چند سال بعد از آن عمر كرد تا اينكه آن را نيز اخيراً ترك كردند، رفت و آمد منحصر به اتومبيل شد.

34) براي دستگاههاي پست در هر سه فرسخ يك مال بندان ترتيب داده بودند و در هر مال بندي سه يا چهار كمر اسب نگه مي داشتند. كه هر كمر چهار اسب بود همينكه دستگاه مي رسيد فوري اسبهاي سابق را باز كرده اسب ديگري مي بستند. سورچي موظف بود كه دستگاه را تا مال بند برده در آنجا اسبهاي خود را باز كرده برگرداند، و از آنجا هم سورچي ديگر ببرد .

35) پنج نفر ذريه رسول را شمرديم، ديديم يكي كم است، چهار نفر از ذريه است(آقاي آقا ميرزا ابوالقاسم و آقا سيدجواد و آقا سيد علي اكبر و اين عبد ذليل). باقي كه آقا ميرزا قوام و آقا ميرزا محمد و آقا ميرزا علي اكبر از رفقا با چهار نفر ديگر كه دونفر عراقي و دو نفر خراساني از ذريه نبودند. به آقا ميرزا ابوالقاسم عرض كرديم كه ذريه رسول(ص) چهار نفر بود. شما چرا خون پنچ نفر را برگردن او مي گذاشتي.

36) مقصود از نوشتن اين گونه مطالب گرچه شرح سرگذشت است ولي خالي از فايده نيست و آن اين است آنها كه در اين زمان با اتومبيل بنز ناز مي كنند، بدانند كه مردم عهد سابق به چه زحمت مسافرت مي كردند تا قدر نعمتي را كه خداوند امروز به آنها داده بدانند و شكر آن را بجا آورند.

37) عرابه و ارابه هر دو صحيح است ولي اكنون بيشتر با الف نوشته مي شود (مصحح)

38) از اين چاه در قم زياد است ولي آب انبارهاي زياد كه هست احتياج به آن چاهها نيست. آب انبارهاي قم نوعاً گود مي شود. سي و چند پله، در زمستان آب رودخانه هنگامي كه يخ مي كند از آن آب در آن وقت مي بندند و به همان حال تا تابستان مي ماند، اين است كه در قم اگر يخ هم [پيدا] نشد احتياج به آن نيست.

اين آب انبارها نيز اخيراً ا ز مصرف افتاد. چون آب از چاههاي عميق هشتاد متري تقريباً، وارد لوله كرده، خانه ها را لوله كشي كردند و در كوچه ها فشاري گذاشتند كه احتياج مردم از آب آب انبارها مرتفع شد.(شروع لوله كشي در سنه 1385 شد). - حاشيه حاشيه مؤلف قدس سره -

39) در مدرسه دار الشفا آن وقت محصل نبود. در وسط مدرسه اطاق بزرگي بود كه قهوه چي آنجا را اشغال كرده تا لب حوض نيمكت چيده بود. در اطاقهاي ديگر از درويش و فقير چند نفر بودند. بقيه خالي بود. در مدرسه فيضيه فقط يك حجره بود كه يك نفر معمم آنجا بود. بقيه خالي بود تا در زمان مرحوم آية الله آقاي حاج شيخ عبدالكريم اعلي الله مقامه كه قم مركز علمي شد، هر دو مدرسه با ساير مدارس قم پر از محصل علوم دينيه گرديد. حتي مرتبه پائين كه پر شد مرتبه فوقاني مدرسه فيضيه متدرجاً در عهد معظم له (از اول ورودش به قم كه هزار و سيصد و چهل بود [1340] تا رحلتش كه هفده ذي القعده هزار و سيصد و پنجاه و پنج [1355] باشد) ساخته و محصل نشين شد. مدرسه دار الشفا نيز كه مرتبه پائينش پر شد. مرتبه بالايش بعد از وفات معظم له توسط زمامداران بعد ساخته شد. طرف رودخانه توسط آية الله صدر اعلي الله قدره و طرف شهر توسط آية الله بروجردي (دام ظله).

40) رجال نجاشي: 174/458، رجال طوسي، باب الزاي من اصحاب الرضا (عليه السلام)، رقم 4

41) رجال كشي: 594/1111 ذريعه 3: 162/571، 6: 257/1407 و ايضاً 1: 419/2162

42) رجال نجاشي: 173/457، رجال طوسي، اصحاب الصادق (عليه السلام)، رقم 72، اصحاب الرضا (عليه السلام)، رقم 2

43) رجال نجاشي: 105/262

44) 1231 صحيح است چنانچه ماده تاريخي كه در حاشيه آينده مصنف ذكر شده: «از اين جهان بجنان صاحب قوانين رفت» بر آن دلالت مي كند (مصحح)

45) قبور ديگر در شيخان آن روز بوده و بعضي هم بعد ازآن تاريخ كه ما مشرف بوديم جديدا حادث شده، زياد است و لكن تواريخ بعضي از آنان را در اينجا ثبت مي كنم كه اين اوراق با نام شريف آنها مزين گردد:

از جمله قبر مرحوم حاج ملا محمد صادق صاحب مدرسه معروفه در قم كه از اجله علماي قم بوده و در مختارالبلاد ][ مي نويسد(كه او ده سال در اصفهان - كه غالب تلمذشبه مرحوم شيخ محمد تقي صاحب هدايةالمسترشدين بوده - تحصيل نموده و بعد هفت سال هم در نجف در حوزه درس صاحب جواهر بوده. سپس كه مراجعت به قم نموده چهل سال در قم مرجع فتوي و مصدر امور بوده تا در سنه هزار و دويست و نود و هشت [1298 ]وفات نمود) خانواده هايي از اولاد او - اهل علم و غيره - در قم هستند كه شهرتشان صادقي است به جهت انتساب به او، رحمة الله عليه.

و از جمله قبر مرحوم ميرزا ابوطالب داماد ميرزا صاحب قوانين كه از شاگردهاي آن مرحوم و محل وثوق او بوده داراي فضل و كمال، مسجدي بنام او و آب انباري از آثار خيريه وي در پايين شهر هست. وفاتش در سنه هزار و دويست و چهل و نه [1249] و قبرش در بقعه زكريا بن آدم است. خانواده هاي ميرزائي در قم كه سلسله جليله اي هستند، شهرتشان به ميرزائي به جهت انتساب آنهاست به مرحوم ميرزا به واسطه مصاهرت آن مرحوم .

و از جمله قبر مرحوم حاج ملا محمد كزازي است. در كتاب مختارالبلاد ][ مختصري از ترجمه حال آن مرحوم نگاشته، خلاصه اش اين است كه مرحوم ميرزا صاحب قوانين خواهر او را به حباله نكاح در آورد و در اثر اين وصلت مرحوم كزازي در سلك محصلين علوم دينيه در آمد. بعد از چندي كه صلاحيت استفاده از مجلس درس ميرزا را دارا شد، در سلك شاگردان آن جناب قرار گرفت. بعد از آنكه «از اين جهان بجنان صاحب قوانين رفت» او به كاشان رفته، در خدمت مرحوم حاج ملا احمد نراقي به استفاده برخاست و در ضمن به شرف مصاهرت مرحوم حاج ملا محمد بن ملا احمد رسيد، تا اينكه بعد از وفات آن مرحوم به قم معاودت كرده به امامت جماعت و قضاوت و ساير امور ديانت مشغول گرديد، تا اينكه در سنه ... از دنيا رحلت كرد. آب انباري در محله عشقعلي از ثلث تركه آن مرحوم بنياد نمودند. حاج آقا حسين فرزند آن مرحوم تاريخ فوتش در سنگ قبر او در شيخان هزار و سيصد و هيجده [1318] بود.

و از جمله قبر مرحوم آخوند ملا محمد جواد از شاگردهاي مرحوم حاج شيخ مرتضي انصارياست كه از نجف بعد از نيل به درجه اجتهاد به قم مراجعت كرده، با فوايد وجود خود از امامت و فصل خصومت و تكفل ايتام آل محمد (صلي الله عليه و آله و سلم) و تدريس علوم ديانت، مردم را به فيض مي رسانده، تا اينكه در سنه هزار و سيصد و دو [1302] از دنيا رفت .

از جمله قبر مرحوم ميرزا محمد حسن صاحب كتاب مصباح الفقاهة است كه رتبه او در علم از همين كتاب كه در صلاة نوشته معلوم مي شود. او نيز از تلامذه مرحوم شيخ انصاري بوده، بعد از آنكه داراي رتبه اجتهاد شده به قم مراجعت نموده، به خدمات ديني كه در عهده صاحب اين رتبه بود قيام نمود، تا در سنه هزار و سيصد و چهار [1304] (حسن با دين سالم از جهان رفت) [اين ماده تاريخ با سال 1063 موافق است، ماده تاريخ صحيح چنين است: «حسن با دين سالم در جنان رفت» مقدمة مصباح الفقاهه ج 1، ص 3،]مصباح الفقاهة تاليف آن مرحوم در دو جلد به خرج فرزند محترمش مرحوم حاج ميرزا ابوالحسن حجة الاسلامي به طبع رسيده و منتشر شده، اكنون اهل علم از آن انتفاع مي كنند.

از جمله قبر مرحوم آقا سيد عبدالله است، از بزرگان علما و سادات رضويه كه در زمان مرحوم شيخ انصاري مشرف به نجف شده در خدمت آن مرحوم و شيخ راضي عرب و مرحوم حاج ميرزا حبيب الله رشتي استفاده علم نموده تا در سنه هزار و دويست و هشتاد و هشت [1288] به قم مراجعت نموده، عهده دار امر حكومت شرعيه گرديد تا در سنه هزار و سيصد و سي و سه [1333] به دار بقاء ارتحال يافت و در جنب قبر زكريا بن ادريس دفن شد.

از جمله قبر مرحوم حاج سيد صادق صاحب مدرسه معروفه در قم از شاگردهاي مرحوم ميرزاي بزرگ (حاج ميرزا محمد حسن شيرازي) و مرحوم حاج ميرزا حبيب الله رشتي. او و مرحوم حاج شيخ غلامرضا معروف به حاج آخوند هر دو با هم از قم براي تحصيل مهاجرت و هر دو نيز با هم بعد از فوز به مقام اجتهاد به قم مراجعت نموده اند و هر دو هم در كمال جديت قيام به ترويج احكام دين و تربيت محصلين و ساير خدمات دين نموده، بار امانت را در كمال سلامت به منزل رسانده، تا اينكه مرحوم حاج شيخ غلامرضا در سنه هزار و سيصد و سي و دو [1332] از دنيا رفته، در بالا سر حرم مطهر به خاك سپرده شد و مرحوم حاج سيد صادق در سنه هزار و سيصد و سي و هشت [1338 ]وفات كرده در شيخان دفن شد. رحم الله معشر الماضين.

از جمله قبر مرحوم حاج ميرزا محمد ارباب است كه از اجله علماي قم بوده كه زحمت او در تصحيح بحارالانوار مجلسي رتبه فضل او را معلوم مي كند. مدتي در طهران و بعد در نجف تحصيل خود را به درجه اجتهاد رسانيده، سپس به قم برگشته به افاده و افاضه در مجلس بحث و منبر مشغول بوده، تا اينكه در سنه هزار و سيصد و چهل و يك [1341] به دار بقا رحلت كرد. چند نفر از اولاد آن مرحوم رشته منبر را تعقيب كرد[ند]، از جمله مرحوم آقا ميرزا محمد تقي اشراقي بود كه در بيست و چهار شهر رمضان 1368 در طهران سكته كرد و جنازه اش را حمل به قم نموده، در مقبره مرحوم آقاي حاج شيخ عبدالكريم به خاك سپردند.

از جمله قبر مرحوم حاج ميرزا جواد آقا ملكي تبريزي كه اهل ذكر و فكر و مراقبت بوده كتابي به نام اعمال السنه در مراقبت و مواظبت تكاليف روزهاي مخصوص سال تاليف كرده بود. حقير آن را استنساخ كردم كه اگر خود توفيق مراقبت را نداشته باشم، شايد ديگران داراي اين توفيق شده باشند كه از روي آن عمل كرده مرا شريك جزاي اعمالشان نمايند. وفاتش در سنه هزار و سيصد و چهل و سه [1343]. نقل كردند كه او عده اي از اهل علم را دعوت به نهار كرده بود. در همان دم كه مدعوّين حضور داشتند، پسرش كه مريض بود جان تسليم كرده بود. او قدغن كرده بود كه مبادا صداي گريه شان در بيروني به گوش مهمانها بخورد. لهذا خود در پيش مهمانان در كمال آرامي و سكونت خاطر از مهمانها پذيرائي كرده بود، تا اينكه مهمانها در نهايت خوشحالي صرف نهار كرده بودند. سپس قضيه بر آنها مكشوف شده بود.

از جمله قبر مرحوم آقاميرزا علي اكبر حكمي است. آن مرحوم در يزد متولد شده و در اصفهان نزد آقامحمد رضاي قمشه اي بيست سال تدرّس علوم معقوله نموده، و بعد در طهران در مدرسه شيخ عبدالحسين تدريس مي نموده تا در آخر رخت اقامت به قم كشيده، در آنجا متاهل و مشغول تدريس علوم حكمت و رياضي گرديد تا اينكه در سنه هزار و سيصد و چهل و چهار [1344] رخت اقامت به دار بقا كشيد.

46) سال تناثر نجوم، سال 323 بود است، نك التنبيه و الاشراف: 338، مروج الذهب 4: 20 (سال 323)، كامل بن اثير 8: 311، قاموس الرجال 7: 437، مجله علوم الحديث، شماره 3، مقاله الكاتب النعماني و كتابه الغيبة، ص 181، حاشيه 2 (مصحح)

47) روضات الجنات.

48) اما آن سنگ را هنگامي كه خيابان احداث مي كردند و آن قبر هم به خيابان افتاد(خيابان ارم) شبانه بردند ولي سنگ سياهي بعضي از ارباب خير عوض [آن ] روي قبر گذاشته، الا اين كه تاريخ فوت او را در اين سنگ هزار و چهل و سه [1043] نوشته كه اين هم اشتباه است بلكه درستش همان [است ]كه در سنگ سابق نوشته بود كه هزار و صد و بيست و يك [1121] باشد.

49) حاج سيد ابراهيم داماد حاج سيد علي معروف به بلور فروش كه متوفي در سنهبود. او رفيقش معين الاسلام هر دو در بين همين دو سال، سنه هفتاد و چهار و هفتاد و پنج [1374 يا 1375] همسفر راه آخرت شدند.

50) نگاه كنيد به تربت پاكان، سيد حسين موسوي طباطبائي، ج 2، ص 42

51) ولكن اخيراً در سنگ قبر كه جديداً نصب شده اصلاح شده.

52) بعد از ده دوازده سال كه حقير به قصد مجاورت، مشرف به ارض مقدس قم گرديدم، در كوچه حرم در خانه معروف به خانه ناظم التوليه، منزل كرديم. آقاي حاج سيد احمد لواساني با چند نفر از اهل علم به ديدن حقير تشريف آورده بودند. در اين اثنا شخصي هم دق الباب كرد و پرسيد كه آقا سيد احمد تشريف دارد. من به گمان اينكه مقصودش من هستم، عرض كردم: بلي هست. بفرماييد. او شيخي خوش قيافه بود، تشريف آورد و شروع كرد با آقاي لواساني تفريق حساب كردن كه من مدتي بود، عازم بودم خدمتتان برسم. نمي شد تا اينكه امروز فرصت يافتم. آقاي لواساني گفت: من شش ماه است از اين منزل بيرون رفته ام. حالا كه اينجا منزل فلاني است (اشاره به بنده) كه ما به ديدن ايشان آمديم. فرمود: بهتر، ما نيز قصدمان را عوض مي كنيم. اين را به پاي فلاني حساب مي كنيم. طلب شما باشد تا بعد تفريق مي كنيم. اين ديدن به حساب ما در آمد. ولي من آقاي شيخ را نمي شناسم كه كيست، لكن در اثناي مذاكره فرمود كه فلاني به من گفت: شيخ محمد جواد، قضيه از اين قرار است. فهميدم كه اسم شريف آن جناب آقا شيخ محمد جواد است. از اين اينجا خاطرم افتاد كه در آن سفر شخصي به اين اسم از ما تفقّد فرمود. آن دم من از كسي كه نزد او بودم، زيرگوشي پرسيدم كه اين آقا در مسجد امام نماز مي خواند؟ گفت بلي، فهميدم كه همان است. آن وقت عرض كردم كه من سابقه تشرف در خدمتتان دارم. سابقه را به يادشان آوردم. تجديد عهد شد. تا او در سنه هزار و سيصد و هفتاد و سه [1373 ]وفات يافت و در بالاسردفن شد.

53) قبر مرحوم حاج ملاآقا حسين از شاگردهاي شيخ محمد حسن صاحب جواهر و شيخ مرتضي صاحب رسائل كه قضاوت و حل و عقد امور بلد در دست او بوده، وفاتش در سنه هزار و سيصد و بيست و هفت [1327] اتفاق افتاده، آن مرحوم جد خانواده هاي حرم پناهي هست كه در قم از معاريف مي باشند.

54) نقل كردند كه شخصي به حجار گفت كه اتابك داد تمثال او را حك كني، تو تمثال او را گذاشته، تمثال خود را حك كردي.

55) در كشف الاسرار آيتي [ ]ديدم كه وزير همايون در زمان حكومت عراقش بهايي شد و در همان دين مرد.

56) اصل: بيست

57) بعد از اسعدالدوله سردار نام وثوق السلطنه را در اوراق يادداشت ديدم. ولي اوراق زباندار نبود كه بفهماند كه حاكمي در بين بوده و يا اينكه حكومت سردار منتهي به حكومت وثوق السلطنه گرديده، به هر حال دوره حكومت او هفت ماه شد. (از 29 شعبان سنه 36 تا 29 ربيع الاول سنه 37) بعد از آن جهانشاه خان اميرافشار از جانب سپهسالار تنكابني كه والي آذربايجان بود مأموريت يافت. او نيز هشت ماه حكومت كرد. (از غره ربيع الاول [ربيع الثاني صحيح است. مصحح ] سنه 37 تا آخر ذي القعده سنه 38). امير افشار در كوفه در شهر رجب سنه 1348 و اسعد السلطنه سردار حسينقلي خان در ماه جمادي الاولي در طهران وفات كرد. سپهسالار اعظم محمد ولي خان تنكابني شب 15 محرم الحرام سنه 1355 انتحار كرد.

بعد از وي ضياء الدوله آمد. او نيز از جانب سپهسالار مأموريت يافت. قريب يك سال هم او بود. (از اوايل ذي الحجه سنه 37 تا هيجدهم ذي القعده سنه 38. بعد از آن غفارخان قزويني سالار منصور از اواخر رجب سنه 39 تا ماه شوال همان سنه تقريباً دو ماه حاكم شد. حكومت او در كابينه سيدضياء بود. اميرافشار در اين كابينه از جمله آناني بود كه بايد حساب پس بدهد ولي امرش را طوري گذرانيد كه به حبس نكشيد.

در گوشه دفتر يادداشت تاريخ عزل سردار اعظم را ديدم كه كه روز دويم شوال سنه چهل و يك [1341 ]از زنجان حركت كرده. اما تاريخ ورودش را نديدم كه آقا بعد از غفارخان بلافاصله آمده يا اينكه حاكم ديگري در بين بوده و همچنين اميرحشمت، عزل او در اوراق يادداشت هست كه در دويم ربيع الثاني سنه چهل و پنج [1345] از زنجان رفت، امّا كي آمده بوده، بعد از سردار عظيم بلافاصله بوده و يا اينكه حاكم ديگري نوبه پنج روزه خود را گرفته، نه در نظر دارم و نه در يادداشت. بعد از آن لسان الملك روز سيزدهم همان ماه آمد ولكن عمر حكومتش دوماه نشد. در اوايل جمادي الثانيه همان سال از زنجان حركت كرد. بعد امير افشار باز به حكومت معين شد. از آن به بعد دفتر يادداشت زنجان به واسطه مسافرتم به كربلا و مهاجرتم به قم بسته شد.

58) ولي در اين سنين اخير آن در خاتم را به موزه بردند و در خاتم بالاسر را آوردند به جاي آن و آهن مشبّك را هم برداشتند. راه بين حرم و بقعه شاه عباس باز شد.

59) اصل: برخواستيم

60) آن وقت وسايل نقليه نبود. بازار قم هم خشك بود. ميوه حسابي پيدا نمي شد. وقت انار و انجير و خربزه هم نبود كه قميها از خجلت واردين بيرون بيايند. ولي اخيراً كه وسايل نقليه داير شده، قم ميوه خانه شده، از تمامي شهرهاي مناسب خصوصاً از اصفهان و عراق [=اراك ] هر روز اتومبيلهاي سنگين ميوه از هر قبيل وارد مي شود.

61) خصوصاً در اين سنين اخيره كه تحقيقاً شهر قم به قدر دو مقابل سابق شده، نگارنده در سنه چهل و شش [1346] كه با اهل خانه به ارض قم مشرف شدم، الان كه سنه هزار و سيصد و هفتاد و شش [1376 ]قمري است. سي سال است كه در قم مجاور هستم. قم را مي بينم عوض شده. قم سنه هفتاد و شش غير از قم سنه چهل و شش است. در سنه چهل و شش در طرف ابرقو عمارات كمي بود، شماره مجموع آنها از آحاد و عشرات تجاوز نمي كرد. حالا با مئات و الوف شمرده مي شود. راه ورودش از طهران منحصر به همين پل علي خان بود كه در مقابل ايستگاه راه آهن واقع است. ديوار پل متصل به دروازه اي بود كه باز و بسته مي شد. از آن دروازه قدم به بازار مي گذاشتي و دست راست آن يك كوچه باريكي بود كه منتهي به مدرسه دارالشفاء مي شد كه اخيراً آن را گشاد كردند. فقط نزديكي دارالشفاء چند قدم به حال سابق مانده است و آن مقياس كوچه سابق استكه تا بازار به همين عرض بود. و در نزديكي حمام بازارچه مسقّفي هم بود كه درِ حمام به بازارچه باز مي شد.

و اما از دروازه مستقمياً كه وارد مي شدي بازاري بود كه منتهي مي شد به بازار سلام كه از جنب مسجد امام، (يعني از در شرقي آن) شروع كرده مي رفت تا وارد راسته بازار مي شد. (چون از اينجا در صحن پيدا بود، لهذا رسماً از آنجا به حضرت سلام عرض مي كردند، بدين وجه بازار سلام مي گفتند.) بقعه اي كه به نام احمد بن اسحق يا شاهزاده ناصرالدين كه در برابر در شمالي مسجد امام است، يك طاق بين در بقعه و در مسجد فاصله بود. خيابان آذر را كه از پل شروع كردند، دو سه زرع از بقعه و ده دوازده زرع از مسجد و بازار داخل خيابان شد. اين خيابان تقريباً حدّ شهر بود از طرف شمال. چون از جاي آب انبار مرحوم آقاي آقا نقي آن قدر نمي گذشت كه آباداني تمام مي شد و از آن طرف خيابان [باجك ] هم در باغ پنبه تمام مي شد.

و از طرف جنوب هم كوچه ارك آخرين كوچه شهر بود كه راه آن كوچه به صحن اتابك از كوچه حرم بود. چون خيابان نبود، خانه هاي مقابل حمام ارم تقريباً از باغ معروف به باغ شاهزاده كه در كنار شهر بود، اخذ گرديد. مهمانخانه ارم و آب انبار سلماسي همه از آن باغ گرفته شد. بيمارستان فاطمي و سهامي و مدرسه حكيم نظامي در زميني نسبتاً دور از شهر احداث شد.

و حدّ غربي شهر رودخانه بود، در طرف غرب رودخانه كاروانسراي كهنه اي بود با مهندسيه كه فعلاً تلگرافخانه و پستخانه است و بعضي از بناها هم سر راه طهران بود خيلي كم. بقيه باغ و يا صحرا بود. كه اكنون از محاذات صحن گرفته تا خاك فرج رفته و همين اندازه به طرف جنوب رفته، ولي در طرف شرق سواد شهر زياد نشده مگر تازگي كه بيمارستان نيكو[يي ] احداث شده و راه هم تاآنجا صاف شد. يواش يواش زمينش قيمت پيدا مي كند و عمارت احداث مي شود.

اكنون كه حد سابقي شهر معلوم شد، زايد از اين حدود از ايستگاه تا خاك فرج (الاچند بناء) و از حمام ارم تا صفاييه و محله جوي شور و از آب انبار مرحوم حاج آقا نقي تا باغات شمالي همه بناهاي جديد الاحداث است كه كمتر از قم سابق نيست.

و از جمله تصرفاتي كه در شهر سابق شده احداث باغ ملي است كه در جاي قبرستان كردند. چون از در صحن تا نزديكي مسجد امام قبرستان پست و بلند بود، وسط كه شيخان موجود فعلي باشد، بلند بود. ولي اطرافش پست بود. اين بود هنگامي كه باغ ملي را احداث مي كردند، وسط راه را به همان حال اولي گذاشتند. بقيه پست بلنديها را تسطيح كردند و درخت زدند. به همين حال افتاد كه امروز مي بيني.

يك نفر از عمله هاي تسطيح به حقير گفت كه من در تسطيح قبرستان اتفاق مي افتاد، حفر قبر مي كردم استخواني را كه پيدا مي شد، مي آورديم به چاهي كه كنده بوديم مي ريختيم. يك شب در خواب ديدم كه من مشغول باز كردن روي قبري بودم. روي قبر كه باز شد، مرده اي پاشد و نشست و گفت: سيد حيا نمي كني (او از سادات بود) ما را اذيت مي كني. من از ترس بيدار شدم. ديگر در قم نماندم كه مبادا مرا مجبور به اين كار زشت نمايند، رفتم به طهران تا اين كارها تمام شد، برگشتم.

62) مرحوم آقا سيدكاظم صاحب عروة، متوفي [28 رجب ] 1337.

63) آقا سيد موسي برادر آقا محمود طباطبايي واعظ فرزند مرحوم حاج آقا جعفر بود كه از طراز اول اهل منبر قم بود. يك كسي گفت: مرحوم آقاي حاج سيد صادق خيلي علاقه به منبر مرحوم حاج آقا جعفر داشت. در هر مجلس روضه كه حاضر مي شد غالباً در يك گوشه خلوتي مي نشست و مشغول كار خود بود از جواب مكاتيب و غيره هر روضه خوان كه منبر مي رفت او چندان توجه به منبر نمي كرد. بلكه مشغول كار خود بود، ولي وقتيكه مرحوم حاج آقا جعفر به منبر مي رفت حاج آقا جعفر به منبر مي رفت، آن مرحوم توجه به منبر مي كرد، مرحوم آقا سيد موسي چند سال بود كه در ايام عزاداريي ماه محرم و صفر به زنجان مي آمد. چون در آنجا بسيار محبوب القلب بود. از قضا در بدو بروز كلاه پهلوي كه فقط طرف جلوش لبه دار بود، مرحوم آقا ميرزا مهدي (والد آقا نجم الدين) در روز پانزدهم ربيع الاخر سنه 1346 وفات كرد. مرحوم آقا سيد موسي در مجلس ختم او به منبر رفت. عده اي از مأمورين دولت كه با كلاه پهلوي كه تازه گذاشته بودند، بودند. او با اينكه حرف زننده اي كه خلاف سياست باشد نزد، با وجود اين حاكم وقت كه معتصمي مي گفتند، درباره آن مرحوم گزارش بد داده بود. مثل اينكه گفته بوده كه گوشه حرف او به گوشه كلاه ما بر مي خورد و در اثر اين گزارش او را تبعيد به قزوين كردند. در همان اوان نيز نگارنده مسافرت به قم نمودم. آن قدر از اين ماجرا نگذشته بود كه در قم شنيدم كه جنازه مرحوم آقا سيدموسي را از زنجان آورده، در صحن جديد به خاك سپرده اند. من تعجب كردم كه او صحيح المزاج چطور شده؟ گفتند آن هنگام كه مأمورين دولت او را تبعيد نمودند، ترسيده بوده، لذا از قزوين كه برگشت با حال نحيف و ضعيف كه روز به روز بر ضعفش افزوده و بالاخره معلوم شد كه از همان جريان صدمه خورده، مسؤول خون او كيست، خدا مي داند!

64) مرتبه بالاي آن در زمان مرحوم آيةالله آقاي حاج شيخ عبدالكريم بنا شد. چون قبل از آن محصل نبود در مدرسه دارالشفاء، جز يك قهوه چي در وسط مدرسه كه اثاثيه آن از نيمكت و غيره تا لب حوض رسيده بود و در پيش باقي حجرات از فقرا و دراويش منزل كرده بود[ند]. ولي بحمدالله تعالي كه مرحوم آيةالله آقاي حاج شيخ عبدالكريم حائري يزدي كه در اينجا تأسيس حوزه علميه كرد. مدرسه ها داير و مرتبه فوقاني نيز روي حجرات مدرسه فيضيه و مدرسه دارالشفاء بنا گرديد و قصر فتحعلي شاه هم كتابخانه و جاي مطالعه طلاب شد. بعد از مرحوم آقاي حاج شيخ كه پانزده سال زمامدار حوزه بود، آيات عظام (آقاي صدر و آقاي حجت و آقاي آقا سيدمحمدتقي خوانساري) نيز تقريباً نه سال به معاونت هم حوزه را نگهداشتند و نگذاشتند شيرازه انتظام آن بگسلد، تا اين كه حوزه را تحويل آيةالله العظمي آقاي حاج آقا حسين بروجردي دام ظله كه خداوند وجود او را براي چنين روزي ذخيره كرده بود دادند و خودشان متدرجاً دار دنيا را وداع كردند.

اول از آنها آقاي خوانساري بود كه در هفتم ماه ذي الحجه سنه 1371 در همدان كه براي ييلاق به آنجا رفته بود، به رحمت خدا رفت. جنازه اش از راه طهران كه در آنجا نيز احترام لازم از اهالي طهران در تشييع اش شده بود، حمل به قم و در پشت محراب مقبره مرحوم آقاي حاج شيخ به خاك سپرده شد.

بعد از آن مرحوم آقاي آقا سيد محمد حجت كوهكمري بود كه روز سيم جمادي الاولي 1372 مرحوم شد. جنازه او را در مقبره كه براي خود در مدرسه خود درست كرده بود، دفن نمودند.

آخر آنها مرحوم آقاي صدر بود كه روز نوزدهم ماه ربيع الثاني سنه 1373 داعي حق را اجابت كرد. جنازه او را در بين قبر آقاي حاج شيخ و آقاي خونساري به خاك سپردند، ولي تاريخ را در سنگ روي قبر اشتباهاً 72 گذاشته اند.

65) چند مدرسه هم در قم هست كه فعلاً همه آنها داير است: مدرسه مرحوم عبدالله خان جنب گذرخان (مدرسه خان جنب گذر خان را آية الله بروجردي تجديد بنا كردند، اصل مدرسه را از ريشه برداشته، از نو سه طبقه بنا درست كردند، فعلا مدرسه به نام مرحوم آيه الله بروجردي - ره - معروف شده، حقير ماده تاريخ براي [آن ] درست كرده بودم، اگر پيدا كنم در آخر همين جزوه مي نويسم - حاشيه حاشيه مرحوم مصنف قدس سرّه - و مدرسه مرحوم حاج ملا صادق نزديكي ميدان مير، و مدرسه ستيه جنب ميدان مير، و مدرسه مرحوم حاج سيد صادق نزديكي چهارمردان و مدرسه رضويه جنب بازار، و مدرسه جهانگير خان مقابل مسجد جامع،

مهمتر از همه آنها مدرسه فيضيه است و مهمتر از آن مدرسه حجتيه است كه مرحوم آقاي حجت روز بيستم جمادي الثانيه 1366 روز عيد ولادت حضرت صديقه طاهره (عليه السلام) اول كلنگ آن را زد و در روز چهارم شهر رمضان پي ريزي آن شروع شد، و حقير مقداري تربت مطهر زير پي گذاشتم و تاريخ روز و نام باني را هم در يك صفحه نگاشته در زير پي نهادم.

مساجد مهم قم: و چند مسجد مهم هم هست: يكي مسجد امام كه معروف است بناي اصلي اش به امر حضرت امام حسن عسكري(عليه السلام) است و ديگري مسجد جامع كه در پايين شهر است. خانه مرحوم ميرزا صاحب قوانين نيز در نزديكي آن است.

مهمتر از آنها مسجد جديدالأحداث آيةالله بروجردي است [= مسجد اعظم ] كه حضرت معظم له كلنگ اول آن را روز يازدهم ذيقعده 1373 روز عيد ولادت حضرت ثامن الأئمه(عليه السلام) زد. اكنون چهار سال است مشغول اند و شايد چهار سال ديگر هم بكشد تا تمام بشود، بنايي در نهايت استحكام مثل اين كه از سرب ريخته باشند، سقف و ستونها وديوارها همه از سيمان و شن و آهن، پايه هاي عريض وعميق از آهك و آهن و سنگ ريزه. و رودخانه و خاك كف زمين مسجد را تا دو زرع برداشته، جاي آن از رودخانه سنگ ريزه آورده ريختند. حتي خاك كف صحن را نيز برداشتند و بين بناء و پايه هم قير كشيدند كه اثري از رطوبت دامنگير بناء نشود. خلاصه در استحكام اساس و بناي آن تمامي جهات احتياط منظور گرديده، حضرت آيةالله بروجردي مركز افاده اش بروجرد بود، ولي هنگامي كه براي معالجه به زاويه مقدسه شاهزاده عبدالعظيم تشريف آورده بود، بعد از تندرستي او علما و فضلاي قم عرايضي خدمتش عرض كرده درخواست نمودند كه مجاورت قم را اختيار فرموده، حوزه علميه را با فوائد وجود خود بهره مند سازد، اين عرائض را قبول فرموده روز پنجشنبه 26 شهر محرم سنه 1364 در سن هفتاد و دو سالگي به قم وارد شد.

66) از آن جمله چهل دختران است (چهل اختران نيز گويند) كه مضاجع خانواده گي اولاد حضرت رضا (عليه السلام) است. از آنجمله موسي مبرقع و محمد بن موسي و منسوبين آنها از مردان و زنان، گرچه تاريخ قم نسخه هايش مغلوط و مختلف است، اشتباه بين موسي بن محمد و محمد بن موسي است (در تقديم و تأخير دو اسم و يا سقوط بعضي از كلمات) ولكن انتساب آين بقعه به موسي مبرقع از قديم الايام مشتهر است.

67) همان خانه اي كه با قدوم آن حضرت مشرف شده، منقسم به بقاع شريف دينيّه از مسجد و مدرسه شده (مدرسه ستيه مخفف سيّده)، همان اطاق مسكوني حضرت كه خواص بيت النور حضرتي مي گويند. عوام تنور حضرتي مي گويند. اين سهل است شنيده ام يك تنور هم عوام از مردم در آنجا جا گذاشته درست تنور حضرتي اش كرده اند، ولي اين اواخر كه از پشت زميني خريده مدرسه را وسعت دادند، اطاق بيت النور در وسط ماند، ولي ديدند كه شكل اطاق در وسط مدرسه خوشنما نيست، آن را به شكل ايواني آوردند كه هم جنبه تاريخي آن محفوظ ماند و هم در مزار بودن خوش هيأت و شكيل شود.

علاوه از زيارت بقاع كه از ما فوت شده، زيارت علماء عظام نيز از ما فوت شد. با اين كه چندين علماء باتقوي وجود داشته، حقير در اين سفر اخير كه به قصد مجاورت قم بار سفر گشودم، ادراك محضر چند نفر از آنها را كه نمونه سابقين بودند كردم: از جمله مرحوم آقاي حاج شيخ مهدي حكمي، متوفي در هيجدهم شعبان سنه 1360 و مدفون در مقبره مرحوم آقاي حاج شيخ عبدالكريم؛ و از جمله مرحوم آقاي آقا شيخ ابوالقاسم بزرگ، متوفي در يازدهم جمادي الثانيه سنه 1353 ومدفون در مقبره مزبوره؛ و از جمله مرحوم آقا ميرزا فخر الدين شيخ الاسلام نوه مرحوم ميرزا ابوطالب داماد ميرزا صاحب قوانين متوفي در سنه 1363 ماه شعبان واز جمله مرحوم آقاي حاج ميرزا محمد فيض متوفي 25، ج 1 سنه 1370 و مدفون در اول ايوان طلايي و از جمله مرحوم آقا شيخ حسن فاضل متوفي در سنه 1371 و مدفون در شيخان و غير از اينها از علماي با ورع و تقوي.

حقيقت امر اين است كه علماي قم در تأسيس حوزه علميه قم دخيل و ذيسهمند، چون اينها خود را زير پرچم مرحوم آيةالله حائري (آقاي حاج شيخ عبدالكريم يزدي) آورده، آن مرحوم را به پرچمداري قبول نمودند، تا اين كه ايشان حوزه عراق [=اراك ] را به موجب مفاد آيه اي كه در استخاره آمده بود (وأتوني باهلكم اجمعين) انتقال به قم دادند.

68) تفصيل بناء مسجد جمكران كه به امر صاحب الزمان شده، در كتب ارباب حديث، (مجلسي و نوري و قمي و غيرآنها) هست و اخيراً براي واردين مرافقي از اطاقها و حوضها و آب انبارها و غيره درست شده و آقا حاج سيد محمد آقازاده هم تعميرات در وي كرده و مي كنند. [به اماكن مقدسي همچون مسجد جمكران، نبايد تنها با ديد تاريخي نگريست (نك، بلكه اين گونه اماكن بهر حال سالهاي بسيار محل عبادت زاهدان و پارسايان و اظهار درد و اشتياق دلسوختگان و جستجوگران طلعت مهدوي عجل الله تعالي فرجه بوده و بي ترديد چه بسا انسانهاي با اخلاص در اين گونه مكانهاي مقدس به آستانه آرزو گام نهاده و عنايت الهي آنان را در آغوش كشيده است، اين اماكن را بايد از مصاديق «في بيوت اذن الله ان ترفع و يذكر فيها اسمه») دانست، مرحوم مصنف در توضيحي درباره مزار قدمگاه در نيشابور چنين نگاشته اند:

قدمگاه سر راه مشهد را ملاحظه كن با اين كه پيش مردم غالباً مورد شبهه و احتمال هم نيست مع ذلك به محض انتساب به اين خانواده احترام پيدا نموده. نگارنده به قصد تماشا مشرف شدم كه ببينم چه بسا در آنجا چيده اند، هنگام ورود هم چندان رعايت ادب نكردم. زيارت نامه خوان خواست زيارت بخواند، گفتم: خودم بلدم، بعد به او گفتم: مي خواستي چه زيارتي بخواني؟ «السلام عليك يا سنگ الله»، گفت: نه، ما همان زيارت متعارفه «السلام عليك يا ابا عبدالله» را مي خوانيم.

آن وقت بنده ملتفت شده با خود گفتم: جايي كه در آنجا هر روز چند صد بار سلام حضور مبارك عرض مي نمايند و ناچار به يكي از آنها جواب مي آيد، البته همچو جايي مورد تقديس است آن دم در بقعه را بوسيده تدارك مافات نمودم... [(الكلام يجر الكلام 1: 222)]

69) اين قهوه خانه اخيراً از كار افتاده بود. بلكه در سفرهاي بعدي ديديم كه آن قهوه خانه كه در زير جاده بود، از بين رفته. عوض آن قهوه خانه ديگر در بالاي جاده متصل به اصطخر ساخته شده، اين اصطخر و آن قهوه خانه سابق از بناهاي ميرزا علي اصغرخان اتابك بود و علي آباد به اسم او ناميده شده و حمامي هم در جنب آن براي آسايش مسافرين ساخته بود. در سفر اول حمام موجود بود، گرچه درش بسته بود و كار نمي كرد ولي در سفرهاي بعد از آن حمام و قهوه خانه اثري نديديم. بلكه در مقابل آن قهوه خانه ديگر داير شده است كه فعلاً در كار است.

70) اصل: خواطرم.

71) آقايان در اين اواخر چشم باز كرده، اتومبيل سواري فرد اعلي در اختيار و يا اتومبيل بنز راحت در اجاره دارند. اين مطالب را بشنوند تا قدر نعمت خودشان را بدانند. با اين كه نسبتاً سفرمان در راحتي بوده، تقريباً سفر ما نسبت به اشخاص متوسط شاهانه بوده، علاوه از قهوه چي هاي ناانصاف كه قند چاي از خودمان بود، براي تنها آب گرم، مطالبه قيمت تمام چايي مي نمودند.

72) در زمان ناصرالدين شاه، اسكناس كه با عكس ناصرالدين شاه چاپ شده بود، مختلف بود. روي بعضي نوشته بود: فقط در فلان شهر ادا خواهد شد. مثلاً در اصفهان ادا خواهد شد. اين اسكناس در تبريز مثلاً يك عباسي سيصد دينار با كم و زيادش كسر قيمت داشت. اسكناس تبريز نيز در اصفهان كسر قيمت داشت. ولي بعضي شهرها اسكناسش كسر نداشت. بلكه چيزي هم علاوه مي دادند. بسته به زيادي حاجت و كمي حاجت بود، اسكناس مشهد ما نيز از آنها بود.

73) در ماه مبارك رسم بود كه در تمامي شهرهاي ايران هنگام افطار و وقت طلوع صبح توپ در مي كردند كه مردم افطار كنند و يا از خورد و خوراك خودداري كنند. در زنجان و شايد شهرهاي ديگر نيز همانطور عصر روزه هاي ماه مبارك و ثلث اخير شبهاي آن كه هنگام پخت و پز بود، نقاره مي زدند كه مردم به پخت و پز مشغول شوند. اين نقاره ها و توپها از تشريفات ماه مبارك بود كه اخيراً متروك شد ولي در قم باز توپ معمول شده.

74) به اسم ناصرالدين شاه بود، اخيراً اسم آن را عوض كرده اند، خيابان ناصرخسرو مي گويند.

75) مراد از مرحوم آخوند آيةالله آقاي آخوند ملاقربانعلي زنجاني بود كه در زنجان و نواحي آن مرجع تقليد بود. چون بامشروط موافقت نمي كرد، مجاهدين او را تحت الحفظ به عراق بردند. بعد از پنج ماه اقامت در كاظمين در آنجا به رحمت خدا رفت و در جوار كاظمين، عليهما السلام به خاك سپرده شد.

76) مرحوم آقا سيدكاظم نيز به مشروطه روي خوب نشان نمي داد. از مراجع تقليد عصر بود كه در نجف [28 رجب ]1337 به رحمت خدا رفت.

77) ولي اين جواب، جواب اعتراض او نيست. جواب او اين است كه ما هنگام قصد اقامه، رفتن ري ما را در نظر نبود و الا قصد اقامه درست نمي شد. چون ري و طهران محل واحد نيست.

78) امامزاده واجب التعظيم حضرت شاهزاده عبدالعظيم از اولاد حضرت امام حسن مجتبي(عليه السلام) مي باشد به چهار واسطه به آن حضرت مي رسد، بدين ترتيب: «عبدالعظيم بن عبدالله بن علي بن حسن بن زيد بن حسن بن علي بن ابيطالب(عليهم السلام) از اكابر محدثين و اعاظم علما بوده، از اصحاب امام محمدتقي و امام علي النقي عليهما السلام و مورد مرحمت آن دو بزرگوار بوده، زياد دوستش مي داشتند. او نيز در احترام آن امامان جليلان نهايت مي كوشيده، عقيده پاك خود را به حضرت امام علي النقي(عليه السلام) عرض كرد. فرمود: بخدا اين ديني است كه خداوند آن را براي بندگانش پسنديده. [امالي صدوق مج 54/24، كمال الدين: 379/1، توحيد: 81/37]

79) كامل الزيارات ب 107 ثواب الأعمال: 124/1

80) در روضات الجنات [4:212] نوشته (كه آن قبر حمزه بن موسي بن جعفر است كه فعلاً مزار است)، در قم قبري منسوب به حضرت حمزه بن موسي بن جعفر هست، چنانكه در گزارشات (كذا) قم گذشت. احتمال قوي هست كه يكي از آنها فرزند بلاواسطه آن حضرت باشد و ديگري مع الواسطه، چنانكه در خوشان نيز قبري منسوب به حضرت حمزه بن موسي است. آن هم همينطور محتمل است مع الواسطه باشد (خوشان از ولايات طوس است كه بسياري از اولاد ائمه آنجا مدفون است).

81) ما اهل زنجان، چون در زنجان غير از بازار سرپوشيده و كوچه هاي باريك و تاريك چيزي نديده بوديم، مخصوصاً ما كه از زنجان قدم به خارج ننهاده بوديم، اين بود كه در قزوين خيابان عالي قاپو در نظر ما خيلي جلوه كرد. از آنجا كه به طهران آمديم. چشممان كه به خيابانها و مغازه ها و ميدانها افتاد، بهتمان برد. دهن ما باز ماند. هر چه را كه مي ديديم، به نظر تعجب نگاه مي كرديم و به يك ديگر نشان مي داديم. تا اين كه شهرها را ديديم و خيابانها پيموديم. چشممان سير شد. اكنون خيابان طهران و بازار زنجان در نظر ما يكسان است.

82) آن زمان نطق مي گفتند، حالا سخنراني مي گويند.

83) اصل: است

84) اصل: برخواست

85) مرحوم حاج ميرزا حسن در اواخر كه عمامه را تبديل به كلاه پهلوي كرده بود، با ريش بلند و كلاه پهلوي به قم آمد و در آنجا مجاور بود، تا اين كه وفات كرد.

86) اصل: بود

87) مرحوم حاج ملاعلي كني، از معاريف علماء دوره ناصرالدين شاه بوده، از شاگردهاي صاحب جواهر، هر سال شاه دوبار به منزل او مي رفته، تفقد از او مي كرد. احكامش را به اجرا مي گذاشت. او بعد از مراجعت از نجف دست به امر زراعت مي زند. در اين امر هم خوش اقبال بوده، زمين باير يا ده خرابي بي آب را كه براي زراعت خريده بود، در اينجا قناتي احداث كرده بود. از اقبال او قناتي كه آب پرزور داشته، در ملك او بيرون آمد، از اين ناحيه به ثروت معتنابه، دست يافته بود. علماي طهران همه احترامش كرده، خاضع بودند تا اين كه در 27 محرم سنه 1306 وفات كرد. [روزنامه خاطرات اعتماد السلطنة]

88) اصل: سود

89) در اينجا علامت حاشيه زده شده و در حاشيه حدود پنج سطر بياض است.

90) مرحوم آقاي شريعت اصفهاني بعد از وفات مرحوم آقا ميرزا تقي شيرازي كه 10 ذيحجه 1338 اتفاق افتاد مرجعيت تقليدي پيدا كرد و لكن «خوش درخشيد ولي دولت مستعجل بود» هشتم ربيع الثاني 1339 وفات كرد.

91) بنايي بود در فوقاني كه در آنجا در اوقات مخصوصه نقاره مي زدند در شهرهاي ديگر هم بود، ولي در اين سنوات اخيره متروك و آن بنا هم برداشته شد.

92) ملاّ عبدالوهاب متهّم به بابيّت بود. ولي در پيش ما اظهار برخلاف آيين اسلام نمي كرد والعلم عندالله، هفت هشت سال قبل در اصفهان مرد.

93) يوسف در زندان نظميه بود، تا اين كه شب كودتا كه قشون ريخته نظميه را گرفته بودند، او به گمان اين كه اينها بولشويكها هستند، فرياد زده بود كه زنده باد برادران بولشويك. قزاق با تير زده بود و هماندم جان سپرده بود.

94) اسرار اين قتلها كه از كجا بوده و براي چه منظور بوده، در چند شماره طهران مصور (از شماره 450 تا شماره 471) فاش شده، خلاصه آنچه در آنجا درج شده اين است كه سه نفر از آزاديخواهان (محمدنظرخان مشكوة الممالك مفتش وزارت ماليه، پسر فضل الله خان اعتماد الملك و ميرزا ابراهيم خان پسر ميرزا كريم خان منشي، مدير كل انبار غله و اسدالله خان تبريزي پسر ابوالفتح) كميته سري تشكيل مي دهند به نام كميته مجازات؛ به منظور خدمت بر مملكت كه به قول خودشان عناصر ناصالح را كه خيانت بر مملكت مي كنند از بين ببرند. براي اجراي اين منظور كريم دواتگر را در نظر مي گيرند. چون او تيري به طرف مرحوم آقا شيخ فضل الله نوري خالي كرده بود، لذا او را اهل اين معني مي دانسته، پس او را استخدام مي كنند.

در روي اين قرار اولين مأموريت او قتل (ق م ر) بوده (نمي دانم مقصود كه بوده) ولي كريم آن را با دفع الوقت گذرانيده، اقدام ننموده بود. اما ميرزا اسماعيل خان مدير انبار غله را كه مأموريت داده بودند، كشته بود. بعد توسط كريم چند نفر وارد كميته شده بود، از جمله بهادر السلطنة كه از خوانين اكراد بود. ولي كريم كميته را به فشار آورده از آنها پول زياد مي خواسته، اينها هرچه خواسته اند او را راضي كنند، نشده. بالأخره مبادا كه او اسرار كميته رافاش كنند. رشيدالسلطان را مأمور بر دفع آن مي كنند. رشيدالسلطان شبي پاسي از شب گذشته با او بعد از خوردن مشروب به گردش مي روند، تا اين كه در نزديكي كليساي ارامنه با يك تير از پشت سر كار او را تمام مي كنند. از ناحيه خطر كريم هم كه آسوده مي شوند، قتل متين السلطنه مدير روزنامه عصر جديد را در نظر مي گيرند. او را هم (به وسيله اي كه تفصيل نداده بودند) ترور مي كنند.

بعد كميته ده نفري ديگر پيدا مي شود كه آنها هدف اولشان ترور كردن مرحوم آقا محسن برادر صدرالعلماء بود و اين دو كميته در ظاهر ائتلاف كردند و لكن در ترور كردن آقا محسن اتفاق نداشتند، بلكه آن بدون اطلاع كميته مجازات توسط حسين لله واحسان الله خان انجام گرفته بود. تفصيل آن را از حسين لله چنين نقل كردند كه گفته بود من و احسان الله خان و حاج علي اصغر زنجاني در بازار كه آقا محسن با قاطر مي آمد، با او روبرو شديم. با چند تير كه من و احسان الله خان خالي كرديم كار او را تمام كرديم، ولي حاج علي اصغر كاري نكرد.

بهادر السلطنه با منتخب الدوله خورده حسابي داشته، او را هم ترور كرده بود، بدون اين كه كميته مجازات خبردار باشد و بلكه اينها مي گفتند: ما از كشته شدن منتخب الدوله خيلي نگران شديم. در حقيقت كشته شدن او لطمه به حيثيت كميته مجازات زد. اما بهادر السلطنة حساب كار خود را كرد كه مبادا گرفتار سرنوشت كريم شود. رفته از شهرباني تأمين جاني گرفته، صورت اعضاي كميته را داده بود، ولي اسم كميته مجازات دولتيان را مرعوب كرده بود. حتي صمصام السلطنة رئيس الوزرا جرأت نكرده بود كه سر پاكتي را كه اسامي اعضاي كميته در تويش بود باز كند. بلكه همانطور سربسته آن را به شهرباني فرستاده و امر به دستگيري آنها صادر و دستگيرشان كردند. ولي بعد از دستگيري باز كسي جرأت نمي كرد كه آنها را استنطاق كند، حتي چند نفر كه استنكاف از استنطاق آنها نمودند، از خدمت دولت بركنار شدند تا اين كه بعد از سه چهار ماه ميرزا احمد صفا به بازجويي آنان اقدام نمود و لكن او نيز در يكي از كوچه هاي تنگ و تاريك كه به خانه خود مي رفت به وسيله ساعد الدوله ترور شد. عاقبت امر اين شد حسين لله بدار زده شد و ميرزا ابراهيم خان معروف به منشي زاده و اسدالله خان معروف به ابوالفتح زاده را مأمورين دولت به عنوان اين كه آنها را به كلات مي برند، سوار اسب نموده، به راه انداخته بودند. بعد از چندي آنها را بين سمنان و دامغان از پشت تيرباران كرده بودند. اين اجمال آن تفصيلي است كه در طهران مصور بود، راست باشد يا دروغ به حقير مربوط نيست. العهدة علي الناقل.

95) مرحوم آقاي حاج ميرزا ابوطالب شب پانزدهم ربيع الثاني سنه 1329 و مرحوم آقاي حاج ميرزا ابوالمكارم روز بيست و هشتم ربيع الاول سنه 1330 به رحمت خدا رفت.

96) روز هشتم محرم سنه هزار و دويست و نود و يك [1291]

97) مرحوم آقا سيدابوجعفر نظام العلماء زنجاني در ماه شوال 1352 وفات كرد.

98) مياج، معرب ميانه است، هاء غير ملفوظ در هنگام تعريب به جيم تبديل مي شود، مثلا كلمات ساده، تازه، برنامه در تعريب به صورت ساذج، سازج، برنامج در مي آيند. سر اين تبديل در اين است كه هاء غير ملفوظ در فرس قديم «گ» بوده است، شاهد آن هم تبديل هائ به گان در هنگام افزوده شدن حرف يا حروفي به آخر كلمه است، همانند: سادگي، سادگان (نسبت به ساده و جمع آن)، به تعبير علماء ادب عرب نسبت و جمع كلمات را به اصل خود باز مي گرداند، از اين رو از نسبت و جمع و ... مي توان به اصل كلمات پي برد، باري حرف «گ» كه در لغت عربي وجود ندارد در هنگام تعريب، به حرف جيم كه از نظر مخرج نزديك به آن مي باشد تبديل مي شود همانند جرجان معرب گرگان، بنابراين كلمه ميانه در هنگام تعريب ميانج شده، واژه ميانجي در نسبت برميانه نيز از همين تعريب ناشي گرديده است. (مصحح)

99) ناصرالدين شاه روز هفدهم ذيقعده سنه هزار و سيصد و سيزده [1313] كشته شد و مظفرالدين شاه، سنه هزار و سيصد و بيست و چهار [1324 ]وداع جهان كرد.[

100) شايد مراد بوستون باشد كه شهري است در ايالات متحده امريكا. (مصحح)

101) مرحوم آقا هبةالله، اخيراً به ارض اقدس مشهد مشرف شده و مجاورت آنجا را اختيار كرده بود. يك روز در مشهد سخن از توپ بستن سركرده روس به گنبد سلطان طوس افتاد. مرحوم آقا هبةالله گفت: يكي از ادبا اين داستان را كه منتهي به سقوط تزار (امپراطور روس) گرديد به نظم آورده، بعد پاره اي از اشعار آن را خواند. از جمله ماده تاريخ خوبي گفته بود كه آن را به خزينه خاطرم سپردم و آن اين است:

برآمد صدايي زپطرگراد

كه شه اشك ريزان زتخت اوفتاد

«شه اشك ريزان»، مراد از آن كلمه «شه» است كه نقطه اش ريخته باشد، مي شود «سه» و آن هم به حساب جمل شصت و پنج [65] مي شود. چون از كلمه «تخت» كه آن هم به همان حساب هزار و چهار صد [1400 ]مي شود افتاد، باقي مي ماند هزار و سيصد و سي و پنج [1335] كه سال خلع سلطنت امپراطور روس است به سال قمري هجري

102) مرحوم آقا ضياء الدين نايب الصدر روز بيستم صفر (روز اربعين) سنه هزار و سيصد و چهل و هشت [1348 ]وفات كرد.

103) آن مرحوم با والدم در يك روز وفات كرد [وفات ايشان در 20 جمادي الاولي 1343 بوده است، چنانچه در مقدمه گذشت ].

104) بلي در اثر اين خشك سالي كه تخم در زمين به همين حال خشك ماند گراني غريبي شد. در خمسه مقدمات ديگر نيز به وجود آمده بود. از آن جمله جنگ روسيها با عثماني ها كه در كردستان شد. رعاياي خمسه و كردستان را بي پا نمود و از آن جمله سي هزار خروار غله بود كه روسيها از خمسه خريدند. نرخ گندم دوازده تومان بود. آنها سه تومان علاوه كرده، مردم را تطميع كردند و خريدند، چندين مقابل اين هم به خارج حمل شد و انبارها تقريباً خالي شد. آنگاه در سال آينده هم در اثر خشك سالي محصول نيامد.تخم در زمين خشك و خالي ماند و يا اينكه روييده شده بود، چون باران نيامد، خشك شد. وقت خرمن قيمت صد من تبريزي سي و پنج تومان رسيد. با اينكه قيمت متعارفي هشت تومان الي ده تومان مي شد. وحشت و اضطراب بر مردم روآور شد. هر كه هم چند من از سابق ذخيره داشت، از فروختن آن خودداري كرد. تقريباً غله ناياب شد. در زنجان ما كميسيوني به نام كميسيون ارزاق تشكيل دادند، از اعيان و ارباب، هر يك فراخور حال خود مقداري گندم اسم نويسي كرد كه توسط اعضاي كميسيون به نانواها بدهند. از قرار خرواري بيست و هشت تومان و آنها هم از قرار مني دو قران ودو عباسي به مردمان بي بضاعت بدهند و آنهايي كه قوه خريد دارند از بازار آزاد به قيمت روز بخرند. مدتي، كار بدين منوال گذشت. ولي فقرا از دهات و اطراف ريخت به شهر و ديگر كار از حيّز نظم و اداره بيرون شد و گرسنگي زور آورد. كشتار شروع شد. ديدند كه غله كافي نيست، سيب زميني خريدند به نانواها دادند كه قاتي خمير كنند. آن هم به جايي نرسيد. خصوصاً سال بعد هم به خشكي گذاشت. سنه هزار و سيصد [و سي ] و شش و سي هفت [1337-1336]هر دو سال گراني شد. نرخ گندم تا به صد و پنجاه تومان رسيد كه صد و پنجاه تومان آن زمان بر دو هزار تومان اين زمان مي چربد و عده كشتار گرسنگي روزي به صد و ده بيست نفر رسيد. خلاصه در زنجان از گرسنگي به موجب احصائيه، هيجده هزار و خورده اي تلف شد. چون از دهات اطراف نيز خيلي به شهر ريخته بودند كه تلف شدند، خون ذبايح رزق حلالشان شده بود. يك قطره نمي گذاشتند بر زمين بريزد. استخوان مي خوردند، (زير سنگ خوردش كرده مي خوردند) نقل كردند كه در يك ده يك مرد و يك زن گوشت بچه شان را خورده بودند. خلاصه محشري بود، خداوند ديگر مانند چنين روز را نياورد. (يوم يفر المرء من اخيه و امّه و بنيه) هر كس در هول جان خود بود. از انصاف نگذرم، مردم هم نوعاً به قدر قوه كمك مي كردند و لكن به جايي نمي رسيد (مرده از بس كه فزون است كفن نتوان كرد).

105) المحاسن 116/122، امالي صدوق مج 51/2، كافي 2: 272/15.

106) آن وقت معمم بود، بعد تغيير لباس كرده، تجدد را براي خود نام خانواده گرفته، داخل خدمات دولتي شد، فعلاً در غير لباس اهل علم است.

107) اخيراً توپها را از آنجا برداشته، در جاي آنها حوضي خيلي بزرگ بنا كرده اند و لكن لبهاي حوض را به قدري بلند كرده اند كه آب حوض ديده نمي شود. مي گويند، شاه فقيد گفته بود: اين حوض را براي كه ساخته ايد؟ مردم كه آبش را نمي بينند.

108) اخيراً از عرض و طول آن بريده، عمارات دولتي درست كرده اند، حالا به آن بزرگي نيست.

109) سردار بهادر بعد از وفات پدرش سردار اسعد بختياري، ملقب به لقب او گرديد و در عهد رضا شاه، وزير جنگ شد و در زمان وزارت، مغضوب و محبوس گرديد و بالأخره روز 15 ذي الحجة در زندان كشته شد.

110) مرحوم مصنف قدس سره در سوانح متفرقه آورده: قتل حاج ميرزا مسعود شيخ الاسلام قزوين به دست كسان سپهسالار محمد ولي خان تنكابني شب 14 ربيع الثاني سنه 1327

111) اصل: مي فرستادند

112) اصل: اوردو

113) در سوانح متفرقه مي خوانيم: نايب آقا كه از داش مشهديهاي زنجان بود، تقريباً رئيس داشهاي محله پايين زنجان بود او را به جرم همين رياست داشها با اين كه خطايي از دستش صادر نشده بود، روز هفدهم ماه ذي القعدة سنة 1327 مجاهدها به دار زدند. نايب شعبان هم تقريباً رئيس داشهاي محله بالاي زنجان بود، او را نيز به جرم داشي روز بيست و هشتم ماه ذي القعدة سنة 1327 بدار زدند.

114) نام اروميه به رضاييه تبديل شد [و پس از پيروزي انقلاب دوباره به نام نخست بازگشت، و اسم صحيح آن نيز اورميه است - به تقديم واو بر راء -. مصحّح ].

115) شاه فقيد كه اين قريه را مالك شد، نام آن را عوض كرد، تاكستان گذاشت و بلكه خود قريه را مثل اين كه عوض كرد، آباد نمود.

116) ويشگن، در اصل نيشگون (= همانند نيش) بوده كه در تداول مردم بدين صورت در آمده. (مصحح)

117) اصل: خورده

118) در نسخه اصل در اينجا دانگ به گونه روشن نوشته شده، در ساير موارد دانك نوشته شده كه گويا بازمانده رسم الخط قديمي است كه بين كاف و گاف در نگارش فرقي نمي نهادند، بهرحال اين كلمه ظاهراً در اصل همان دانه مي باشد كه هاء غير ملفوظ كنوني، در زمانهاي گذشته گاف تلفظ مي شده چنانچه در برخي از حواشي پيش اشاره كرديم. (مصحح)

119) قاسم خان، و پسرش غلامحسين خان در بيست و يكم آذر سنه 1324 كه توده ها تبريز را تصرف كرده، از دولتيان خلع سلاح كردند، او داخل توده شده، زنجان را تصرف نمود. او آنجا دست به كار بود تا اين كه سال ديگر كه دولتيان توده را از ايران خارج كردند، او نيز با توده ها از ايران فرار كرده به روسيه رفت. از انصاف نگذرم، غلامحسين خان آدم صحيح العقيده بوده و گمان ندارم كه خللي در عقيده داشته باشد. الا اين كه سوء جريان امور حكومتها اين قبيل مردم را از بي پناهي پناهنده به آنها نمود. اينها تقريباً از عقرب به مار پناه برده اند.

120) اصل: خورده اي

121) در اصل: سي

122) مرحوم آيه الله مصنف - قدس سره - در سوانح متفرقه آورده اند: سالار الدوله به عزم تسخير طهران از اكراد كردستان و كلهر و گروس عده اي قشون كه به قرار سي و دو هزار نفر [قريب به بيست و چند هزار] نقل كردند جمع نموده از كرمانشاهان حركت كرد ولي در اوايل ذي القعده هزار و سيصد و بيست و نه [1329 ]در نزديكي ساوه شكست خورد [و گويا در همان اوان نيز از ايران خارج شد ]حاج علي رضا خان گروسي با سالار الدوله بود، بعد از شكست خوردن سالار الدوله كه او مراجعت كرده، در يكي از دهات با اندك سواره اطراق كرده بودند، چون ما بين او و امير افشاي همواره ضديت بود، امير چون او را مغضوب دولت ديده بود از فرصت استفاده كرده، شب عده اي بر سر او - علي الغفلة - ريخته او را گرفته بود، [پير مرد بي آن كه مهلت به آن پير مرد بدهد داده بود خفه اش كرده بودند.] در اواسط شهر ذي القعده مي بوده داده بود خفه اش كرده بود 1329.

تذكر: عبارات داخل كروشه از يادداشتهاي ديگري در سوانح متفرقه افزوده شد.

123) ميرزا علي خان از قرار نقل خودش به طوري كه نقل كردند، قاتل مرحوم آقا شيخ حسين جوقيني بوده كه تفصيلش گذشت.

124) صارم السلطان لقب فرزند مرحوم جهانشاه خان اميرافشار بود. وقتي كه او در سنه 1328 وفات كرد. امير لقب او را به همين عباس خان داده، به منظور اين كه اين به جاي فرزند من است. او در اواخر ذي الحجة سنه 1335 بر سر غلامحسين خان پسر قاسم خان اوصالي از جانب اميرافشار مأموريتي داشت، به اجراي آن مي رفت. همين كه به قريه اوسبرين، محل سكونت او وارد شده بود، با دو تير كار او را ساختند. غلامحسين بعد از قتل صارم السلطان، در آنجا نتوانست بماند. هرچه از سواره و تبعه و كس و كار داشت، برداشته، نزد ميرزا كوچك خان جنگلي رفت. از آنجا كي برگشت و چگونه برگشت، اطلاعي ندارم. در اواخر با توده ساخته بود، بعد از خروج پيشه وري از ايران او نيز با آنها به روسيه رفت. ولي عاقبت كار ميرزا كوچك خان اين شد كه شاه فقيد در زمان وزارت جنگش به دفع او رفت و قواي او را متفرق و اسلحه او را ضبط كرد. او خود با ده دوازده نفر در جنگل متواري گرديد، تا اين كه در كوه گيلوان گرفتار برف و باد و سرما شده، از حس و حركت افتاده بود. همان افتادن بود كه ديگر بلند نشد. اوايل شهر ربيع الآخر هزار و سيصد و چهل [1340 ]جهان را به همين نحو وداع نمود.

مقصود از ضبط تواريخ گذشتگان، عبرت گرفتن آيندگان است كه دنيا با مردم چگونه بازي كرده، تا خيلي دل بر آن نبندند.

125) در يادداشت سوانح متفرقه اين حادثه ذكر شده و آورده: روز 23 ربيع الثاني از كمين خيرآباد هر دو آنها را هدف تير كرده، به خاك هلاكت انداختند.

126) در زنجان كه بودم در امضاي خود دوسراني مي نوشتم. دوسران دهي است در 6 فرسخي زنجان كه مرحوم والدم از آنجا آمده، در زنجان داراي اهل و اولاد شده. به قم كه آمدم زنجاني امضا مي كنم كه شهريست معروف نه دوسراني كه دهي است غير معروف.