فداها ابوها


از راه دور مي آمديم ، خستگي راه بر شانه هايمان سنگيني مي كرد و تنها اميدمان ديدار محبوب قلبهايمان امام كاظم عليه السلام بود . شبانه روز سفر هميشه به اين فكر مي كرديم كه در اولين نگاه ، به آقا چه بگوييم و از او چه بخواهيم ؟

شبها كه اطراق مي كرديم ، چشم در چشم ستاره ها تا طلوع فجر با مولايمان عاشقانه مي گفتيم . از هستي و ظرايف و دقايق آن سئوال مي كرديم و آرزو داشتيم آقا جوابمان را بدهد . چه شبهايي كه در خلوت ، با آقا صحبت مي كرديم و مجنون وار در پي اين بوديم كه بهترين واژه ها را براي سخن گفتن با آقا بيابيم ...

آه چه شبهايي بود !

وارد مدينه شديم ، با كوله باري از سئوال سراغ وجود نازنين امام را گرفتيم ، اما ...

اما گفتند : آقا به مسافرت رفته اند . چقدر سخت بود ، وقتي اين حرف را از زبان مردم شنيديم . تمام ناراحتي مان از اين بود كه بايد هر چه سريعتر به شهر خود باز مي گشتيم . ناگزير سؤالهايمان را نوشتيم و از اصحاب امام خواستيم ، هنگام مراجعت آقا جواب سؤالهايمان را مكتوب كند ، تا حداقل به پاسخ سئوالهايمان دست يابيم ، اگر چه از ديدن آن وديعه الهي محروم شده بوديم .

سؤالهايمان را نوشتيم ، جهاز شتران را بستيم و آماده بازگشتن بوديم... كه خبر آوردند " حضرت فاطمه معصومه (س) " دختر خردسال و آشنا به مرام ولايت امام موسي سؤالهايمان را جواب دادند .

شگفت زده بوديم وقتي به پاسخ ها نگاه مي كرديم ،انواري خدايي كه تنها در كلام معصومين مي توان يافت در آن يافتيم .

خوشحال از اينكه به پاسخ خواسته هايمان رسيديم و غمناك از اين كه سعادت زيارت مولايمان را نيافتيم . با دستي پر از مفاهيم بلند كلام حضرت معصومه (س) اما با دلي هجران كشيده فقدان امام شهر را ترك گفتيم .

تمام كاروانيان در التهاب هجران محبوب قلبها مي سوختند و بيابان را به سوي زادگاهمان طي مي كرديم كه خبرآوردند در مسير راه با كاروان امام تلاقي خواهيم كرد و زيارت امام كاظم (ع) نصيمان مي شود . اشك شوق چشمانمان را فرا گرفته بود و تصوير زيباي امام موسي كاظم (ع) در چشمهايمان نقش بسته بود ، چقدر دلپذير بود زيارت محبوب قلبها !

وقتي امام فهميدند كه حضرت معصومه (س) جواب سئوالهايمان را مكتوب كرده اند آنها را طلب كردند بعد از مطالعه جواب ها ، لبان نوراني شان آرام و مطمئن سه بار اين كلمات را تكرار كردند :

- فداها ابوها ... فداها ابوها ... فداها ابوها ...

پدر به فدايش ... پدر به فدايش ... پدر به فدايش ...

وقتي اين واژه ها را از امام مي شنيديم عطر مدينه و غربت بي بي در تمام كاروان حكم فرما شد. در خاطراتمان سخنان حضرت رسول تداعي مي شد كه به حضرت فاطمه زهرا (س) اينگونه مي گفتند (3). و آنگاه بود كه مي توانستي چراغاني اشك را در ديده هايمان ببيني .

نسيم خنكي در بيابان مي وزيد و عطر كرامت حضرت معصومه (س) تمام وجودمان را پر كرده بود حالا ، هم چهره نوراني امام را ديده بوديم و هم با دستان با كرامت بانوي دو عالم از كوثر ولايت سيراب شده بوديم . چه سعادتي از اين بهتر ...

وقتي كاروان امام در افق ناپديد مي شد ، رطوبت اشك را برگونه هايمان حس مي كرديم ، قاصدكها ميان ما و كاروان نوراني امام فاصله انداخته بودند و ما همچنان در درك معرفت اين خاندان مبهوت بوديم ...