وعاظ و قصاص در قديم


از صدر اسلام مجالس وعظ در مساجد تشكيل مي يافته است و واعظان همواره از رجال بزرگ علمي بوده اند.



در كتب تاريخ و شرح حال و رجال، و طبقات، نام دهها واعظ و محل و كيفيت و عظشان ثبت شده است. از كساني كه نسبت به وضع وعاظ در آثار خود توجه بسيار كرده"عبدالرحمن بن الجوزي" از نويسندگان و واعظان معروف قرن ششم است كه در عموم آثاري كه از او باقي است و خصوصي كتاب صيدالخاطر"كه مي توان گفت دفتر خاطرات اوست" نسبت به مجالس وعظ در زمان خود، اشاراتي دارد كه كيفيت وعظ و منبر را در زمان او"در قرن ششم" تا حدي روشن مي كند كه چند قسمت از آن در اينجا ذكر مي شود:



پاره اي از واعظان در ضمن وعظ خود، اشعار ليلي و مجنون را با چنان آهنگي مي خوانند كه مستمعين صحيه مي زنند و جامه هاي خود را پاره مي كنند و بعضي ديگر از طريق معرفت و محبت سخن مي گويد و از حضار مجلس، كسي كه هنوز فرائض خود را نمي داند، به نام محبت خدا جامه مي درد(376)و مرد عامي ك هنوز وضو ساختن را درست نمي داند در مجلس وعظ از دقايق جنَيد و اشارت شِبلي سخن مي شنود و فكر مي كند كه راه واضح و صحيح ملازم زاويه(خانقاه) شدن و ترك كسب براي عائله است.(377)



و اما درباره صفات واعظ از نظر قدما،"ابن الأخِوة" گويد:(378)واعظ بايد در ميان مردم، به دينداري و فضيلت و خيرخواهي، معروف باشد، علوم شرعي و علم ادب را بداند، حافظ قرآن و احاديث باشد، اخبار صالحين و حكايات متقدمان را بداند، اگر كسي قسمتي از معلومات لازم را داشت و منبر رفتن وسيله ارتزاق او بوده، مي تواند وعظ كند، مشروط بر اينكه، بالاي منبر نرود بلكه روي پا بايستد، واعظ بايد مجتهد و قَوال و فعال باشد.(379)



در مجلس وعظ بين زنان و مردان، حائلي باشد تا همديگر را نبينند، هرگاه واعظي جوان، براي جلب توجه زنان، جامه بپوشد و خود را آراسته نمايد و شعر زياد بخواند و زنان در مجلس او حاضر شوند، اين كار جائز نيست.(380)در قديم وعاظ، علماء و فقهاء بودند و بزرگان در مجلس ايشان حضور مي يافتند.(381)



از وعظ و واعظ، در آثار قديم، نكات فراواني يافته مي شود كه تفصيل بيشتر آن از بحث فعلي ما خارج است.



گذشته از وعاظ، جمعي ديگر بودند به نام قصاص(بر وزن تجار جمع قاص، به تشديد صاد به معني قصه گو) اينان معمولا در گوشه مساجد مي نشستند و براي عوام الناس، داستان سرائي مي كردند.



"ابن الجوزي" گويد: در زمان ما(در قرن ششم) قصه خوانان بيشتر داستان"موسي" وكوه و طور و"يوسف" و"زليخا" را براي مردم مي گويند و بعضي از آنان احاديث تَرغِيب و تَزهِيب را به قصدِ اميدوار ساختن يا ترساندن مردم، جعل مي كنند و غزل هاي عاشقانه مي خوانند و در هنگام آواز خواندن خود را حركت مي دهند و دست مي زنند و پاي مي جنبانند و با اين حركات مردم را مي گريانند، زن و مرد صيح مي زنند و گروهي لباس خود را مي درند و بعد از مجلس، مردم به هم مي گويند، عجب مجلس خوبي بود.(382)



قصه خوانان چيزهائي مي گويند كه بيشتر آنها محالات است(383)و در باره كساني كه در قديم بي زاد و توشه سفر مي كردند، داد سخن مي دهند(384)و شرح حال گذشتگان و زهاد را مي دهند.(385)آنان با جعل اكاذيب و ساختن حديث، اذهان مردم را آشفته مي كردند و باعث فساد مي شدند و ميان مردم اختلاف ايجاد مي نمودند و گاهي دو دسته را به جان هم مي انداختند، از اين روي، حديثي در طعن آنان از امام صادق(ع) روايت شده است.(386)و علماي سلف، مردم را از حضور در مجلس قصاص منع مي كردند.(387)



بعضي از قصه خوانان در قبرستان درباره فراق دوستان از يكديگر، سخن مي گفتند و زنان را به گريه مي انداختند.(388) و قاري در مجلس ختمي كه مردي براي مرگ جوانش تشكيل داده بود با آهنگ نوحه آيه مباره يا اَسفي علي يوسف(389)را مي خواند.(390)



در هر حال از وضع و خصوصيات قصه خوانان تا قرن هفتم، اطلاعات فراواني مي توان در كتب تاريخ و ادب يافت، ولي از قرن هفتم به بعد، نويسنده اطلاع دقيق و فراواني درباره آنان نيافته است.(391)

پاورقي

(376) سيد الخاطر: ج1، ص 418.



(377) همان كتاب:‌ص 172.



(378) معالم القريه في احكام الحسبه: ص 179.



(379) همان كتاب: ص 180.



(380) همان كتاب:‌ص 182.



(381) تلبيس ابليس ابن الجوزي: ص 123.



(382) ابن الجوزي در تلبيس ابليس: ص 123 و صفحه 125.



(383) صيدالخاطر: ج1، ص 58.



(384) همان كتاب: ج 3,ص 648.



(385) همان كتاب: ج 3,ص 648.



(386) سفينه البحار: ج2,‌ص 433.



(387) صيدالخاطر: ج1، ص 149.



(388) تلبيس ابليس: ص 125.



(389) سوره يوسف: آيه 85.



(390) صيدالخاطر: ج1، ص 148.



(391) از موارد معدودي كه در زمان صفويه به نام قصه خوان برخورد مي كنيم، نوشته اسكندر بيك منشي است(عالم آراي عباسي:‌ج1، ص 123) كه در ضمن كارهاي شاه طهماسب گويد: قصه خوان و معركه گيران از اموري كه در او شائبه لهو و لعب باشد، ممنوع گشته... همچنين از مردي قصه خوان به نام مولانا حيدر واز قصه خوان ديگري به نام مولانا مجد خورشيد اصفهاني نام برده است(عالم آرا: ج1، ص 191) اما از قرار معمول قصه خواني در اين زمان با آنچه در قرنهاي چهار و پنجم و ششم بود، تفاوت داشته است.