لبخند بهشتي


عطر گل همه جا را فرا گرفته بود و نسيم در نهايت لطافت از كنار چشمانم عبور مي كرد بار ديگر محضر مباركش را درك مي كردم ،چقدر نگاه كردن به چشمانش لذت بخش بود هروقت مي آمدم تنديس مهرباني اش پيش چشمانم جلوه گري مي كرد و من مبهوت در طراوت كلامش باقي مي ماندم .

وقتي به خدمتش رسيدم كنار گهواره كودكش نشسته بود و با كلامي لطيف با كودكش سخن مي گفت؛ چقدر مهربان و پدرانه!

پيش تر رفتم زانوي ادب در پيشگاهش زدم و آرام به حضرتش گفتم :

- با نوزاد سخن مي گوييد ؟

نگاهش آرام از چهره معصوم كودك برداشته شد و تمام حجم مرا فرا گرفت :

- آري ...

و با مكثي كوتاه ادامه داد :

- اگر بخواهي تو هم مي تواني با كودك سخن بگويي.

- من ! ...

- آري تو ...

شگفتي ازچشمانم مي باريد ، امام صادق عليه السلام دوباره نگاه مهربانش را از پهناي صورت نوراني كودك گرفت و به من گفت :

- بيا

جلو رفتم ... با شگفتي تمام به چهره كودك نگاه كردم وقتي چشمان زيبايش را به نظاره نشستم ، ناخودآگاه گفتم :

- سلام عليكم

لبان كوچك و زيباي كودك به حركت درآمد و جواب سلام مرا داد بهت زده اين جريان را پي مي گرفتم ، كه كودك آهسته به من گفت :

- نامي كه براي نوزاد تازه متولد شده ات انتخاب كرده اي تغيير بده كه خداوند ازآن نام ناخشنود است (1)

شگفتي ام دو چندان شد ، اين كودك از كجا مي داند كه خداوند به من تازه فرزندي عنايت كرده ، آن وقت اين طفل اسم آن كودك را از كجا مي داند ؟! تمام وجودم لبريز ازبهت و شگفتي شد كه كلام امام صادق عليه السلام به تمام سئوالات من پاسخ داد :

- تعجب نكن ... اين كودك من موسي است . خداوند دختري به او عنايت مي كند كه نامش "فاطمه" است ، او در سرزمين"قم"به خاك سپرده مي شود .

هركس او رادرقم با معرفت زيارت كندبه بهشت مي رود (2). وجودم لبريز از عشق به اين كودك و فرزند اوشد ، دوست داشتم شبانه روز به چهره معصوم و زيباي موسي نگاه كنم ...

راستي " فاطمه "دختر موسي چگونه بانويي است ؛ نمي دانم ، اما وقتي به چهره پدرش نگاه مي كنم تمام وجودم لبريز از محبت اين بانو مي گردد .

چه قاصدكهاي زيبايي دورتادور گهواره اش چرخ مي زنند ، چشمهايم را به كودك مي دوزم و او هم با يك لبخند بهشت را ميهمان چشمانم مي كند ...